<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

مامان با یک لیوان چای نبات و پتو به اتاق آمد. اصلا نفهمیدم کی اشک هایش را پاک کرده و ‏بیرون رفته بود؟! ‏

لیوان را روی میز کامپیوتر گذاشت که من هنوز پشت به آن نشسته بودم . پیامک های یوسف ‏را پاک می کردم. پتو را دورم پیچاند و لیوان را به دستم داد. می دانست صبحانه نمی خورم.‏

پرسید : رونِ مرغ نداری. خورشت قیمه درست می کنم با همون آلو.‏

گفتم : معذرت می خوام مامان! خدا شاهده ...

اجازه نداد جمله ام را تمام کنم.

گفت:‏ خورشت و بار می ذارم،‌ می رم خرید. میوه هم نداری.‏

با خودم فکر کردم کاش با مامان رفیق بودیم. آنقدر که می توانستم از او بخواهم برایم بی بی ‏چک بخرد بی آنکه تا فهمیدن نتیجه، طپش قلب بگیرد و چهارده معصوم را از عرش به فرش ‏بیاورد.‏

صدای پیاز داغ خورشت، گرسنگی ام را تحریک کرد و حالت تهوع ام را!‏ بی آنکه مامان بفهمد می روم توالت. زنی درون آینه از خوشحالی، چشمانش می درخشد!‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

یوسف دیگر پیام نداد. امروز ساکت است. همیشه در موقعیت های این چنینی که هر کس ‏غیر از بهنام، با من بود، حالا چه خانه، چه بیرون، چه کوچه و بازار و مهمانی، پیام های ‏کوتاهی می داد.

تک کلمه ای! تک جمله ای! : بوس، بغل، فدایی بشم؟! ...‏

اما امروز! ‌انگار تمام غم و دلخوری من از رفتار دیشب بهنام، ندانسته، روی قلب او هم ‏سنگینی می کرد. شاید هم از این دلخور بود که نگفتم چرا نا خوشم ام؟

هر چه بود، دست من هم به نوشتن پیام نمی رفت. در عوض مامان حسابی حرف زدنش گل ‏انداخته بود. نه فقط برای دلجویی از ناله و نفرین های صبح، که برای جلب توجه من از هر دری ‏سخن می گفت تا شاید نگاهم را از این لب تاپ لعنتی بلند کنم و چشم در چشم، دخترانه دل ‏بدهم و قلوه بگیرم. مگر می شود؟‌‏

چشمم به فیس بوک، گوشم به مامان و همه ی حواسم به لحظه ایست که می خواهم خبر ‏حامگی ام را به یوسف بده. اول از همه به او می گویم. بهنام به تاوان اینکه هرگز احساس مرا ‏باور نداشت، تا دو سه ماه به او نخواهم گفت. خودش هم نمی فهمید. حالت تهوع م را که ‏مسخره می گیرد، به بی نظمی دوره ی ماهیانه ام هم عادت دارد.‏

مادرم هم دیرتر بفهمد بهتر است. عمرش کوتاه می شود تا این نه ماه و نه روز سر آید.‏

گفت: جواب نمی دی؟! ...

مامان تلفن همراه را جلوی چشمانم تاب می دهد. یوسف است! نمی ‏شود جواب ندهم. صدایم را صاف می کنم و می گویم: جانم؟! سلام.‏

صدای محتاط و آرام یوسف غمگین است.

جواب می دهد:‏ سلام سلما. بهتر شدی؟!‏

‏- اره، خوبم. تو چطوری؟ چیزی شده؟!‏

خلاصه می گوید: دیشب خواب دیدم. حامله بودی!...

خوشحال نمی شوم. بغض خفتم می ‏کند. ‏

من و یوسف معبِّر خواب های هم هستیم. در تمام این ده سال کم پیش آمده بود، اتفاقی ‏غافلگیرمان کند؛ همیشه قبلش یا من خواب می دیدم یا یوسف. حالا دیگر سمبل خواب های ‏هم را می شناختیم. یادم هست اولین باری که یوسف خواب دید من حامله ام، خودش حس ‏خوبی داشت اما من، از همان زمان تجرد، هر وقت این خواب را می دیدم، یک هفته نشده، ‏اتفاق تلخی برایم می افتاد. یاد گرفته بودم، بعد از دیدن این چنین خواب هایی، صدقه ی ‏جاریه بدهم. همان روزش یک مستحق را با لباس یا غذایی خوشحال می کردم. معامله ی ‏راحتی بود با قضا و بلا!‏

 


ادامه دارد....