<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

بابابزرگ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت. دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.

هر چه به در کوبیدم، کسی جواب نداد.

به عکاسی برگشتم. بابابزرگ آنجا نشسته بود. منتظر من.

پدرم با تعجب به ما نگاه کرد. شاید دومین بار بود که بابابزرگ، پایش را درعکاسی میگذاشت.

بلند شد. من هم به دنبالش. رنگش، گچ دیوار بود.

گفت: کجاست؟

گفتم: اومدم عقبش. درخونه تون قفل بود!

گفت: دو تامرد اومدن ببیننش. خودش زنگ زد. گفت میره دم در زود میاد. دیگه برنگشت!

-شماره ماشینو برداشتین؟

-سیاه. شاسی بلند.

گفتم: شماره؟

عصبانی شد.

فکر کردی من پلیسم؟ دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟ گوش بده. ساکش تو خونه منه. گوشیشو برد. تو به کسی چیزی نمیگی. اصلا یادت نمیاد کیه! فقط یه مشتری بوده. همین!

گفتم: تو ساکش هیچی نیست؟ شناسنامه، کارتی؟

گفت: اگرم باشه تو خونه من گم شده. تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد. خسته بود.

گفتم: بعد؟

گفت: بابابزرگ ساکو پس نداد. برید خونه شو بگردین. من شاید چند روز دیگه اعدام شم. اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟ مگه پلیسی؟

گفتم ،مورد تو خاصه. خیلی جوونی. قتل مشکوکه! جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی تو تصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه. اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟ بله. من خبرنگارم، اما الان پای جون تو هم وسطه.

گفت: کاغذ! روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.

به کاغذنگاه کردم.

آدرس بود! دربند.

به علی زنگ زدم،

ببخشید میدونم الان سر کاری. ولی باید برم جایی. ترجیح میدم تنها نرم!

نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.

گفت: این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!

گفتم: میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم. حالا گیریم چیستا. مگه با چیستا راحتی؟

گفت: آره. به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره. میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور!

گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه. میگیم اومدیم دنبال خونه. باشه؟

در را باز کرد. روی صورتش جای زخم تازه بود. فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.

مشکوک نگاه کرد.

علی گفت: سلام حاجی. 

- حاجی باباته!  چی میخواین؟

ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.

گفتم: راستش آقا من آسم دارم. گفتن اینجا هواش خوبه. بنگاهی پیدا نمیکنیم.

باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟

گفتم: شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.

درنیمه باز بود. انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد. با موهای بلند.

پیرمرد خواست دررا ببندد.

حاج علی پایش را لای در گذاشت.

وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!

پیرمرد ترسید.

گفت: محرمید؟

 

 

ادامه دارد...