خاطره ی شب قبل از جلوی چشمانِ توران محو نمی شد. تصویر زن ِ محجبه و متینِ همسایه، ‏که با یک پیراهن کوتاه و نیمه آستین، با سر برهنه، زیر دست و پای شوهرش به زمین می ‏خورد و هر بار بر می خواست تا چنگ دوباره ای به صورت و گردن مرد بیندازد و به قول خودش ‏چشمهای هیز مرد را در آورد، صحنه ای نبود که به این زودی از حافظه ی کوچه پاک شود.‏

چیزی که برای توران قابل درک نبود، التماس های عاجزانه ی زن همسایه بود در آن نبرد تن به ‏تن، که گاهی از نهاد دلش بر می خواست: " تو رو به روح مادرت قسم، بس کن! حداقل برو ‏یک خرابه شده کارت و بکن و بعد بیا خونه. تو که می دونی من دوستت دارم." و همین که مرد ‏دست سنگینش را کنار گوش زن می خواباند،‌ دوباره دست های ضعیف و بی جانش را در هوا ‏می چرخاند، شاید تکه ای از مرد به چنگش بیاد و کمی از دردی را که داشت، به او بفهماند. ‏

نبرد بی حاصلی بود و زن از اول هم می دانست این طغیان فقط جنبه ی رسوایی دارد و بس!‌ ‏
به قیمت یک پیشانی و کتفِ شکسته، توانسته بود بُت مرام و معرفت و مردانگی مرد را در ‏محله زمین بزند! بتی که حالا همه به عنوان مردی هوسران و زن باره شناخته بودند.

ولی برای توران چه اهمیتی داشت که مرد همسایه کیست و چه کاره است وقتی دیشب با ‏آمدن پلیس و ختم ماجرا،

پنجره را بست و روی مبل نشست، پاهایش را در بغل گرفت و با ‏بغض گفت: بیچاره زن! بی چاره زنِ ایرانی‍‌ !

و بعد اشک هایش بی اختیار ریخت؛ اما هومن ‏که حتی به خودش زحمت نداده بود برای تماشا بیاید و تمام وقت پای لب تاب در حال کامنت ‏دادن بود، یک جمله گفته بود : حقش بود زنک!‌

و از توران یک ماده شیر زخمی ساخته ‏بود که پی بهانه ای بود تا خرخره ی شکارش را بجود از این همه بی چشم و رویی!‌‏

‏*** ‏

بیست و چهار ساعت گذشته بود و هومن می دانست آمدن به خونه اشتباه ترین تصمیم ‏است.

بعد از تعطیل کردن مغازه،‌به توران پیامک داده بود که: حاضر باش شام بریم بیرون. ده ‏میام دنبالت.

و حالا ساعت یازده شب بود. توران و هومن،‌ مثل یک زوج فرهیخته که تحت هر شرایطی بنا را ‏بر گفتگو در یک مکان و زمان مناسب قرار می دهند، در فضای باز رستوران، رو به روی هم ‏نشسته بودند. توران عادت نداشت پی حرف و ناراحتی را بگیرد، مخصوصا که هومن با این ‏دعوت، به شیوه ی خودش دلجویی کرده بود اما موضوعی که دیشب ادب و ایمان چند ساله ی ‏زن همسایه را به باد فنا داده بود،‌ فقط یک مشکل شخصی نبود، یک معضل اجتماعی است و ‏از هومن به عنوان کسی که دستی بر قلم داشت و در گروه های مجازی متعددی فعالیت می ‏کرد،‌خیلی بعید بود که با ناهنجاری دیشب چنین غیر معقول رفتار کند.

توران به دنبال ریشه های این طرز تفکر مردانه بود، چرا زمانی که یک زن از حریم خصوصی تختش دفاع می کند و با دیدن یک بیگانه بر می آشوبد ‏و شمشیر می کشد،‌ سرکوب کردنش به هر قیمتی!‌ حق یک مرد دانسته می شود؟!‌... برای ‏همین پیش غذا که تمام شد ، پرسید :‏

- یه چی بپرسم، بی هیچ قضاوتی از من!‌جواب میدی؟!

هومن به صندلی لمید و گفت:  آره.‏

- چطور یه مرد می تونه، زنی رو که باهاش خوابیده رو فراموش کنه؟!

‏- یعنی چی؟!

هومن منتظر بود تا بحث از همان جایی شروع شود که دیشب تمام شده ‏بود اما!

سوال را دوباره از ذهنش گذراند و جواب داد: فراموش نمی کنه!

- پس چطور می تونه،‌ با داشتن خاطره،‌ با زن دیگه ای بخوابه؟!

- خب خودش و میزنه به فراموشی! چون حق خودش می دونه!

توران گـُر گرفت که هومن چنین حقی را برای خودش قائل هست اما شرط گفتگو بدون قضاوت ‏را خودش پیشنهاد داده بود!‏

هومن خدای مکالمه های کِشنده و کُشنده بود! خوب می دانست چطور باید یک زن را در ‏گفتگو بارها گرم و سرد کرد تا قابلیت ارتجاعیِ روحش تقویت شود و تا پایان سخن، شنونده ‏باقی بماند.

مکث توران را که دید گفت :‏ فرهنگ این حق رو به مرد داده، خیلی هم ظریف!

توران در ذهنش به دنبال معنای ‏فرهنگ در تعاریف جامعه شناسی گشت اما خیلی زود به نتیجه رسید که:‏ فرهنگ، شرع، عرف، چیزهایی نیستند که به مرد چنین قدرتی بدن! اون حس مردونه ای که ‏چنین جسارتی رو به مردها میده که خاطره ها شون رو ندید بگیرن، اسمش چیه؟!‏

- کدوم خاطره؟!‌

- هووومن!!! همون خاطره هایی که مردها دارن و خودشون و به فراموشی میزنن!

- ببین توران جان، اون حس، اسمی نداره! همین چیزی است که من در یک مکالمه ی ‏سه دقیقه ای، خودم و می زنم به فراموشی که یک دقیقه قبل چی گفتم! اسم نداره! تعریف ‏جامعه شناختی نداره! این یک قابلیت مردانه است! ... 

 

 

ادامه دارد.