<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

حالا! امروز با این جنجالی که در بیمارستان راه انداخته بودم، طبیعی بود که باز هم از فشار ‏عصبی و اضطراب،‌این جنین هم از دست برود!‏

بهنام سرش را پایین انداخته بود و فکر می کرد؛

گفتم:‏ موبایلم و بده تا حال مامان و بپرسم.

کشوی میز کنار تخت را بیرون کشید و گوشی را به دستم داد.

- قبل از اینکه تماس بگیری باید یه چیزی رو بهت بگم.

‏- چیزی شده ؟!

با خودم فکر کردم شاید برای مامان اتفاقی افتاده که می خواهد آرام ‏آرام بگوید.

- سلما! تو منظور دکتر و پرستار و اشتباه متوجه شدی. منظور اونا از آزمایش، تست حاملگی ‏نبود،‌ صحبت از رفع مشکل خونیت بود که این اواخر به شیمی درمانی خوب جواب نمی ‏داد. اما این بار جواب عالی بود. خدا تو رو دوباره به ما بخشیده سلما.

چرت می گفت. مردک مغرور ِ از خود راضی! برای این که می ترسد این حاملگی به سر نرسد، ‏به هر چرت و پرتی متوسل می شود. مشکل خونی؟!‌ یک کم کاری ساده ی تیروئید بود که ‏هفته ای یک بار برای چکاپ همراه مامان می آمدم همین بیمارستان. شیمی درمانی؟! انگار ‏اینجور معالجات سرپایی است که من در طول شش ماهه گذشته، نفهمم چه دارویی می ‏خورم و چه آزمایشی می دهم!مسخره است! مسخره! این همه ترس بهنام، مرا به خنده ‏انداخت؛ بلند بلند قهقهه می زدم؛ باورم نمی شد تا این حد در مقام انکار باشد و یا این قدر ‏ساده لوحانه تلاش کند که ذهن مرا از ماجرا پرت کند!‏

آرام که شدم، گفتم: باشه عزیزم. هر چی تو میگی! گذر زمان به هر دومون کمک می کنه!

بهنام فهمید که دست به سرش می کنم؛

گفت می رود شام بخورد و برگردد. تنها که شدم، ‏گوشی م را چک کردم. خدا مرا ببخشد، یوسف امروز از نگرانی، جان به سر شد؛ علیرغم ‏احتیاطی که همیشه به خرج می داد، امروز هفت بار تماس گرفته بود و سه بار اس ام اس ‏داده بود:

- سلام  

برایش نوشتم: خوبم.فردا که بهتر شدم، تماس می گیرم

گزارش ‏تحویل پیام که آمد،‌ با خانه ی مامان تماس گرفتم.

خواهرم گفت: مامان خوابیده.

فردا باید با دست گل و شیرینی بروم عیادتش. باید تا روزی که مامان و بهنام را می برم ‏سونوگرافی تا صدای قلب جنین را بشنوند، آرام و عاقلانه رفتار کنم،‌بای اعتمادشان را جلب ‏کنم تا در شادی م شریک شوند.‏

گوشی را از آثار یوسف، پاکسازی می کردم که پرستار شیفت شب،‌میز داروها را آورد. قرص ‏هلیم را دز یک لیوان یکبار مصرف گذاشته بود.

پرسیدم: اینها برای بچه ضرر نداره!

لبخند زد و گفت : نه.

آب را لاجرعه سر کشیدم. هر چه حالم را بهتر کند، می خورم، چهار تا قرص باشد یا هفت تا! ‏مهم سلامتی من و بچه است...‏
‏ ‏
از خواب و خوراک افتاده ام. این داروهای لعنتی هم کمکی به بهتر شدن حال و روزم نمی کند. ‏اگر این حالت تهوع برطرف شود، ‌از شرّ این سرم ها خلاص می شوم. خسته شدم از این ‏اتاقک اورژانس. دو هفته است اینجا مقیم شده ام. بهنام هر روز صبح می آید، سلام می کند، ‏برگه هایی را که پرستار شیفت شب نوشته است را چک می کند؛ چند دقیقه کنار پنجره می ‏ایستد، از جیبش کمی نانِ ریز شده که در دستمال کاغذی پیچانده، در می آورد و می ریزد ‏برای گنجشک ها.‏ گنجشک ها! آنقدر که با بهنام مهربان اند با من نیستند؛ برای او خود شیرینی می کنند برای ‏من جیغ و داد.‏

مهم نیست که بهنام حرف نمی زند،‎ ‎‏‌مهم نیست که مادرم را قدغن کرده است تا هر روز به ‏دیدن من بیاید، مهم نیست به هیچ یک از اعضای خانواده اش نگفته است که من حامله ام؛ ‏مهم این است که یوسف هر روز تماس می گیرد، سر ساعت یازده؛ خیلی خب توانسته است ‏جای همه، به من قوت قلب بدهد، یوسف زن نیست، ‌تا حالا حامله نشده است اما باور می ‏کند که من ضربان ضعیفی را زیر نافم حس می کنم؛ باور می کند حالت تهوع های من برای ‏جلب توجه نیست، او باور می کند، من می توانم این بار را به خیر و خوشی زمین بگذارم؛ فقط ... اجازه ی خیالبافی نمی دهد؛ اصلا نمی گذارد درباره ی دختر یا پسر بودن بچه حرف بزنم،

‏همیشه می گوید:‏ در حال، از ثانیه هات لذت ببر، خدا می دونه با این شرایط جسمی تو،‌ بچه چقدر جون داشته ‏باشه که بتوونه نه ماه دووم بیاره یا نه؟! پس به فردا فکر نکن، ‌تمام تلاشت و بکن که از جات ‏بلند شی، قدم بزنی، نفس های عمیق بکشی و بتونی غذا بخوری، غذای خونگی!‏


ادامه دارد....