آهسته از پله ها پایین آمد. با مو های بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید.

گفت: سیمینم. دختر عموی جمشید ... . سی سالمه. هیچکس نمی دونه من کجام! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. می دونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟

جمشید با سر اشاره کرد.

سیمین گفت: پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمی دونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون می ترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات!

در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن مو هایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود.

سیمین گفت: راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو می دونست و می خواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه ... و کرد! تو می دونی که من خیلی چیزا می دونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی ... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر می کردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من. . شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده.

گفتم: تو صوفی رو دیدی؟

گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود. اون همه خون!

گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟

گفت: من و صوفی رازی رو می دونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش. من نبودم. بهار گاهی تو خواب جیغ می زنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه.

مشکات کف زد ... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان!

گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم.

گفت: اصلا می دونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی.

در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس ... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی ...

 

ادامه دارد ...