<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

- تو زنی. میفهمی. مگه نه؟

- باید برم. پایین منتظرمن.

- بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود.

- یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟

- همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه!

پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه.

بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی می کردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت.

گفت: اسمش بهاره. دوازده سالشه.

گفتم: به من چه؟

- تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه..

- تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست!

- بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟

- خب به من چه؟

- بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی.

عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد.

من گفتم قناری دوست داری؟

سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید.

گفت: بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن.

دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود.

گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟

گفت بعد چی میشه؟

- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون.

- چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم!

خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم!...

 

 

ادامه دارد...