جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان جوهر وفاداری (قسمت ششم) _ امیر معصومی

داستان جوهر وفاداری (قسمت ششم) _ امیر معصومی

توران: باشه قبول،‌ زن و مرد نداره، ‌جواب من و بده!‌‏

هومن: سوال تو جواب نداره توران! به تعداد زن ها و مردهایی که نمی تونن حریف دل صاحب ‏مرده و روح سرخورده شون بشن، جواب های مختلف وجود داره. من فقط یه چی دارم که ‏امشب به تو بگم! من شاید به تعداد انگشت های یک دستم، شریک جنسی داشتم، که با ‏یک تفاهم ‏

ذهنی و نانوشته،‌ ارگاسم های زیادی رو با هم تجربه کردیم و بعد هم، هر کدوم شون هم بعد ‏از جدایی،‌ لذت خاطره ش رو با خودش برده،‌ یکی زودتر و یکی دیرتر، اما چیزی که برام مهمه ‏اینه که بدونی،‌ اون بکارت روح هنوز در من برداشته نشده!‌ برای همین .... ‏

هومن به طرف در آپاتمان رفت و نیمه بازش کرد،‌ بعد برگشت و در اتاق خواب را کامل باز کرد و ‏رفت، روبروی توران ایستاد:‏

‏برای همین توران،‌ اگر تو هم هنوز اون بکارت روح رو داری و فکر می کنی من مردی هستم ‏که بتونم آنِ زن بودن تو رو، به یک ارگاسم ابدی برسونم تا برای همیشه غرایزت از هوس هر ‏چه آغوشه اشباع بشه،‌ به محرم ترین اتاق این خونه برو و اگر جایی در گذشته اون بکر و ناب ‏بودن روحت و به کسی بخشیدی و حالا قلب زخمیت در آغوش من به دنبال مرهم می گرده،‌ از ‏این خونه برو،‌ چون من اون مردی نیستم که بتونم با زنی که برام حکم بال شکسته رو داره،‌ ‏زندگی مطمئنی داشته باشم! ... الان ساعت دوی نیمه شبه! تو تا روشن شدن هوا فرصت ‏داری تصمیمت و بگیری!  ... من میرم بخوابم. ‏

هومن قبل از رفتن به اتاق،‌ گاز استریل آورد و پای بریده و سردِ توران را بست،‌ نگاهی به ‏چشم های خیس توران کرد و پیشانی اش را بوسید و در دل آرزو کرد،‌ کاش روحِ توران هنوز ‏باکره باشد... به اتاق رفت و لباساهایش را درآورد، ‌روی تخت، طاق باز خوابید و ملحفه را روی ‏صورتش کشید و به صداها گوش داد، نفهمید در بین آن همه آشوب و استرس، چرا و چطور ‏خوابش برد اما صبح که با صدای موبایل کوک شده اش بیدار شد، جای خالی توران در خونه،‌ ‏سرد بود!‏

 

***‏

روز بعد – منزل پدریِ توران

پری مثل همیشه مودبانه در زد و بعد از اجازه ی توران وارد اتاق شد. یک سینی کریستال و دو ‏لیوان آب پرتقال با بشقابی از کیک خانگی که خودش پخته بود.‏

کیک و شیرینی پزی در خانه ی پدری، تنها آرام بخشِ دلتنگی های پری بود. بعد از فوت پدر، ‏توران و خواهرش پری،‌ کمتر از زندگی مشترک و همسرداری گله می کردند، ‌مادر به قدر کافی ‏دل شکسته بود.‏

این سه روزی هم که توران به بهانه ی مسافرت رفتنِ هومن به خانه ی پدری برگشته بود،‌ به ‏قدری خوب نقشش را بازی کرده بود که مادر بهانه ای دستش نیامد تا دروغ این دختر را به ‏رویش بیاورد،‌اما با آمدن پری و پیچیدن بوی کیک در خانه،‌ توران فهمید که رازش بر ملا شده ‏است و حالا یک ضیافت خواهرانه!‌‏

توران از پشت کامپیوتر بلند شد،‌ سینی را از پری گرفت و هر دو وسط اتاق روی زمین ‏نشستند.‏

توران: مامان از کجا فهمیده؟! ‏

پری: چشمات! گفت پاشو بیا چشمای توران و بخون،نگاهش و ‌از من می دزده!‌‏

توران: هی می گم این رمان های عاشقانه رو براش نیار!‌ ‏

پری: دفترش و ندیدی!‌ بیا ببین چه عاشقانه هایی برای بابا خدا بیامرز نوشته!‌ خودش نمی ‏دونه که دیدم. منتظرم یک دفترش تموم شه،‌ ببرم برای چاپ. اونوقت هومن خان باید پیش ‏مامان لنگ بندازه با اون یال و کوپالش. ‏

از تلخند توران، ‌پری فهمید که حق با مامان است؛‌ پرسید:‏

‏حالا اون رفته سفر یا تو اومدی سفر؟! ‏

توران یک برش از کیک در دهانش گذاشت و به زور آبمیوه  قورتش داد.‏

پری: داستان رو توی وبلاگ خوندم. امروز. بعد از اینکه مامان زنگ زد بهم. همه ش واقعیه یا ‏تخیل قاطیش کرده؟!‌‏

توران: خوبه که اسمش مستعاره و الا همه فامیل می فهمیدن! سه روزه از پای لب تاپش ‏بلند نشده !‌ همه جا هم آنه،‌ واتز آپ ، وایبر،‌ مسنجر!‌‏

پری: نباید میومدی! حداقل نه پایِ این انتخاب. مگه تو قبل از هومن دلت و جایی باخته بودی ‏که اومدی؟!‌ ‏

بغض هفتاد و چند ساعته ی توران در هم شکست، اما مثل شخصیت آرام و صلح طلبش،‌ بی ‏صدا فرو ریخت. ‏

پری خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد. در گذشته ی توران مردی را به خاطر نمی آورد ‏که در روح و روان خواهرش ریشه دوانده باشد. پس برای چه در یک زمان نامناسب،‌ چنین ‏واکنش نامناسبی انجام داده بود؟! چرا از سلاح قدرت بیانش استفاده نکرده بود؟!‏

پری: از اینکه دوست دختراش و شمرد بهت برخورد؟!‌ کم اند مردای مجردی که شیطنت نمی ‏کنند! مهم اینه که بعد از تو با کسی نبوده. ‏

توران: گذشته اش برام مهم نبود و نیست، ‌بعد از آشنایی هم اینقدر باورش داشتم که هیچ ‏وقت به وجود زن دیگه ای توی زندگیش فکر هم نکردم،‌چه برسه که بخوام شک کنم.‏

پری: پس چی؟!‌ ‏...

 

ادامه دارد.

۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
milad
پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت بیست و یکم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت بیست و یکم) _ چیستا یثربی

دستم را روی شانه اش گذاشتم. خنده اش قطع نمیشد.

گفتم: خوبی بهار؟

دستم را با خشونت کنار زد.

- اگه مزاحما نباشن بله! ... ولی همیشه بودن.

دکتر گفت: مزاحما کیان؟

بهار گفت: یکیش بابام ... پیرمرد مریض؛ وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم. از هجده سالگی دیگه سهم منو می داد به یه خیریه! فکرشو بکنید. ما بچه داشتیم. جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه، می خواست پولشو بده خیریه! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد. دوستش شناسنامه ی جعلی رو آورد. ده سال کوچیکم کرد! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم! اما پیرمرد لعنتی فهمید. بلند شد اومد خونه ی ما. سر من داد زد. می خواست جمشید و بزنه ... باید ادبش میکردم. همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد!

گفتم: ادبش کردی؟

گفت: آره! کاری نداشت. بیماری قلبی داشت... کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه... قرصاشو از جیب کتش برداشتم، ریختم تو مستراح. وقتی داشت از خونه ی ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه ی جعلی رو به پلیس میگه. اما کبود شده بود. دستش رو قلبش بود. می دونستم تا بره تو ماشین، قرص می خواد...

خندید، دوباره زنانه و پر عشوه،

- گفتم که کاری نداشت. بی ادب بود. تنبیه شد! همه فکر کردن سکته بوده ... حتی دکترش!

گفتم: مزاحم بعدی کی بود؟ ناخن هایش را در دستش فشار داد.

گفت: همیشه بودن ... هر کی در میزد مزاحم بود. از صدای در خوشم نمیاد!

گفتم: پدرت از زن دومش بچه ی دیگه ای هم داشت؟

گفت: آره؛ یه ماچه و یه توله سگ! ...

گفتم: کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.

دکتر گفت: یعنی نمی دونی؟

گفت: ماچه رو دیدم.. تصادفی. توله سگه گم شده.. اما اونم به زودی پیداش میشه.. ماچه به من سلام داد. احمق منو نشناخت... گمونم ماچهه وکیل شده... داشت یا تو حرف میزد. قیافه ش یادم نمیره. حتی اگه صد بار عمل کنه. اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش. وقتی بچه بود. می خواستم چشمشو در بیارم! الانم حتما وکیل تقلبیه! اون موقع ها بش میگفتن مینا. اما حالا شده بیتا ... ماچه ی زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید. اون حق پسر من بود. حق من بود نه اون بچه ها! خیلی دنبال ماچه کردم. میگفتن غیب شده. یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت. دعا کردم بمیره بره جهنم. رفت. اما نه جهنم! مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود.

گفتم: اسمشو یادت میاد؟

گفت: اون موقع بش میگفتن مجید. دنبالشم! میگن دکتر شده. آخرین باری که دیدمش سه ساله بود. الان حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا! ...

 

 

ادامه دارد ... . 

۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت بیستم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت بیستم) _ چیستا یثربی

پس یکنفر می خواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است. اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟

آن روز عصر روانپزشک آمد. پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم. کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم. پیشنهاد من بهار بود. چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او، وقتی نمیگرفت. دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس، کنارش بنشینم. بهار کمی ترسیده بود. آهسته سلام داد و به من خیره شد.

گفتم: خوبی بهار جان؟

با صدای حق به جانبی گفت: بله ... چرانه؟  اینجا غذای خوبی به ما دادن.

دکتر گفت: بهارخانم، شما می دونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد. یازده! نه. دوازده ...

و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟

گفت: الان نه. اونموقع ...

ناگهان با صدای زنی جدی پرسید؛ سن یه خانمو نمیپرسن! برای چی سن منو میپرسین؟

دکتر گفت: دلت نمی خواد مجبور نیستی بگی.

بهار گفت: بچه م سی و هشت سال پیش به دنیا اومد. پس الان باید مردی شده باشه.

- و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد!

گفتم که ... نگفتم؟ یادم نیست. اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود. دلم بلال می خواست. اما جمشید پیدا نکرد. گوجه سبزم خوبه. دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم. اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود، الان حدود پنجاه و دو سال داشت. گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود.

دکتر گفت: به بچه شیر می دادی؟

گفت: نمیخورد! گریه میکرد. جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن، بزرگش کنن. دادیمش رفت.

- بعد بازم دیدیش؟

با صدای کود کانه ای گفت: نه. مرد. . آخه خیلی کوچیک بود. جمشید گفت مریض بود.

سرش را روی میز گذاشت. جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم. ناگهان با خشونت دستم را کنار زد. در نگاهش، نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم.

با صدای زنانه ی جدی گفت: ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم. من بچه مو می دیدم ... جمشید میگفت مرده. ولی مهم نبود. من می دونستم زنده ست. پرویز پسر خوبی بود. جاش پیش مادر من راحت بود. من و جمشید کارای مهم تری داشتیم.

جا خوردم. این صدای بهار نبود. صدای یک زن عاقل و پخته بود.

گفتم: چه کار؟

گفت: جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم.

ویرایش! ... من و دکتر باهم گفتیم!

بهار خندید: بم نمیاد بتونم؟ درسته زود ازدواج کردم. اما جمشید خودش بم درس داد. من کلی کتاب خوندم. عاشق ادبیاتم.

این دیگر صدای بهار نبود. صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود. بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! و خندید. خنده ای زنانه و پر راز ... . 

 

ادامه دارد...

۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
milad