<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

حس خوبی نداشتم. نه به حرف های بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار می روم.

فقط گفت: مواظب خودت باش! همین!

می شناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمی توانست برای من توضیح دهد، یعنی نمی توانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکت ها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سال های پرشور، هر وقت روی نیمکتی می نشستیم، حرف جنگ و رفتن می زدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم ...

پس مادر جمشید، می دانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی می دانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم! باید دوباره به آن خانه بر می گشتم. سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم. از بهار نمی ترسیدم. همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود

حسی به من می گفت: او نمی تواند برای من خطرناک باشد ... ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم ... در را باز کرد.

گفتم: بهار تو چرا فرار نمیکنی؟

گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟

گفتم: روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون ... می خوام هوا بخورم! فکر کردم از مشکات می ترسی ...

گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم.

گفتم: اما برای شام صدامون کردی؟

گفت: من که شام نمی خورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟

گفت: خب من خوشگل بودم ... عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمی توانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر!

گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟

چهره اش درهم رفت.

گفت: من خسته ام. می خوام بخوابم. چقدر میپرسی؟

به طرف پله ها رفت.

گفتم: کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟

گفت کی؟

گفتم: روژان! همون که شام و ناهارو می پزه.

گفت: نمی شناسم ... از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته، روی پله اول نشست.

گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم ... . تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد.

گفت: برو!

گفتم: اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمی خوای ببینیشون؟

دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا! جیغ میزد. نمی دانستم چطوری آرامش کنم؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. می دونم اونجایی! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید. انگار منتظر دیدن من بود.

- اینجا چیکار داری؟ زن فضول!

گوشی ام کجا بود! ... خدایا علی ...

 

ادامه دارد ...