<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

- خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد...
پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. 

پولش را گرفت و به علی گفت: این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. 

به علی گفتم: تو رو خدا هیچی نگو!

در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را می شنیدم. 

- من خیالباف نیستم! 

- غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! 

- پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. 

صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. می خواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار می کنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمی فهمیدم. وقتی بی حرکت شد تازه فهمیدم! جسد و گذاشتم تو ماشینش... فرار کردم. 

چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی می کرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ 

به علی گفتم: فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! 

علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمی زنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! 

گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده؛ علی جان ماشینو نگه دار! 

علی با تعجب نگاه کرد. 

موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. 

علی گفت: بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. 

- خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! 

- ولی اون! 

گفتم: من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. 

آرام گفتم: گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ 

- همکارمه. 

- فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. 

- برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، 

- گفتم که آقا کاریتون ندارم. 

- ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ 

- کیو؟ 

- زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی. می فهمی!...

 

 

ادامه دارد...