<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

گفتم:‏ هنوز طپش قلب بچه رو حس می کنم. دکتر گفته تاثیر دارو ها بود.

گفت نباید نگران باشم.

دستش را از کنار گردن، پایین آورد و تا روی شکمم سلول به سلول لمسم کرد. دستش را ‏همانجا نگه داشت. حسی درون رحمم خودش را جمع کرد و مچاله شد. آه کشیدم. هراسان ‏دستش را برداشت،

پرسید: دردت اومد؟!

چنان تشنه ی لذت یک لمس و نوازش مردانه بودم که چشمهایم سنگین شد و خوابم گرفت. ‏

فقط یادم هست که پرسیدم:‏ به نظرت برای بچه ضرر داره؟!‌  

یوسف هم جواب داد: نه

و برای بوسیدن لب هایم ‏نز...دیک ... ش...د ...‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

یوسف نوشت!‌:‏

سلام. من یوسف ام. این وبلاگ بین من و سلما، ‌مشترک است. از آن روز که به بیمارستان ‏رفتم و دفترچه ی یادداشت های روزانه ام، که فقط برای سلما نوشته بودم را برایش هدیه ‏بردم،‌ عذاب وجدان دارم. هنوز هم نمی دانم آن روز چطور کنترل اوضاع از دستم خارج شد،‌ ‏مثلا رفته بودم، آرام جانش باشم، بلای جانش شدم. چهل و هفت روز از آن اتفاق می گذرد و ‏سلما هنوز عزادار است. گفته تا بهنام بر نگردد، ‌این لباس های سیاه را از تنش در نمی آورد ‏اما خدا شاهد است که اگر من می دانستم یک بوسه بر پیشانی سلما،‌ ما را به روز سیاه ‏بنشاند.‏

دیگر تلفن هایم را جواب نمی دهد. به دیدنش هم که می روم،‌ حرف نمی زند. مادرش که ‏نمی داند آن روز بین ما چه گذشت اما ممنون است که بلاخره سلما را با واقعیت روبه رو کرده ‏ام!‌ حالا یکی برود به مادر سلما بگوید من کاره ای نبودم. آن دفترچه ی خاطرات، همه وهم و ‏خیال های من بود از روزی که سلما را در آغوش بکشم! از کجا می دانستم خواندن خاطرات ‏من و وحم های سلما همان و خونریزی دوباره ی سلما، همان!!!‏

و حالا مرا مقصر بداند که عشقبازی با تو باعث سقط جنین من شد!‌!! بسوزد پدر عاشقی با ‏یک شاعر!‏

سلما گفت که دیگر نمی نویسد.

دیروز که به دیدنش رفتم و دزدکی پشت در اتاق تماشایش ‏می کردم،‌ گفت. البته نمی خواستم فال گوش بایستم اما وقتی دستم را روی دستگیره ‏گذاشتم، شنیدم که با کسی حرف می زند. صدایش گنگ و مبهم بود. در را به آرامی باز کردم،‌ ‏ایستاده بود کنار پنجره، با پیراهن سفید و نیمه آستینی که به زانوهایش نمی رسید. ایستاده ‏بود و موهایش را شانه می کرد. همان ها که قهوه ای روشن است و تا سر شانه اش بیشتر ‏بلند نیست. یک دسته مو را می گرفت توی دستش،‌ شانه ی صورتی و دندانه درشتِ ‏پلاستیک را روی آن ها می کشید و هر کدام از سرِ شانه هایش پایین تر می آمد را با قیچی ‏دم دستش می زد! هنوز هم نمی فهمیدم با صندلی خالی رو به رویش چه گفتگو می کرد؟!‏

از مرتبی موهایش که مطمئن شد،‌ آنها را گیره زد و لبه ی تخت نشست. با وسواس تمام ‏شروع کرد به گرفتن ناخن هایش، همین دو روز قبل کوتاه شان کرده بود، بالاخره گوشت ‏دستش می رفت زیر ناخنگیر! باید مانع این کارش می شدم،‌ در را باز کردم و رفتم داخل؛ ‏متوجه حضورم نشد، حتی وقتی کنارش روی تخت نشستم. بی تفاوت،

به گفتگو با صندلی ‏ادامه داد:‏ بی خود اصرار می کنی یوسف. گفتم که دیگه نمی نویسم، ‌نه تا وقتی که بهنام بر گرده.

همانطور که بلند شدم و به سمت صندلی خالی رفتم تا آنجا بنشینم،‌ به جایِ یوسفِ نامرئی ‏روی صندلی جواب دادم:‏ سلمای من! بهنام چهار ماهه که رفته و بر نگشته، غیر از اینه؟!

و بعد خیلی آرام روی ‏صندلی نشستم. سلما کمی فکر کرد،‌ دست از گرفتن ناخن هایش بر داشت و به پنجره خیره ‏شد؛‌‏

گفتم: مامان خیلی خوشحاله که بر گشتی خونه و بیشتر از هر چیز خوشحال بود که ‏پیرهنت و عوض کردی؛ خیلی بهت میاد، مبارکت باشه.

خیلی سریع و ناگهانی پیراهنش را در آورد و به سمتم دوید، هنوز کامل از روی صندلی بلند ‏نشده بودم که دستانش را دور گردنم حلقه کرد و لب پشت لب. غافلگیر شدم. در باز بود و هر ‏آن ممکن بود، مادرش وارد اتاق بشود. آرام و گرم، بوسیدمش،‌ بازوانش را گرفتم و با فشردن ‏اندام سرد و نحیفش بر سینه ام،‌ هیجانش را کنترل کردم، آرام آرام او را به سمت تخت بردم تا ‏پیراهنش را تنش کنم. با خنده ای شیطنت بار، خودش را جدا کرد و لباس ش را پوشید.‏

بعد هم دست مرا گرفت و کشان کشان از اتاق بیرون برد، کمی اطراف سالن را نگاه کرد و ‏سریع به اتاقش برگشت و در را پشت سرش بست.‏

صدای هق هق گریه های سلما، سینی چای و شیرینی را در دستان مادرش لرزاند.

سینی را ‏از دستش گرفتم، ‌روی میز پذیرایی گذاشتم و گفتم:‏ چند دقیقه دیگه آروم میشه، ‌مثل همیشه.

 

 

ادامه دارد....