<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

پیرمرد نفسی کشید. انگار راز بزرگی از سینه اش، برداشته شده بود.

گفت: از اون به بعد با هم اینجا زندگی میکنیم. مثل یه پدر و دختر. من می تونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بود که زن داشته باشم... حالام فکر میکنم پدرشم. هر چی بخواد براش میگیرم. هر کار بخواد براش می کنم. اما نمی ذارم اینجا کسی مزاحمش بشه. الان دیگه شصت و پنج سالمه. اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست. من مراقبشم...

- چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟ اون زن، یه بچه داره. پدر آرش! چطور تونستی؟ بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!

چشمان پیرمرد کدرشد...

- گم شو برو بیرون!  تو هم مثل بقیه نفهمی. شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود. عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر می کنید!

ترسیدم. ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...

- عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای. اما قول داده بودی! به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری! نمیدونم کیو جای بهار، تو اون قبر گذاشتی؟ اما لعنت به هر چی وسوسه ست. چرا فکر می کنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه! من میدونم صوفی رو نکشته! شاید بیهوشش کرده، اما قتل، کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره! جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد. اعتراف کن و آرشو نجات بده!

آستین مرا گرفت.

- گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی! من نمیدونم اون دختر کجا رفت؟ از جون من چی می خواین؟ بهار از این صداها می ترسه.

- بهار از خیلی چیزا می ترسه ولی نمی گه! یکیش از خود تو! اگه ازت نمیترسید از من نمی خواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟ دستمو ول کن... خودم دارم میرم.

- برو به جهنم! دیگه هم اینجا پیدات نشه.

در خانه را که باز کردم، بهار از پشت شانه ام را گرفت. منم ببر! تو رو خدا!

گفتم: برمیگردم میبرمت.

گفت: دیره. اون دختره رو اذیت کرد، منم اذیت میکنه.

گفتم: میام بهار. کسی اذیتت نمی کنه. قول میدم.

در ماشین علی می لرزیدم.

گفت: چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...

گفتم: علی؟.... هیچی!..

- چی؟

- حالم بده. کاش میتونستی بغلم کنی! سکوت کرد. سرعت ماشین را زیادکرد. انگار می خواست عالم و آدم را زیر کند.

- برو عکاسی. بعدم فعلا خداحافظ.

چیزی نگفت. شبیه پلنگ زخم خورده ای بود که چیزی نمبیند.

به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدر آرش روزنامه میخواند. با ورود تند من ترسید...

- چی شده؟

- میدونستی مادرت زنده ست؟

- بله. اون مریضه.

- کیا میدونن؟

- فقط من! تصادفی فهمیدم..... یه رازه!..

- آقا؛ اون زن اونجا حبسه. مادرت!

- مادرم خطرناکه! بایدحبس باشه، وگرنه آدم میکشه! پدرم بدبخته! یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم...

 

 

ادامه دارد....