صدای آواز خواندن بهنام از حمام می آید؛ هنوز درگیرتحریرِ این بیت بود که:

- تا کی بی تو بود/از غم خون/دل من

- تاهاها که هه هی بی هی هی تو بود / ا هه هر غه هه هم خو هو هون دل من

من، سلما، همسر سی و پنج ساله ی بهنام که بعد از هجده سال، زندگی مشترک، هنوز در حسرت مادر شدن، مانده ام؛

خسته از تمرین های تکراری بهنام، با احتیاط از روی تخت بلند می شوم. امروز نهمین روزی است که دوره ی ماهیانه ام عقب افتاده است.

اول نیم خیز می شوم روی آرنج چپم، بعد پاهایم را از تخت آویزان می کنم. از جایم بلند می شوم.

دیگر یاد گرفته ام که موقع بلند شدن، از عضلات کمر و شکم استفاده نکنم تا مبادا روی جنین احتمالی که شاید این بار هم دل آمدن به دنیا را نداشته باشد، فشاری بیاید.

اما امید و انتظار است که سالها مرا در این خانه ی بی روح، جوان و سرزنده نگه داشته است. هنوز هم هر کس مرا در نظر اول می بیند، زن جوانِ بیست و چند ساله ای دیده می شوم. خیلی لذت دارد وقتی کسی در ایستگاه مترو یا صف نانوایی در اولین سوالش می پرسد:

- ازدواج کردی؟ 

این یعنی هر زمان به سرم زد تا بهنام را به امیدِ ازدواج دوباره و تحقق آرزوی مادر شدنم ترک کنم، شانس زیادی برای جذب مردان جوان خواهم داشت.

بر می خیزم، موهایم را گیره می زنم و نگاهم را از آینه می گیرم. ساعت شش بعد از ظهر است. چای عصرانه حتما باید کله مورچه باشد. طعم گس و تلخش را دوست دارم. بهنام نمی پسندد، مهم نیست. برای خودش نسکافه درست کند.

صدای آوازش نمی آید. پشت در حمام می روم، در را باز می کنم، حوله هست اما خودش نیست؛ از داخل اتاق خواب داد می زند که:

- من اینجام!

جواب نمی دهم، لبخند می زنم، مردک بی شرف! بارها گفته ام برهنه از حمام بیرون نیا! می داند در برابر سینه ی پشمینه و ستبرش، خوددار نیستم؛ او هم همین را می خواهد، این که هنوز نم بدنش خشک نشده است، وقتی برای بوسیدنش می روم، مرا به دام آغوشش بکشد.

اما این بار فرق می کند، باید احتیاط کنم. فردا می شود ده روز. با اطمینان بیشتری می شود بی بی چک را استفاده کرد.

می روم سراغ میز توالت. کشو را بیرون می کشم. هنوز یکی دیگر دارم. آخرین بار دوازده بسته خریده بودم . با خودم شرط کردم که اگر این ها تمام شد و جوابی نگرفتم، برای همیشه قید مادر شدن را بزنم. به "یوسف" هم قول داده ام. سرم برود، قولم نمی رود.

 

ادامه دارد...