<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

امروز مامان اینجاست، از صبحِ کله ی سحر، بلافاصله بعد از رفتن بهنام به اداره، سرزده آمده ‏است.

از نماز صبح و پایِ سجاده تا وقتی که مامان روی تلفن همراهم تماس گرفت که: " چرا ‏در و باز نمی کنی ؟! "، خواب نه! به مرگ رفته بودم! با بدنی نیمه جان، در را باز کردم؛‌سلام ‏نکرده از رنگ و رویم فهمید، نا خوش ام، برای همین وقتی سلام کردم، جواب نداد.‏

دوباره گفتم: " سلام عرض کردم حاج خانم." چادرش را آویخت و از داخل کیف، دامنش را در ‏آورد. لباس عوض می کرد و جواب می داد: " سلام و زهر مار! سلام و درد! سلام و ... "‏

خم شدم، سجاده و چادر را در هم پیچیدم و از وسط اتاق جمع کردم،‌

گفتم:‏ "استغفر الله! از شما بعیده! اول صبح و ناله و نفرین! من به قدر کافی خدا زده هستمااا!"‏

راهش را کشید و به آشپزخانه رفت. دو تکه ظرف که از دیشب مانده بود را آب زد و زیر کتری را ‏روشن کرد. هنوز وسط اتاق نشسته بودم، سجاده بغل؛ فکر می کردم: " پس کی برم ‏داروخونه؟!"‏

یادم آمد سه شنبه است، یعنی بابا ظهر بعد از بستنِ مغازه می رفت حسینیه برای رتق و ‏فتق امور صندوق قرض الحسنه، نهار را همانجا با هیات امنا دور هم می خوردند.‏

"با توأم! " ... مامان داد می زد! ماهی تابه به دست روبه رویم ایستاده بود:‏

" اینه غذای دیشب؟! "‏

جواب دادم: "بد قیافه است اما خوشمزه بود."‏

کباب دیگی را تویِ مشت گرفت و فشرد، با غیض گفت:‏

"توو سر کافر بزنی خرد میشه! از سنگ سفت تره! اونوقت میگی خوشمزه بود! برای همین ‏خورده شده؟! "‏

به ساعت نگاه کردم، هنوز هشت نشده بود، بلند شدم، سجاده را داخل کمد گذاشتم؛ با ‏ناراحتی ماهی تابه را از دست مامان کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. ماهی تابه را زیر شیر آب ‏گرفتم تا بشورم، با هر چه از غذا مانده بود.‏

مامان هنوز توی اتاق بود. گفتم:‏

" شاه بخشیده، شاه قلی نمی بخشه؟! بهنام خورد و صداش در نیومد، شما اول صبحی رو ‏اعصاب راه می ری که چی مادر من؟!‌ فدای سرت! حالا ظهر با هم یک چلو مرغ خوب می زنیم، ‏با آلو بخارا، خوبه؟!‌ " ... صدای مامان نمی آمد.‏

با سر پنجه ی پا برگشتم پشت در اتاق و پنهانی نگاه کردم. روی دو زانو نشسته بود و گریه ‏می کرد. تلخ، از عمق جان اما بی صدا.‏

سست شدم؛ فشارم افتاد؛ همانجا چنبره زدم در خودم و نشستم؛ چون دختری مادر مرده که ‏روح ناراضی مادرش را به خواب دیده باشد و نداند که چرا!‌ دلم خواست بمیرم تا شاید از ‏کابوس گریه های مادرم رها شوم؛ نمی فهمیدم،‌ درکش نمی کردم، تمام ماجرا در نظر من یک ‏کباب دیگی نیم سوخته بود، چه ارزش این همه جان دادنِ مادرانه؟!‏

تلفنم زنگ خورد. یوسف؟!‌ هراسان و لرزان خودم را رساندم، توی اتاق، روی میز کارم بود. رد ‏تماس دادم. با چند غلط تایپی پیامک دادم: " ماملن ایمجاست! " .‏

سوال آمد: " خوبی ؟! "‏

نوشتم : " نه! " ... ارسال نکردم. دلم نیامد. این بار با دقت نوشتم: " تنها بوده، اومده اینجا."‏

دوباره پرسید: " خوبی؟! " ‏

جواب دادم : " تو رو دارم، غم ندارم."‏

نوشت: " خوب نیستی! "‏

دلم می خواست جواب بدهم: " اما خبرهای خوبی دارم." اما نمی شد،‌ نه تا وقتی که بتوانم ‏یک " بی بی چک" بخرم.‏

اما دیگر جواب ندادم. نمی شد به یوسف دروغ گفت، حالا دیگر مرا بهتر از خودم می شناخت. ‏حتی از تعداد ثانیه های تاخیر در جواب دادن پیامک ها و تماس هایش هم حال مرا می فهمید.‏

چطور می شد از او پنهان کرد که اصلا خوب نیستم.‏

 

ادامه دارد....

 

نویسنده: امیر معصومی