< قسمت اول 

قسمت قبلی

 

راست می گویند "بشین" با "بتمرگ" یک معنا دارد اما اثرش متفاوت. حکایت همین مشکل ‏‏خونی من است. روزی که به یوسف زنگ زدم و خبر حاملگیم را دادم، شوک شد،‌ درست ده ‏دقیقه پشت خط نفس نمی کشید و من یک ریز، سیر تا پیاز همه چیز را برایش گفتم، حرف ‏هایم که تمام شد

گفت:‏ اتفاق خوبیه که قبل از مادر شدنت، کم خونی ت برطرف شده!  

و اونجا بی هیچ بحثی ‏پذیرفتم که شش ماه قبل، من، برای چه به بیمارستان می آمدم و تحت درمان بودم. حالا که او ‏مرا باور داشت،‌ من هم باور کردم که مشکل فقط یک کم کاری تیروئید نبوده است اما حالا که ‏خوب شده چه اهمیتی دارد؟!‏

امروز و این لحظه، حق با یوسف است. در طول این دو هفته فقط سه بار دکتر اجازه ی ترخیص ‏داد که بروم خانه،‌ آنهم چون بهنام نبود، به رستوران سر کوچه سوپ سفارش می دادم و نیم ‏ساعت نشده،‌ همه را بالا می آوردم و باز مادرم می آمد و به اورژانس زنگ می زد.‏

این بار که مرخص شوم، ‌می روم خانه ی مامان. بهنام نیامد که نیامد. خیلی وقت است که ‏دیگر هیچ دعوتی را قبول نمی کند. دو سالی می شود. به درک! من هم به جهنم!‌ گناه این ‏بچه چیست پاسوزِ ما شود. این بار حتما می روم خانه ی مامان، مطمئنا خوشحال می شود.‏

ساعت ده صبح است،‌دکتر تا چند دقیقه ی دیگر می آید، خدا کند امروز مرخصم کند.‏

.‏

‏.‏

‏.‏

حدس بزنید امروز چه کسی به دیدنم آمد؟!‌ سه ماه است که خانه ی مامان کارم شده، خوردن ‏و خوابیدن و درست یک ماه است که دیگر بهنام پایش را اینجا نگذاشته است؛ باورتان می ‏شود که حتی یک اس ام اس هم بین مان رد و بدل نشده است؟!‏

با این حال! دیروز که مامان و خاله،‌ در گوش هم پچ پچ می کردند و فهمیدم که مامان اسم ‏بهنام را آورد

و من ‌صدایم را بلند کردم و گفتم: بهنام رفته سفر،‌ ماموریت. با من هماهنگ کرد ‏و رفت.

وقتی مامان با غیض و ناراحتی زیر لب غرید: ایشالاه که دیگه بر نگرده. ‏خیلی دلم شکست.

چطور دلش می آمد نفرین کند؟!‌ بله قبول دارم،‌ بهنام غد و خودخواه بود ‏اما هر چه باشد حالا دیگر پدر بچه ی من است.

خودش همیشه می گوید: مرغ آمین توو ‏راهه. مراقب حرف زدنتون باشین، ‌مبادا آمین دعاتون از راه برسه.

پس چرا نفرین.‏

همان دیروز،‌ یوسف که زنگ زد، ‌هنوز از هق هق و گریه های زیر پتو، صدایم صاف نشده بود.

‏وقتی پرسید: گریه کردی؟!
جواب دادم: مامان بهنام و نفرین میکنه. اصلا رعایت حال من و نمی کنه. اون لعنتی هم هیچ ‏خبری ازش نیست. به نظرت بهش زنگ بزنم؟!

یوسف مکثی کرد و گفت: اجازه بده، فردا ‏بهت جواب بدم.

اما من به فردا نرسیدم. دیشب یهو و بی دلیل افتادم سر خونریزی. نصفه های شب از سردی ‏و لزجی ملافه و تشک بیدار شدم. چراغ خواب را که روشن کردم،‌ همه جا لکه های بزرگ و ‏سیاه رنگی می دیدم تا کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد. وقتی خون را تشخیص دادم،‌ ‏فریاد هایم بند نمی آمد،‌ فکر می کنم چهل همسایه ی دور و نزدیک هم فهمیدند که شد؟ ... ‏تا مرا رساندند بیمارستان و جلوی خونریزی را گرفتند و دوباره خوابم برد، شد ساعت یازده ‏ظهر یعنی یوسف که زنگ زد،‌من خواب بودم. بعدا فهمیدم که مامان تلفنم را جواب داده است و ‏وقتی یوسف خودش را از دوستان خانوادگی ما معرفی کرده بود،‌مامان هم گفته بود که من ‏کسالت دارم و بیمارستان هستم. وقتی ساعت ملاقات، یوسف با یک بسته ی کوچک کادو ‏شده از در وارد شد،‌ شوکه شدم. بی اختیار می خندیدم و جلوی اشک هایم را هم نمی ‏توانستم بگیرم. مامان عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت، در را هم پشت سرش بست.‏

من که دیگر جانی برایم نمانده بود تا به احترام یوسف بنشینم، خودش نزدیک آمد و لبه ی ‏تخت نشست.

دوباره سلام کرد و گفت : قابل شما رو نداره.

و هدیه را به سمتم گرفت. ‏دستم را بالا آوردم اما آنژوکت و سرم سنگینی کرد و دستم کنارم افتاد.‏
یوسف بسته را کنار بالشت گذاشت، همان دستش را تکیه گاه کرد. دست دیگرش را کنار ‏صورتم گذاشت،‌کمی تا گردنم پایین آورد، خم شد و پیشانی م را بوسید.

گفتم :‏ هنوز طپش قلب بچه رو حس می کنم. دکتر گفته تاثیر دارو ها بود.

گفت نباید نگران باشم.

 


‏ادامه دارد....