<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

سلما روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!‏

این بدترین اتفاق ممکن بود که پیش آمد. نه فقط به خاطر بیماری خونی سلما بلکه، یکی از ‏عوارض داروهای روان پریشی سلما، ایجاد بهم ریختگی هورمونی،‌ بالا رفتن پرو لاکتین،‌‌ قطع ‏خونریزی و بزرگی پستان ها و خروج شیر از آنها بود که به سلما باور حاملگی را القا کرد. برای ‏او که خودش را در آخرین مشاجره ی لفظی با بهنام و مرگ او مقصر می دانست و در صدد ‏جبران اشتباهش بود،‌ این اتفاق یک قدم به عقب رفتن و شروع دوباره ی درمان بود،‌ آن هم ‏بعد از آن که بحران باورِ نبودِ بچه را بپذیرد.‏

کاری که من باید به روش خود و بدون کنترل روان پزشک انجام می دادم. کاری که باید کاملا ‏واقعی و بدون نقشه انجام می شد. نوشتن تمام هوس های من از رابطه ی جنسی با سلما ‏که هرگز اتفاق نیفتاده، بود،‌ و دادن شان به او، و درگیر کردنش با احساسِ نیاز مبرمی که به ‏آمیزش داشت، تنها راه غریزی و مردانه ای بود که به ذهنم رسید زیرا من از خود ارضایی های ‏سلما بعد از مرگ بهنام خبر داشتم و ایجاد یک وحم! تنها راهی بود که به ذهنم رسید اما ‏هرگز رفتار های یک زن روانپریش قابل پیش بینی نیست. باور سقط جنینی که هرگز ‏نبود،‌سلما را بیشتر به بهنام وفادار کرد چنان که مرا برای چهار ماه طرد کرد، هر چند من هفته ‏ای دو بار به دیدنش می رفتم و زندگی او را که گاهی با بهنام بود و گاهی با من، تماشا می ‏کردم

تا دیروز صبح که مادرش تماس گرفت و گفت:‏ سلما لباس سیاهش و درآورده، گفت که روح اون بچه به خوابش اومده و گفته از زندگی روی ‏زمین منصرف شده و برای همین نخواسته به دنیا بیاد. برای همین امروز خیلی حالش خوبه، ‏هر چند هنوزم منتظره بهنام بیاد تا این خبر خوب و بهش بده. ممکنه شما بیاید؟!‌ شاید اون ‏فقط منتظر یک نفر باشه،‌ شما یا بهنام فرقی می کنه؟!‌

رفتم و دیدیم که فرقی نکرد. شادی ش را به شکل غریبی با من شریک شد اما حالا راه ‏بهتری برای ادامه دادن با سلما انتخاب کرده ام.‏

زن، موجودی زیبا و آرام بخش است. خوش صورت باشد یا نه؟‌! خوش اخلاق باشد یا نه؟! ‏سالم باشد یا نه؟! چه فرق می کند وقتی عاشق باشی؟!‏

‏‌زن، زندگی است. نور است. گرمی دل و قدرت بازو است.‏

یک نگاهش به تو قدرت می دهد کوهها را جا به جا کنی!‏

یک لبخندش جهنم روح و روانت را بهشت می کند.‏

یک بوسه اش به تو ادعای اعجاز می دهد چنان که بتوانی جهان مرده ای را زنده کنی.‏

زن، زندگی است. کوک زندگی هم گاهی بساز نیست مثل بعضی از زنها. فقط باید کوک دلش ‏را بلد باشی تا به ساز دلت برقصد.‏

سلما زندگی است. ساز دلش خوش آهنگ است. فقط دست و دلش لرزیده است از ترس ‏تنهایی. حواسش پرت تاریکی هاست. کسی را می خواهد، کنارش باشد،‌با او حرف ‏بزند،‌موهایش رانوازش کند، درباره ی رنگ لباسش نظر بدهد و برایش رژ لب جدید بخرد و او را ‏به شام دعوت کند و در مسیر برگشت،‌ به او بگوید:‏

‏- جای امنی سراغ داری،‌ یک مرد عاشق، بی ترس از تجاوز تنهایی،‌ آرام بخوابد؟!

و او بازوانش را بگشاید که:  آغوش من.

و مرد اخم هایش را در هم کشد که : نه! تو وسوسه ی عشقی! هوست را می کنم.

و سلما بگوید: چشم هایم را می بندم. لب هایم را می دزدم و دست هایم را ببند.

و مردی که من باشم، شرط بگذارم که :‏ اگر باور داری خوشبختی مرا بس ای، قبول می کنم.

‏.‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

این پایان رمانتیکی برای این داستان خواهد بود اما بی شک واقعیت زندگی من و سلما به ‏اینجا ختم نخواهد شد. دوره ی درمانش زمان خواهد برد تا وقتی که خودش را ببخشد، ‌مرگ ‏بهنام را باور کند و مرا به عنوان تنها مرد زندگی ش بپذیرد.‏

او باید بداند، مادر شدن برتری نیست، مسؤولیت است که اگر عاشقانه پذیرفته نشود، یک ‏درد سر است!‏

‏...‏

دیر شد! میز شام رزرو نکرده ام و هنوز هم نمی دانم اگر سلما را به سفر ببرم و ناگهان بهانه ‏ی بهنام را بگیرد،‌ چه طور باید آرامش کنم!‌‏

‏ ‏

‏***‏

‏ ‏

این داستان واقعیتی است که باید دست از انکارش برداشت!‏

 

پایان