<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

در زدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود.

- می دونستم میاین!

سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت مو هایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمی دید.

علی گفت: به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور.

پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد.

گفتم سنتونو.

- اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمی خواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره.

- و سینا ...

- سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت.

علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون!

گفت: پس پیداش کردین؟

علی گفت: نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت مو های بهار را میشست

گفت: تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم می فهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه...

ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم.

- بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد.

پیرمرد گفت: اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس!

به طبقه بالا رفت که مو های بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت.

گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود می خوابید. اگه قرص نمی خورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان می شستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمی تر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف می زدیم. حافظ می خوندیم. کارایی که هیچوقت نمی تونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمی دونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. می دونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید می رفت... 

 

 

ادامه دارد ...