پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت نوزدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت نوزدهم) _ چیستا یثربی

از خواب پریدم ... . چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم ...

علی تا حال زار مرا دید، فهمید که چه اتفاقی افتاده است.

گفت: باز کابوس؟

گفتم: علی این واقعی بود! عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد. پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و. .

گفت: صبر، صبر کن. یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟

گفتم: خب معلومه. اون یه بچه ی معصومه. قربانی یه وسوسه کثیف شده. علی دفترچه ای در آورد.

گفت: اینو فقط به تو نشون می دم. این دفتر خاطرات بهاره. تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده ... . مادرش بهم داد. خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بم بده. دفتر پر از نقاشی های بی ربط و سیاه بود. آدم هایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود؛ بمیر!

گفتم: خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوءاستفاده شده.

گفت: این چی؟ نقاشی من بود. با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود. با شال و عینکم. و زیر آن نوشته بود: شیدا بمیر!

گفتم: مامانش اینو از کجا آورده؟

گفت: نمی دونم. یه نفر با پیک دیروز اورده دم در. بعد از تخلیه خونه ... هر کی بوده می خواسته به ما هشدار بده!

گفتم: ولی من که همیشه با بهار خوب بودم!

گفت: یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟ اون خونه هم که پر از در مخفیه. فکر میکنی کی پرتت کرد؟

گفتم: به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه.

گفت: بله. امروز همه شونو میببینه!

گفتم: و صوفی رو؟

گفت: اون نه!

گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون!! !

گفت: یه کاری بش دادم. داره برای من جاسوسی میکنه.

گفتم: چرا به اون؟  

گفت: چون فقط اون می تونه بره اونجا ... نترس حسود خانم! صوفی جای بچه ی منه. نمی تونستم بگم چه ماموریتی بش دادم. . یا چند روز پیش اولین بار، تو کلانتری در چه حالی دیدمش!

گفتم به من بگو!

گفت: تا جواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم.

گفتم دو قتل! اولی که هویتش معلوم نیست ... . دومی. یعنی مادر جمشید حدودا نود سالو داشته.

گفت آره. نمی دونم چرا اعلام کردن میانه سال!!

گفتم: و موضوع سینا. چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟

گفت: که شناخته نشن. .

گفتم: از کی می ترسن که نباید شناخته شن؟

گفت: شاید هیچکی. شاید فقط نقشه ای دارن ... . بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده. چشماش سنشو نشون می ده. اینا از دم می خوان یه کاری بکنن.

گفتم: کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن؛ میانه سال؟

گفت: امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد. اما می خوام یه چیزی بهت بگم .. ... بین خودمون باشه! من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم ... . به نظرم هر دو عاشقشن! ...

گفتم. خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه.

گفت: نه. بیشتر از اون ... می خوام بیتا سرمدم تست بده. من شک دارم اون وکیل باشه. چهار بار آمریکا عمل کرده. با پول جمشیدمشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل زیبایی! می خواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده

 

ادامه دارد ... 

۱۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
milad
پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان جوهر وفاداری (قسمت پنجم) _ امیر معصومی

داستان جوهر وفاداری (قسمت پنجم) _ امیر معصومی

توران: از گفتن این حرفا به کجا می خوای برسی هومن؟!‌ متوجه هستی که رگه ای باریک از ‏توهین توی حرفات هست؟!‌برای شما حس دفع ادرار و داره؟ پس چرا همیشه تشریف ‏مبارکتون و نمی برین دستشویی؟ پس چرا دنبال دختر و زن مردم راه می افتین؟!‌ پس چرا. . .

توران لیوان چایی دستش را کوبید زمین و با بغضی که از فرط تحقیر شدن، نای شکستن ‏نداشت، به اتاق برگشت. هومن با خودش فکر کرد که گند زده و زیادی واقع بینی به خرج داده ‏است! دید که توران از روی تکه های شکسته ی لیوان رد شد؛ رفت تا به بهانه ی نگاه کردن ‏به پاهایش، راه دلجویی پیدا کند!‌‏

توران روی مبل نشسته و کف پای بریده اش را دست گرفته بود. گریه نمی کرد اما می لرزید. ‏هومن چند دستمال کاغذی آورد و پایین پای توران نشست تا دستش را از روی زخم بردارد و ‏فرصت دهد که هومن جلوی خونریزی را بگیرد:‏

‏ می بینی توران. شما زن ها برای هر حس تون یک واکنش دارین. از گریه گرفته تا آرایش ‏کردن و خرید کردن!‌ اما مردها،‌ مردهای ما بد تربیت شدن توران،‌ اونا نه حق گریه کردن دارن نه ‏حق قهر کردن! نه اجازه دارن خلوت کنن، نه می تونن با کسی درد دل کنن ، نه...  ‏

توران: آرههههه...  اینجاش و خوب بلدم!‌ شما مردها ناراحتین،‌سکس می کنین،‌ ‏خوشحالین، ‌سکس می کنین!،‌ قهر و آشتی می خواین،‌ سکس می کنین،‌ ورشکست می ‏شین...  ‏

هومن: خب آره، همینه،‌من که گفتم یک تخلیه ی روانی لذتبخش داریم که...  ‏

توران: که با دم دست ترین زنی که بهتون پا میده، این لذت و شریک میشین! آره؟!‌ ‏

هومن: آره می شیم! شریک می شیم اگه زنه زندگیمون نخواد و نتونه حس مون و درک ‏کنه! ‌آره شریک می شیم با هر زن و دختری که نتونسته باشه مرد و معشوقه ی خودش و نگه ‏داشته باشه و اومده باشه تا یک گوش و آغوش محرم پیدا کنه!‌ پاشو جمع کن این ایده آل ‏گرایی ها رو!‌ کی گفته همه ی زن ها مقدس اند؟!‌این همه روسپی و تن فروش از کجا ‏اومدن؟!‌اینا همه محتاج نون شب بودن؟!‌ این همه مرد جا کش از کجا شاغل شدن!‌ خوبه که ما ‏مردها هیچ وقت کارمون لنگه یک زن نمی مونه! هر وقت همه ی زنای عالم، مریم مقدس ‏شدن، ما هم یوسف نبی می شیم!‏

توران: حقتونه!‌ شما مردا حقتونه که وقتی نمی تونین جلوی هوس و شهوت تون و بگیرین،‌ ‏یک زن پیدا شه و بیاد جلوی کس و نا کس رسواتون کنه! ‏

هومن: هان؟ چیه؟‌ راه دفاع نداری حمله می کنی؟!‌. . .  بببین خانم خوشگله!‌ خوب گوشات ‏و باز کن!‌ این همه دوست دختر و پسر توی این شهر ریخته که فقط به صرف کنجکاوی با هم ‏وارد رابطه میشن! این آشوب های هورمونی هم که اسم عشق روش گذاشتن، یک سرپوش ‏روانی بیشتر نیست، می دونی چرا؟‌! ‌چون توی نود درصد این رابطه ها، دخترا سعی می کنن ‏پرده ی بکارتشون حفظ کنن!‌ بگو چرا؟!‌ چون یک حس درونی بهشون میگه که این اصل ماجرا ‏نیست! از اون طرف قضیه، همین دوست پسرا با یک سکس مقعدی کنار میان! ‌بگو چرا؟!‌ چون ‏می دونن این دختر، ماله این آدم نیست! صرفا دارن بزرگ میشن! اما یهو یک دفعه وسط همین ‏بزرگ شدن ها،‌ عذاب وجدان والدین گل می کنه و هر جور شده اینا رو پای یک سفره ی عقد ‏می شونن، قبل از اینکه دختر یا پسر داستان بدونن یه وقتایی، یه جایی توی این رابطه ها، ‏بکارت روح آدم برداشته میشه که اگه بشه نه مرد و نه زن رابطه نمی تونن طرف مقابل رو از ‏ذهن و روح و روان شون بیرون کنن!‏

این که اون بکارت، جنسش از چیه،‌ من تعریفی براش ندارم اما خدا نیاره توران، خدا نیاره که ‏وقتی دو نفر می شینن پای سفره ی عقد،‌ یکی از اون ها این بکارتش و قبل از بله گفتن، ‏جایی در گذشته از دست داده باشه! حالا تو بیا بشو مجنون، بشو لیلی، هیچ وقت و هیچ ‏کجای زندگی نمی تونی اون عشق، اون حس خوب رو از طرفت بگیری! ‏

توران: خب گناه طرف مقابل چیه؟!‌ ‏

هومن: گناه؟!‌ من نمی دونم، ‌من فقط می دونم، نفر دوم این وسط قربانی شده، قربانی یک ‏فرهنگ غلط، ‌یک سنت فاسد، یک مذهب مسموم. ‏

توران: حالا فرض کن مرد داستان، قبل از ازدواج این بکارت و توی گذشته، جا گذاشته باشه،‌ ‏مثلا یک عشق آرمانی؛ این دلیل موجهیه که وقتی ازدواج کرد و نتونست با همسرش به اون ‏اوج برسه،‌ با فرافکنی جسم و روحش، توی آغوش زن های دیگه به دنبال یک تخلیه روانی ‏بگرده؟!‌ این بکارت که آدم رو به گند می کشه! ‏

هومن: همون جور که زنای روسپی رو می کشه کاباره و زن های متاهل و پای سنگسار! ‏

توران: باشه قبول،‌ زن و مرد نداره، ‌جواب من و بده!‌‏

هومن: سوال تو جواب مشخصی نداره توران! به تعداد زن ها و مردهایی که نمی تونن حریف دل صاحب ‏مرده و روح سرخورده شون بشن، جواب های مختلف وجود داره.

ادامه دارد. 

۱۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت هجدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت هجدهم) _ چیستا یثربی

- از این راه به نتیجه نمیرسم. همه ش دروغ! هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه.

علی برایم چای ریخت.

گفت: سینا،برادر ناتنی آرش،تو یاسوج سربازه. دیشب بهم زنگ زد. گفت: شناسنامه ها! باورشون نکنید. همه جعلین. تو اداره ثبت آشنا داشتن. سن هیچکدوم واقعی نیست. منظورم اصلیاست.

بعد گفت: چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟ شاید بهتر فکر کنی!

گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه. یکی که از همه باهوشتره! ولی چرا؟ و کیه؟

شب، دماوند بودم. مفصل تلفنی با سینا حرف زدم. نکاتی گفت که ذهنم رادرگیر قصه ای کرد. قصه ای مخوف!. قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس انچه شنیده بودم و یا حدس میزدم، پیش خودم تجسم کردم.

قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است کند. زیبا. خوش آواز. شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده. مشکات آن موقع محصل بودو اصلا سال چهل نبود! ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند. دهه پنجاه بود. یک قصه تجسم کردم. فقط قصه! از آنچه نصفه شنیده بودم،دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز می خواند. پدرش الکلیست،مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود. او را میزند. لباس بهار پاره میشود. هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکندو میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد. بهار از آن پس ساکت میشود. دیگرحرف نمیزند. فقط جیغ میکشد. دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند. تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست، میشنود. پس بهار باید سریع شوهر کند! مادرش می دانسته که خانواده مشکات یک پسرناتنی شرور به نام جمشید دارند. دو خانواده فامیل دور بوده اند. جمشید را خارج فرستاده بودند.

به جمشید در رویایم میگویم چرا خارج؟

میگوید؛ مادر خوانده ام مدام مرا میزد. میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود. صدای مادر مومشکی زیبایم که در جوانی مریض شد و مرد. من تنها فرزندش بودم. مادرم به خواب من می آمد. نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت. قصه دختری زیبا مثل خودش بامو های بلند مشکی.

جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند. وقتی برمیگردد، بیست و دوساله است و بهار ده؛ مو های سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد. یک باربهارموقع کاشتن لوبیا به او میگوید که کاش او را هم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه در می آمد. جمشید شک میکند. بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشید میگوید. جمشید که خودش هم از کمبود مادر رنج میکشد با او عروسی میکند. پدر بهار، زنش را طلاق می دهد و از زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود. پدر نمی خواهد به بهار ارثی برسد. پس نقشه ای میکشد، نقشه ای شوم،حتی به قیمت مرگ بهار! و جمشید میفهمد. پول برای او مهم نیست. بهار مهم است ...

 

ادامه دارد ... 

۱۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۳۴ ب.ظ milad
داستان جوهر وفاداری (قسمت چهارم) _ امیر معصومی

داستان جوهر وفاداری (قسمت چهارم) _ امیر معصومی

تا جوش آمدن کتری و دم کشیدن چای،‌ توران خودش را در آشپزخونه سرگرم کرد. به ‏چشمهای سرخ از خشمِ هومن فکر می کرد و ملاطفتی که در گرفتن بازوی توران و بلند ‏کردنش از زمین به خرج داده بود! برایش مهم بود که هومن رعایت حالش را کرده ولی از اینکه ‏می خواست زن هایی رو که با آنها خوابیده را برای توران بشمرد، حس نفرت داشت؛ از خودش ‏که چرا الان اینجاست؟! از هومن که چرا درد بازوی توران برایش مهم هست اما درد روحش نه!‌ ‏از زن هایی که با هومن خوابیده بودند!‌ از زن همسایه که چرا توران را به این صحنه از کشف ‏رازهای مردانه کشیده بود و در نهایت از خودش که نمی توانست یک زن معمولی باشد و آدم ‏ها را با نقاب هایشان بپذیرد! و باز هم از خودش که. . .  ‏

‏ تموم نشد؟!‌. . . 

هومن روی صندلی مقابل توران،‌ پشت میز آشپزخونه نشست و سیگارش را ‏روشن کرد. ‏

توران: چی؟ !. . .  ‏

هومن: اون محکمه که توی ذهنت راه انداختی! ‏

توران: شاید بهتر بود به جای این همه کش واکش، فقط ازت می پرسیدم که چرا به نظر تو ‏زن همسایه حقش بود که از شوهرش کتک بخوره؟! و خلاص! ‏

هومن: باز هم بحث به همینجا می کشید. چون اون زن حق آبروریزی نداشت! ‏

توران: آدم گاهی به جایی می رسه که تنها راه دفاعش، حمله است. وقتی نمی تونی حرف ‏بزنی، وقتی نمی خوان گوش بدن، چکار از دستت بر میاد جز اینکه از قدرتت استفاده کنی؟! ‏

هومن: طعنه می زنی؟! چون من عصبانی شدم؟! تو جای من بودی بهت بر نمی خورد که ‏رقیب به رخت بکشم؟!‌‏

توران: نه که نکشیدی؟! اینکه می خوای آمار دوست دخترات و بدی معنیش چیه؟!‌ فکر کردی ‏من خرم؟! نمی فهمم اون بکارت روح پیش می کشی که این انتقام گرفتن و موجه کنی؟!‌‏

هومن بلند شد، سیگار را بین لبانش گرفت و سینی چای را چید، رو به توران گفت:‏

‏ چایی بریز بیا توی تراس. و خودش بیرون رفت. هر دو می دانستند که فرار از محیط، به ‏پانسمان این تاول های سرباز کرده در دلشان، کمکی نمی کند اما باید تمام می شد. همین ‏امشب!‌ به فاصله ی نوشیدن دو لیوان چای و چهار نخ سیگار!‏

هومن: توران، حکایت زن و مرد، همون مثل معروف نخ و سوزنه!‌تا زنی پا نده، دو تا وصله بهم ‏جوش نمی خورن، هر چقدر هم ناجور باشن! چرا سهم زن ها رو در خائن شدن یک مرد ندید ‏می گیرین؟! تا زنی لخت نشه که تخت یک مرد گرم نمیشه!‌ حالا اون مرد می خواد متعهد ‏باشه یا متاهل!‌ ‏

توران: اون زن بیچاره از کجا بدونه که مرد داره دروغ میگه و مجرد نیست! ‏

هومن: خودتم قبول داری که اون زن به هر دلیلی، ‌نمی خواد بدونه!‌ می خواد باور کنه اون ‏مرد مجرده، و الا فهمیدن راست و دروغ یک مرد، هر چقدر هم سخت باشه،‌برای زنی که واقعا ‏پایبند باشه، ممکنه!‌ همیشه پا به پایِ یک مرد خائن، زنی هست! ‏

حبّ و بغض های زنانه به توران اجازه ی تایید هومن را نمی داد اما واقعیت تلخی بود! نمی ‏شود منکر حس قویِ یک زن شد! بله!‌ زن ها تا نخواهند، مردی نمی تواند اغوایشان کند! ‏

بهتر بود موضوع بحث را عوض کرد که: ‏

‏ مردها از زنانگی سوء استفاده می کنن،‌ برای رفع نیاز و هوس خودشون به هر ترفندی دست ‏می زنن تا زنی رو که فقط چشم شون دیده رو بچشن!‌ هر چند این دیگه اسمش مردونگی ‏نیست!‌نامردیه! ‏

هومن: بیا یک قدم بر گردیم عقب. به سن بلوغ خودم و خودت. تو کی به بلوغ رسیدی؟! ‏

با یاد آوری خاطره ی اولین خونریزی ماهیانه،‌ یک شرمِ گنگِ ‌زنانه به رگ و پی توران دوید:‏

‏ خب!‌بعد!‌ ‏

هومن: می پرسم چند سالت بود؟! ‏

توران: حالا هر چی! منظور؟! ‏

هومن: می بینی توران، بلوغ نه فقط برای تو،‌ برای خیلی از زن ها یک خاطره ی شرم آوره. ‏چه اون کسی که بعد از پرسیدن این سوال، اولین خاطره اش برجستگی سینه هاش هس و ‏چه اون زنی که پریودش و به خاطر میاره،‌در هر صورت از این بلوغ زنانه شرم می کنن چون ‏بهشون گفتن ‏

که باید این نشونه ها رو پنهان کنن مخصوصا از مردها. زن ها از همون روزهای اول بلوغ با یک ‏گارد دفاعی در برابر مرد ها بزرگ میشن، مخصوصا که پای مذهب هم در میون باشه و یک ‏گَزَکِ روانی هم بالای سر یک زن قرار بدن! زن ها بعد از بلوغ معذب میشن! از نظر روانی درگیر ‏باید و نباید ها میشن، دقیقا بر عکس یک پسر که بلوغ براش خاطره ی خوشایند و لذت ‏بخشیه. چون احتلام براش یک تخلیه روانی و آرامش عصبی است و اینقدر این قضیه براش ‏عادیه که گاهی این حس نعوظ و انزال براش با حس ادرار فرقی نمی کنه!‌ یک حس دفع آنی!‌‏

توران: از گفتن این حرفا به کجا می خوای برسی هومن؟!‌ متوجه هستی که رگه ای باریک از ‏توهین توی حرفات هست؟!‌.. . 

ادامه دارد. 

۱۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت هفدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت هفدهم) _ چیستا یثربی

- علی جان من خسته شدم. اینا همه دروغ میگن. بهار که سه بار همون قصه لوبیا و آواز خوندنو تعریف کرده؛ مشکات میگه شوهر بهاره؛ مجبور شده بگه زنش مرده، که کسی مزاحمشون نشه؛ چون مریضی بهار بعد از تولد بچه ش، انقدر شدید بود که نمی خواست کسی رو ببینه. مشکات میگه پرویز بچه خودشه و هر کی خلافشو میگه آزمایش ژنتیک بدن! هیچکسم از گم شدن صوفی، جسد دره و جسد حیاط پشتی چیزی نمی دونه؛ کسی هم روژان رو نمیشناسه! من واقعا حس میکنم اینا همه با هم دارن یه چیزی رو پنهان میکنن! حالا هر کی به روش خودش!

علی گفت: برای همینه که پلیسم تو مصاحبه ها به نتیجه نرسید. اونا خوب دروغ میگن؛ اصلا انگار یه خانواده ن که همه باهم ارث دروغگویی دارن! جسد رفته برای تشخیص هویت. راستی وکیل خانواده مشکات کارت داره؛ خانم سرمد! زنی میانه سال با مو های بلوطی و صورتی بسیار زیبا

پشت میز نشسته بود؛ از جایش بلند شد.

- من بیتا هستم؛ بیتا سرمد، وکیل خانوادگی مشکات.

وکالتنامه و اوراقش را روی میز گذاشت.

گفت: شنیدم خیلی درگیر این پرونده اید. گفتم شاید بتونم کمکتون کنم.

گفتم چه کمکی؟

- بپرسید؛ هر چی دلتون می خواد؛ من بدونم جواب می دم. لبخند شیرینی داشت؛ اما گوشه ی چشم راستش، نشان از یک زخم کهنه داشت؛ که البته از زیباییش کم نکرده بود.

- فقط بگید می دونید قاتل کیه؟

خندید!

- با چه سوالی شروع کردین! اولا کدوم یکی؟ ثانیا وکیلا حق ندارن این چیزا رو بگن. من می تونم ثابت کنم پرویز پسر مشکاته؛ افسردگی بهار بعد از زایمان، باعث میشه اونو بدن مادر بهار بزرگ کنه. مشکات عاشق بهاره و برای اینکه دیگه کسی به اونجا نیاد مراسم خاکسپاری تقلبی راه میندازه و میگه بهار مرده که خانواده بهار ولش کنن!

- مادر بهار که مراقب پرویز بود. کی ولشون کنه؟

- معلومه، پدر بهار! آقای پولدار ... مدام مزاحمشون میشده. خودش زن گرفته بود؛ یه دخترجوون؛ اما چی از جون مشکات می خواست، نمی دونم! می دونی که پدره از بهار متنفر بوده.

- کیو جای بهار خاک کردن؟

- پول بدی جسد بی نام و نشون هست. بعدشم جسد و انتقال دادن، که به وقت پلیس سالها بعد کالبدشکافی نکنه. قبر خالیه. طبق وصیت پدر بهار، ارثش فقط وقتی به بهار میرسه که بهار زنده باشه؛ بعد باید بدن بنیاد خیریه که به مشکات نرسه؛ پدر بهار سه ماه قبل مرگ تقلبی بهار میمیره و مشکاتم نقشه مرگ تقلبی بهارو میکشه.

- پس اون دختره روژان! فکر میکردم برای نجات بهار از کشتن روژانه که میگن مرده، روژان رو جاش خاک کردن. بیتا لبخندی زد؛ روژان مرادی فقط یه هفته تو اون خونه بود؛ بعد میره کردستان و معلم میشه؛ مدارکش هست؛ هرگز زن مشکات نشد.

علی وارد شد.

- جسد حیاط شناسایی شد؛ مادر جمشیده! ... جمشید مشکات .. ...

 

ادامه دارد ... 

۱۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad