- سلما ! عزیزم گوش کن! من برات صدقه رد کردم، با اینکه خواب سر صبح تعبیر نداره اما صدقه دادم که دلم آروم شه! از صبح تا حالا کلی دهنم رو مزه مزه کردم که بگم یا نه؟! دلم قرار نگرفت. گفتم به خودت بگم شاید...
چشمانم سیاهی می رفت. صدای یوسف را می شنیدم که در یک تونل تاریک و مه آلود، دور می شد و بهنام را می دیدم که به منشی اداره شان می گفت:
- این بار هم جواب آزمایشش منفی بود، این یعنی یک ماهه دیگه هم بعله!
و بعد یک دل سیر همدیگر را بوسیدند و مادرم را که یک عروسک را قندان پیچ کرده بود، به پدرم داد تا در گوشش اذان بگوید؛ نگاهم از چشمان خاکستری عروسک جدا نمی شد. کسی مچم را گرفت؛ چرخیدم؛ دختر همسایه مان بود که بهنام ماشینش را تعمیر می کرد، با ابروهایی کوتاه و پهن که تاتو کرده بود، با همان رژ لب صورتیِ ذق!
دهانش را که جلو آورد تا در گوشم چیزی بگوید، از بوی دهانش حالم بهم خورد. هر چه تمام عمر در معده ام مانده بود را، در ثانیه بالا آوردم.
صدایی که نمی شناختم گفت: چیزی نیست! چون معده ش خالی بوده، این ترشحات سبزرنگ هستن. نگران نباشین؛ سُرم که تموم شد، خبرم کنین.
با تمام قدرت پلک هایم را از هم گشودم. چهره ی پرستاری که سُرم را تنظیم می کرد برایم آشنا بود، انگار همین چند ثانیه قبل در خواب دیده باشم. زنی شبیه دختر همسایه مان که با بهنام سَرّ و سرّ داشت، مرا تیمار می کرد!
پرستار لبخندی زد و گفت: به به! سلما خانم. ساعت خواب.خوبی؟! تبریک میگم خانم خانما. جواب آزمایشت همه مون و غافلگیرکرد.
خدای بزرگ! درباره ی چی حرف می زد؟!
پرسیدم : آزمایش خون؟!
در حالیکه پرونده ام را کامل می کرد، جواب داد: بله. خیلی خوشحال شدم. ولی حواست باشه. این اول راهه.بیشتر مراقب خودت باش. می رم تا استراحت کنی.
باور این ثانیه ها در مخیله ام نمی گنجید. اگر نوازش های مامان، واقعی بودنِ این لحظه ها را به درکِ حس لاسه ا م نمی نشاند، به گمان این که در عالم خواب هستم، خودم را برهنه می کردم و آنقدر می دویدم تا به دریا برسم و غرق شوم در این آرزوی محال.
- سلما! بهتری مامان؟! کی بود پشت خط؟! چی گفت که از حال رفتی؟!
واااااااای ...وااااای بر من! حتما تا الان یوسف از نگرانی نصف العمر شده است. تلفن! تلفنم کجاست؟! خدایا نکند بیافتد دست بهنام! نکند تماس ها را چک کند!
- بهنام کجاست ؟! از مامان پرسیدم. نگاهم کرد و جواب نداد.
- مامان بهنام کجاست؟ بهش نگفتین؟ نیومده؟!
مامان دلش نمی خواست جواب بدهد.
گفتم : باشه، تلفنم و بدین، خودم بهش می گم. ولی فقط خبر خوش رو بهش می گم.شما هم از تلفن صبح چیزی بهش نگین. نمی خوام فکر کنه، دوستام باعث ناراحتیم می شن.
مامان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و تلفنم را از کیفش درآورد، به دستم داد، بعد هم خسته و تکیده قامت از اتاق بیرون رفت.
قبل از اینکه شماره ی یوسف را بگیرم، با لحنی از گله به مامان گفتم: شما نمی خوای بهم تبریک بگی؟!
انگار که نشنیده باشد، رفت و در را پشت سرش بست. چرا؟
از تماس با یوسف پشیمان شدم. بی تفاوتی مامان معنایی داشت! چرا نباید از خبر حاملگی من خوشحال باشد؟! چرا؟!
ادامه دارد....