<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

غذا آماده ست! البته ما نخوردیم و رفتیم. اما نمی دانم چرا این جمله بهار از ذهنم بیرون نمی رفت. بالای پلکان، مغرور ایستاده بود. انگار کد بانوی خانه اموات بود. بهاری که من میشناختم، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمی کردم اهل خانه داری باشد!

علی گفت: خب لابد تو این سال ها یاد گرفته.

چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد. اما این روزها حس میکردم از من فرار می کند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه می رفتیم. دستش را گرفتم.

گفتم: سردمه!

آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت: فشارت افتاده.

حرفی نزد بی احساس! حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمی خواست به من بگوید. از عصری بد عنق شده بود. سر کوچه ما خداحافظی کرد، ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود. دلم برایش می سوخت؟ از او می ترسیدم؟ مو های بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟ می توانستم خودم را جای او بگذارم؟ کنیز بی نام و نشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمی فهمیدم چرا مشکاتِ معلم، با این همه تفاوت سنی با او ازدواج کرده. باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد. صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد! می خواستم با بهار تنها باشم. دعایم گرفت. با خوشرویی در را به رویم باز کرد.

گفت: چای؟

گفتم نه ممنون. بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.

با ذوق کودکانه گفت: مثلا چه حرفایی؟! ... .

گفتم: تو عاشق همسرت بودی؟

گفت نه! دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی و سیب زمینی بکاریم. مادرمم دیگه منو نمی خواست.

عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفتم: اینو میشناسی؟

گفت: مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟

- چرا. ولی باز گم شده!

- نه. داره بازی می کنه!

-چطور؟

- آدما به این گندگی که گم نمیشن! حتما یه جا قایم شده. با من کلی قایم موشک بازی کرد. تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم ... میاد. خودش بم گفت!. برای همین ساکشو نبرده ... .

-  بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟

- خب من خوشگل بودم ... اما اون شکل بابا ها بود. بعدشم لوبیا خوب می کاشتم ... کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز می خوندم ... شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان. صدای غمگینی داشت؛

- یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟

- نه! خب نه! پول بابامم بود ... . اون همه پول! بابام زود مرد. جز من کسی براش نمونده بود. همه ی پولاش به من می رسید. اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود. بعد از اون باید دکتر می رفتم که ببینه قیم می خوام یا نه. اگه شوهر می کردم، شوهرم قیمم می شد. همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم ... ... زل زده به من. . مثل یه خوراکی خوشمزه! ترسیدم ... به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود!

بهم گفت: چه مو های سیاه قشنگی! پسر من عاشق مو های مشکیه.

من گفتم: خب همه عاشق مو های منن. مامانم نیشگونم گرفت! .. ...

 

ادامه دارد ... .