<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

آن روز وقتی این حرف ها را به یوسف گفتم، تا مدت ها درباره ی خواب هایمان حرف می زدیم. ‏مثلا دیدن برف در خواب برای من خوب بود اما یوسف هر بار خواب می دید برف می بارد، مدتی ‏بعد کارهایش در هم گره می خورد.‏

پیدا کردن زبان مشترک بین من و یوسف نه تنها سخت نبود، بلکه خودِ زندگی بود. آن روز هم ‏یوسف خیلی سعی می کرد شعف صدایش را پنهان کند تا اگر مبادا خوابش تعبیر به واقعیت ‏نشد، من دلگیر نشوم.

البته بعدا خودش گفت : شادیم رو نشون ندادم که فکر نکنی،‌چشم ‏به راه نوزادی از تو هستم؛ فقط چون این اتفاق تو رو خوشحال می کنه، من هم هیجان زده ‏شدم.

آن شب که یوسف خواب دیده بود، سه روز از پریود شدن من می گذشت، اما او نمی دانست. ‏

خیلی وقت ها نمی گذاشتم بفهمد، از بس سر به سرم می گذاشت. می دانستم این کارش ‏عمدی بود. می خواست اهمیت این چند روز را در تقویم زندگی من، لوث کند. اما این تنها کاری ‏بود که یوسف نتوانست برای من انجام دهد؛ تقصیر او هم نبود. یک چیزهایی هست در تاریک ‏ترین افکار هر انسانی که از بس پنهان شان می کند از دیگران، حتی گاهی خودش هم به ‏فراموشی می سپارد. این حس غریب مادر شدن از همان احساس های گمشده ای بود که ‏حتی عشق بازی با یوسف هم نتوانست، کمرنگش کند.‏

نه این که فکر کنید مادر شدن برایم حسرت بود و هست! نه! من... همین منی که الان از تعبیر ‏خواب یوسف دارد جان به لب می شود، گاهی به سرم می زند بروم بچه ی نوزاد همسایه را ‏خفه کنم. تمام شب را گریه می کند. بهنام می گوید: ‌چون خودت بچه نداری،‌حسادت می ‏کنی و الا آن طفل معصوم به اندازه گریه می کند، همانقدر که می شاشد! ‏

اما این طور نیست؛ آنقدر با خودم صادق هستم که اعتراف کنم بچه می خواهم تا وقتی به ‏دنیا آمد بگذارمش در آغوش بهنام و بگویم:‏

‏بیا بگیر! این هم همان ارث خوری که به خاطرش مرا بارها فرستادی اتاق عمل و هربار هم ‏که جواب آزمایش منفی بود به سرت زد که مرا طلاق بدهی که شاید عقدمان قمر در عقرب ‏بوده است یا چون به حرف مادرت نکردم و صبح عروسی آب چهل روی سرم نریختم، اجاق ‏مان کور شد! بیا بگیر این همه بچه ای که به خاطرش چشم و دلت را روی من بستی. ‏

بعد هم چمدانم را بردارم و برای همیشه بروم خانه ی پدرم؛ و خبرش برسد که بهنام برای بچه ‏اش در به در دنبال یک دایه است تا شیرش دهد و کسی پیدا نشود و بالاخره بیاید سراغ خودم ‏و بگوید‌:‏

‏سلما غلط کردم. غلط کردم که نفهمیدم تو قلب زندگی من هستی. نمی دانستم که اگر ‏بچه هم باشد اما تو نباشی که دل بدهی به آن، دل بدهی به زندگی، این مرد، مرد نمی شود ‏و این خانه، خانه! ‏

من بچه می خواهم تا خودم را ثابت کنم. مثل همان بار اولی که یوسف خواب دید من حامله ‏هستم و سه روز بعد من و بهنام بر سر یک زن صیغه ای دعوایمان شد و آن زن هم وقتی دید ‏من حاضر نیستم طلاق بگیرم، عطای بهنام را به لقایش بخشید و رفت و بهنام حالیش شد که ‏هر چقدر هم مرا پشمِ چیزش حساب نکند، باز هم تاثیر خارجی بر آرزوهای ناجوانمردانه اش ‏دارم.‏

ولی این بار فرق می کند! چه وقت خواب دیدن بود! نکند حالا که من حامله شده ام، اتفاق ‏بدی بیافتد! نکند کسی بمیرد بگویند از قدم شوم بچه ی من بوده است؛‌ مبادا ...‏

‏- الو! سلما! می شنوی ؟! ‏

می شنیدم اما توان پاسخ دادن نداشتم...‏

‏- سلمای من! عزیزم! عمرم! نفسم ! ... ‌

نفسم بالا نمی آمد! خدایا! این بار چه طوفانی ‏در راه بود؟! مبادا تعبیر خواب یوسف این باشد که این آخرین شانس مادر شدن را هم از دست ‏خواهم داد! من دیگر طاقت نه شنیدن از متصدی آزمایشگاه را ندارم.‏

 

 

ادامه دارد....