راست می گویند "بشین" با "بتمرگ" یک معنا دارد اما اثرش متفاوت. حکایت همین مشکل خونی من است. روزی که به یوسف زنگ زدم و خبر حاملگیم را دادم، شوک شد، درست ده دقیقه پشت خط نفس نمی کشید و من یک ریز، سیر تا پیاز همه چیز را برایش گفتم، حرف هایم که تمام شد
گفت: اتفاق خوبیه که قبل از مادر شدنت، کم خونی ت برطرف شده!
و اونجا بی هیچ بحثی پذیرفتم که شش ماه قبل، من، برای چه به بیمارستان می آمدم و تحت درمان بودم. حالا که او مرا باور داشت، من هم باور کردم که مشکل فقط یک کم کاری تیروئید نبوده است اما حالا که خوب شده چه اهمیتی دارد؟!
امروز و این لحظه، حق با یوسف است. در طول این دو هفته فقط سه بار دکتر اجازه ی ترخیص داد که بروم خانه، آنهم چون بهنام نبود، به رستوران سر کوچه سوپ سفارش می دادم و نیم ساعت نشده، همه را بالا می آوردم و باز مادرم می آمد و به اورژانس زنگ می زد.
این بار که مرخص شوم، می روم خانه ی مامان. بهنام نیامد که نیامد. خیلی وقت است که دیگر هیچ دعوتی را قبول نمی کند. دو سالی می شود. به درک! من هم به جهنم! گناه این بچه چیست پاسوزِ ما شود. این بار حتما می روم خانه ی مامان، مطمئنا خوشحال می شود.
ساعت ده صبح است،دکتر تا چند دقیقه ی دیگر می آید، خدا کند امروز مرخصم کند.
.
.
.
حدس بزنید امروز چه کسی به دیدنم آمد؟! سه ماه است که خانه ی مامان کارم شده، خوردن و خوابیدن و درست یک ماه است که دیگر بهنام پایش را اینجا نگذاشته است؛ باورتان می شود که حتی یک اس ام اس هم بین مان رد و بدل نشده است؟!
با این حال! دیروز که مامان و خاله، در گوش هم پچ پچ می کردند و فهمیدم که مامان اسم بهنام را آورد
و من صدایم را بلند کردم و گفتم: بهنام رفته سفر، ماموریت. با من هماهنگ کرد و رفت.
وقتی مامان با غیض و ناراحتی زیر لب غرید: ایشالاه که دیگه بر نگرده. خیلی دلم شکست.
چطور دلش می آمد نفرین کند؟! بله قبول دارم، بهنام غد و خودخواه بود اما هر چه باشد حالا دیگر پدر بچه ی من است.
خودش همیشه می گوید: مرغ آمین توو راهه. مراقب حرف زدنتون باشین، مبادا آمین دعاتون از راه برسه.
پس چرا نفرین.
همان دیروز، یوسف که زنگ زد، هنوز از هق هق و گریه های زیر پتو، صدایم صاف نشده بود.
وقتی پرسید: گریه کردی؟!
جواب دادم: مامان بهنام و نفرین میکنه. اصلا رعایت حال من و نمی کنه. اون لعنتی هم هیچ خبری ازش نیست. به نظرت بهش زنگ بزنم؟!
یوسف مکثی کرد و گفت: اجازه بده، فردا بهت جواب بدم.
اما من به فردا نرسیدم. دیشب یهو و بی دلیل افتادم سر خونریزی. نصفه های شب از سردی و لزجی ملافه و تشک بیدار شدم. چراغ خواب را که روشن کردم، همه جا لکه های بزرگ و سیاه رنگی می دیدم تا کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد. وقتی خون را تشخیص دادم، فریاد هایم بند نمی آمد، فکر می کنم چهل همسایه ی دور و نزدیک هم فهمیدند که شد؟ ... تا مرا رساندند بیمارستان و جلوی خونریزی را گرفتند و دوباره خوابم برد، شد ساعت یازده ظهر یعنی یوسف که زنگ زد،من خواب بودم. بعدا فهمیدم که مامان تلفنم را جواب داده است و وقتی یوسف خودش را از دوستان خانوادگی ما معرفی کرده بود،مامان هم گفته بود که من کسالت دارم و بیمارستان هستم. وقتی ساعت ملاقات، یوسف با یک بسته ی کوچک کادو شده از در وارد شد، شوکه شدم. بی اختیار می خندیدم و جلوی اشک هایم را هم نمی توانستم بگیرم. مامان عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت، در را هم پشت سرش بست.
من که دیگر جانی برایم نمانده بود تا به احترام یوسف بنشینم، خودش نزدیک آمد و لبه ی تخت نشست.
دوباره سلام کرد و گفت : قابل شما رو نداره.
و هدیه را به سمتم گرفت. دستم را بالا آوردم اما آنژوکت و سرم سنگینی کرد و دستم کنارم افتاد.
یوسف بسته را کنار بالشت گذاشت، همان دستش را تکیه گاه کرد. دست دیگرش را کنار صورتم گذاشت،کمی تا گردنم پایین آورد، خم شد و پیشانی م را بوسید.
گفتم : هنوز طپش قلب بچه رو حس می کنم. دکتر گفته تاثیر دارو ها بود.
گفت نباید نگران باشم.
ادامه دارد....