این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه می خواستند سر زندگی خود برگردند.

علی گفت: آرش فعلا آزاده؛ اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره.

گفتم: می خوام باش حرف بزنم.

- خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! می دونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک می کنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی!

- حالا یه بار کمک کردیا! باشه ... تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما!

علی از آن لبخند های معنی دار همیشگی اش زد و گفت: از دست تو! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید ...

زود حرف را عوض کردم. چون می دانستم باز چه می خواهد بگوید.

- آرش! دیر میشه ها! ...

-----------------------------------------------------------

آرش رنگ و روی خوبی نداشت؛

گفتم: رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟

گفت: بیخیال. تموم شد!

گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته؛ تو می دونستی و صوفی رو بردی اونجا؟

- من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم؛ اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمی دونستم!

- گفتی بهار از مریضی مرد؛ ولی زنده ست!

- از بچه گی اینو شنیده بودم. می گفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمی ده. حتی بچه خودشو!

- آرش، صادقانه. هر چی می دونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم می تونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیداشده، می دونی مال کیه؟

- مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا.

- گفت: بله.

- فامیله؟

- نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه ش؛ خیریه ی نمی دونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟

گفتم: یعنی نمی دونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟

خندید؛

- محاله! من تو مراسم می دیدمش ... . همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش!

- موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود؛ یادته؟

- گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم: چه زرد بیخودی. چطور؟

- صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟

- حتما خوبه!

- تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش!

- برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت؛

- کی؟ جواب نداد.

- می دونستی مادربزرگت پولداره؟

- آره؛ ولی پولاشو بعد مرگ، وقف یه خیریه کردن!

پرویز وارد شد.

- بس نیست؟ وکیلش آمده! ...

 

ادامه دارد. .