سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان جوهر وفاداری (قسمت سوم) _ امیر معصومی

داستان جوهر وفاداری (قسمت سوم) _ امیر معصومی

توران: همه ی زنهایی که در عالم سیاست صاحب قدرت اند،‌ این غریزه رو حفظ کردند که به اینجا ‏رسیدند. دقیقا مثل مردهایی که پرستار میشن!‌ اون غریزه ی محبت و عشق ورزی شون رو به ‏اندازه ی یک مادر بها دادند!‌ این حرف کجاش بد بود؟!

هومن: اینجاش بده که زنی بخواد به تنوع طلبیش بها بده و عشق ورزی با هر مردی رو ‏تجربه کنه! ‏

- پس قبول داری که این تنوع طلبی صفتِ‌. . .  ‏

- جواب من و بده توران، تو! شخص تو. . .  این حست و چطور کنترل میکنی؟! ‏

- هومن جان!‌همون اندازه که شما مردها خودخواه اید! زن ها متکبر اند! به همین ‏سادگی!‌‏

- خوبه خودتم قبول داری مغروری! ‏

- غرور که صفت شما مرداست! من گفتم متکبر!‌فرق دارن با هم! ‏

- من خودم خدای واژه و ایهام و این حرفام!‌بی خودی من و بازی نده!‌ همه ی حرف تو ‏

معناش اینه ادعای عشق و عاشقی تون کشکه!‌ پاش بیافته یکی که بهتر رگ خواب تون رو ‏
بگیره، رفتین!‌‏

- تو چته هومن؟!‌ چرا چرت و پرت میگی؟! ‏

- من چرت میگم؟ من؟!!! یا تو که تنوع طلبی؟! ‏

- خدای من!  نمی فهمم چرا این حرف اینقدر بهت برخورد!‌ من فقط می خواستم بگم ‏‏.. .  ‏

- بسه توران! خفه شو!. . .  ‏

هومن لب تاپ را با خشم بست و به اتاق رفت. چنان در را بهم کوبید که شقیقه های توران تیر ‏کشید!‌‏

اگر تنوع طلبی بد بود، ‌پس چرا هومن رابطه های جنسیِ متعدد مردها را چنین توجیه کرد؟!‌... ‏خودخواااه! ‏

با همه ی دردی که در پیشانی توران می دوید سعی کرد،‌ گفتگو را مرور کند تا به آن نقطه ی ‏کور برسد که هومن نتوانست بازش کند و غرورش در هم شکست!‌غرور. . .  ‏
غرور و خود خواهی!‌...  هر چند از ماست که بر ماست!...  تا جایی که ذهن توران در تاریخ ‏آفریتش آدمی به عقب بر می گشت، احساساتِ یک زن همیشه برای مردها سوء تعبیر و سوء ‏تفاهم بوده...  ‏

شاید امشب لازم بود که این سوء ظن ها همین جا و پشت در اتاق هومن ختم به خیر شود! ‏رفت و پشتِ در نشست:‏

- هومن! قهری؟! می شنوی؟! باشه قهر باش اما گوش کن!...  زنها به صرف جذابیت خدا ‏دادی، همیشه یک عزت نفس درونی دارند، یک حالت بزرگ منشی که بهشون این قدرت و ‏میده تا مردا رو برای راه دادن به حریم زنانه شون به خدمت بگیرن،‌ همین نون آور بودن مردها ‏مثلا...  این اسمش تکبره! یک حس بزرگواری! همون چیزی که غریزه ی تنوع طلبی یک زن رو ‏مهار می کنه و باعث میشه وقتی مرد ایده آلش و پیدا کرد پایِ این کـِبرش بمونه و به هیچ ‏قیمتی خودش و پیش یک مرد دیگه خار نکنه!...  

بعد زیر لب، جوری که هومن نشنوه گفت:

-‏ ولی خدایی نمی دونی چه لذتی داره وقتی دلت پیش یک مرد محکم باشه و یک رقیب ‏بخواد ‏مخت و بزنه و این حس تکبر زنانه روو بیاد! هیچ وقت یک مرد نمی فهمه وقتی زنی از دست عشقش عصبانی میشه! آرزوی مرگ می کنه اما همین تکبر بهش اجازه نمیده بره و سفره ی ‏دلش و توی آغوش مرد دیگه ای باز کنه!......  

ذهن توران در شلوغی خاطراتی که از مردهای متعدد زندگیش،‌از فامیل و همسایه و هم کلاسی و همکار و..  و...  که هر کدوم به نوعی دنبال ‏تصاحب روح زنانه ش بودند گم شد!‌

خودش و با اشک و درد بیرون کشید،‌ صداش و صاف ‏کرد و ‏بلند ادامه داد:‏

‏- ولی خب می دونی هومن! خود کرده را تدبیر نیست!‌ همین حس خوبه زنهاست که باعث ‏غرور ‏
مردونه میشه!‌ همین به تمام معنا زن بودن، ‌باعث میشه که همه ی هوس ها و غرایزمون رو ‏بریزیم پای اولین مرد زندگیمون،‌ اینقدر بزرگ کنیم اون مرد رو، ‌اونقدر بهش بها بدیم، اینقدر ‏خدمات زنانه، که از آخر اون بشه فاعل و ما مفعول!‌ اون بشه صاحب قدرت و مکنت و ثروت،‌ ما ‏بشیم جنس دوم! خود ما با اشتباهمون از مردها، ادم های مغرور و خودخواهی ساختیم که ‏فکر کردند می تونن به چهار تا زن تا ابد حس خوشبختی هدیه کنند و بقیه ی زنهای دنیا رو ‏موقت، ولو برای یک شب!...

ناگهان در اتاق اتاق باز شد و هومن با چشمایی که کاسه ی خون بودند، بیرون زد. زیر بازوی ‏توران و گرفت،‌اما نرم و با ملاحظه از زمین بلندش کرد:‏

‏- تو می دونی تا امشب با چند تا زن خوابیدم؟!‌ 

توران که تازه نطقش گرم شده بود، یکدفعه ‏لال شد!‏

- جواب بده!‌می دونی یا نه؟!‌... 

توران با حرکت سر گفت نه!

دلش می خواست بگه ‏که نمی خواد بدونه

اما هومن بهش فرصت نداد؛‌نشوندش روی مبل و کنارش نشست:‏ ببین خانم کوچولوی فمنیست!‌‏

- من فمنیست نی...  ‏

- باشه!‌ هر چی!‌ ندو وسط حرفم!‌...  ببین خانمم،‌ عزیزم،‌ گلم...  آدم ‌یه حس ‏درونی داره که بهش میگن بکارت روح! شنیدی تا حالا؟! ‏

- چه ربطی به زنایی داره که با تو خوابیدن؟!‌‏

- میگم برات! برو یک چایی بزار،‌ زیر سیگاری رو هم سر رات بیار. ‏

 


ادامه دارد. 

۱۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت شانزدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت شانزدهم) _ چیستا یثربی

این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه می خواستند سر زندگی خود برگردند.

علی گفت: آرش فعلا آزاده؛ اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره.

گفتم: می خوام باش حرف بزنم.

- خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! می دونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک می کنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی!

- حالا یه بار کمک کردیا! باشه ... تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما!

علی از آن لبخند های معنی دار همیشگی اش زد و گفت: از دست تو! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید ...

زود حرف را عوض کردم. چون می دانستم باز چه می خواهد بگوید.

- آرش! دیر میشه ها! ...

-----------------------------------------------------------

آرش رنگ و روی خوبی نداشت؛

گفتم: رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟

گفت: بیخیال. تموم شد!

گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته؛ تو می دونستی و صوفی رو بردی اونجا؟

- من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم؛ اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمی دونستم!

- گفتی بهار از مریضی مرد؛ ولی زنده ست!

- از بچه گی اینو شنیده بودم. می گفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمی ده. حتی بچه خودشو!

- آرش، صادقانه. هر چی می دونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم می تونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیداشده، می دونی مال کیه؟

- مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا.

- گفت: بله.

- فامیله؟

- نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه ش؛ خیریه ی نمی دونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟

گفتم: یعنی نمی دونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟

خندید؛

- محاله! من تو مراسم می دیدمش ... . همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش!

- موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود؛ یادته؟

- گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم: چه زرد بیخودی. چطور؟

- صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟

- حتما خوبه!

- تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش!

- برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت؛

- کی؟ جواب نداد.

- می دونستی مادربزرگت پولداره؟

- آره؛ ولی پولاشو بعد مرگ، وقف یه خیریه کردن!

پرویز وارد شد.

- بس نیست؟ وکیلش آمده! ...

 

ادامه دارد. . 

۱۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان جوهر وفاداری (قسمت دوم) _ امیر معصومی

داستان جوهر وفاداری (قسمت دوم) _ امیر معصومی

هومن: اصلا ببینم! نکنه تو باور داری که آدم توی این دنیا حق داره فقط با یک نفر رابطه ی جنسی ‏داشته باشه اون هم عشقش هست؟!‌

توران: قرار شد قضاوتم نکنی! ‌به باور های من کاری نداشته باش! ‏

- باشه، حق با توست اما عزیزم آدم همیشه چنین شانسی نمیاره که برای اولین بار با ‏عشقش بخوابه!

غمی سنگین و عمیق به وزنِ سایه ی عقابی که در بالای بلند ترین قله ‏های جهان تنها،‌ پرواز می کند، از چشمان هومن گذر کرد و با نفسی که گنگ و آرام از حنجره ‏ش گذشت، گفت:‏ مردها در خصوص عشق سرگردونن، یه وقتایی فکر می کنم هیچی از عشق نمی دونن،‌ اما ‏عشق از نظرشون به معنای هم خوابگی، فقط با یک نفر نیست!

- یعنی باید با چند نفر بخوابن که عشق شون کامل شه؟!‌ ‏

- نخیر عزیزم!‌منظورم اینه، محدود کردنِ خودشون به رابطه با یک زن رو، دلیل و معنای ‏عاشقی نمی دونن! ‏

- اگه اینطوره که حق با توست! یه جورایی خیلی سر گردون اند! ‏

- قرار نیست از حرفام نیش بسازی و بهم زخم بزنی! ‏

- ببخش من و!  اما این حرف نه منطقی است و نه با احساس جور در میاد! ‏

- همین که با مردانگی جور در میاد،‌کافیه!  ‏

- آها!‌یعنی شما یک بُعد وجودی مستقل برای خودتون تعریف می کنین! عالیه! !! ‏

- ببین خانم م!  باور زنها از هم خوابگی، صرفا یک رابطه ی عاشقانه است!‌ اما برای ‏مردها، رابطه ی جنسی، رفع یک نیاز غریزی است! هر احساسی هم که می خواد درش ‏جریان داشته باشه! مهم اصل مطلبه!‌‏

- اگر اصل مطلب یکی است،‌پس چرا به یک تخت کفایت نمی کنن؟!‌‏

- مردها به طور غریزی تنوع طلب اند!‌‏

- ‌خب من هم یک زنم،‌می دونم که تنوع طلبی زنانه هم دست کمی از مرد ها نداره!‌‏

- خب!‌تو بگو ببینم، زن ها با تنوع طلبی شون چه می کنن؟!‌

- شام از دهن می افته!‌ بماند برای بعد!‌

‏*** ‏

شام خوشمزه بود. حداقل توران که نظرش این بود اما سکوت ِ پر همهمه ی میز،‌ اجازه نداد که ‏غذا به جان هومن بنشیند!

اقرار توران بر تنوع طلبی ش، اعتماد و اطمینانِ خاطر هومن را بعد از سالها آشنایی،‌ متزلزل ‏کرده بود. تا به امشب گمان می کرد،‌ وفاداری یک زن، تنها دلیلش عشق و محبت به تنها مرد ‏زندگیش هست اما حالا می شنید که یک زن هم می تواند در عین وفاداری،‌ به بود و نبود مرد ‏دیگری هم در زندگیش فکر کند!‌ اقرار توران یعنی،‌ او هربار یک مرد تازه ای را ملاقات می کند، ‏ممکن است نگاه خریدارانه ای به روح و جسم مرد داشته باشد ولو اینکه قلبش در سینه ی ‏هومن بتپد!‏

حال غریبی که هومن داشت،‌اسمش ترس نبود! ‌غیرت و تعصب و حسادت هم نبود!‌ شده در ‏حال ِ‌ خواب دیدن باشید و حس بیداری داشته باشید؟!‌ مطمئن هستید که خواب می بینید اما ‏به قدری همه چیز در مقیاس های واقعی است که شک دارید، خوابید یا بیدار!

آن وقت فقط منتظر یک حادثه هستید که حقیقت را از رویا براتان متمایز کند! هومن دلش می ‏خواست این حادثه، یک خنده ی ناگهانی از توران باشد و پشت بندش بگه که: شوخی ‏کردم! ولی...

تمام مسیر تا خانه را توران سکوت کرد!‌ خودش را سرزنش می کرد که چرا موضوع را به اینجا ‏کشانده است!‌ از خودش می پرسید: بهتر نبود باور کنم که مردها موجودات خودخواه و بی ‏فکری اند که برای گذر امورات جهان،‌ مثل ربات ها، بی احساس خلق شدند؟!‌

‏*** ‏

آخر شب بود،‌ بالاخره از بس کسی حرف نزد،‌ هومن حوصله ش سر آمد. از جدال با خودش ‏
خسته شد. در مسلک او، مرگ یک بار، شیون هم یکبار. باید همین امشب می فهمید چرا ‏توران ‏
با تمام غریزه ی تنوع طلبیش،‌ خودش را به بودن با هومن محدود کرده است؟!‌ برای همین قبل ‏از اینکه سیستم را خاموش کند، از توران که روی کناپه دراز کشیده بود و کتاب می خواند، ‏پرسید:‏

- نمی خوای بگی زن ها با تنوع طلبی شون چکار می کنن؟!‌‏

- مهارش می کنن! ‏

- با عشق دیگه؟!‌‏

- نه!‌ عشق برای هر زنی لازم هست اما کافی نیست. چون تعریف عشق هم نسبی ‏است!‏

- میشه مثل آدم حرف بزنی بفهمم چی میگی؟!‌‏

توران کتاب را بست. روی کاناپه نشست. کلافگی هومن را نمی فهمید:‏

‏- چیه؟ چرا عصبانی میشی؟! ‏

- عصبانی نیستم ولی آرومم نیستم وقتی می شنوم زنی که سالها همه ی زندگیم ‏بوده، زل بزنه توی چشمام و بهم بگه تنوع طلبه!‌ ‏

- مگه حرف بدی زدم. تو گفتی صفت مردونه است گفتم ، نه! غریزه در تمام انسانها ‏یکی است، حالا هر کس به فراخور شرایطش، صفتی در وجودش پر رنگ تر شده!‌ مثل حس ‏جاه طلبی!‌ فقط که مردونه نیست!...  

 


ادامه دارد. 

۱۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت پانزدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت پانزدهم) _ چیستا یثربی

پلیس ها داشتند همه اتاق های آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود.

به علی گفتم: جریان صوفی؟

گفت: چند روزه می خوام بت بگم؛ ولی نمی شد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری ... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟

- گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع می خوای بری ... . من الان یه عالمه سوال دارم!

- خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.

- پس روژان زنده ست؟

- نمی دونم! به هر حال بهارو که نمی تونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟

- سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار می خواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه..

یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده!

علی گفت: حیاط خلوت!

گفت: گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات.

گفت: باغچه رو بکنین. . زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم؟  یا نمی دونم. ، تو خاکم کن ... همونجا شک کردم!

بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه!

بهار داد زد: تربچه های منو خراب نکنید!

همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد.

به سیمین گفتم: پرویز داره میاد. 

آرام گفت: شما نمی دونید ...

گفتم چیو؟

زیر لب گفت: تموم نشده! هیچوقت نمیشه..

جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند.

علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت: اون زیر چی کاشتی؟

جمشید خیره گفت: آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر! ... . شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟

گفت: به تو چه؟

گفتم: چته؟

گفت: من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم! به خودشم گفتم.

بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید.

گفت: خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟

علی گفت: آره؛ ولی اول نمی خوای خانمو ببینی؟

پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟

علی به سیمین اشاره کرد.

پرویز گفت: ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم!

سیمین گفت: واقعا؟ به چشمای من نگاه کن!

صوفی داد زد؛ حاج علی جون ... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است ...

 

ادامه دارد ... 

۱۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان جوهر وفاداری (قسمت اول) _ امیر معصومی

داستان جوهر وفاداری (قسمت اول) _ امیر معصومی

خاطره ی شب قبل از جلوی چشمانِ توران محو نمی شد. تصویر زن ِ محجبه و متینِ همسایه، ‏که با یک پیراهن کوتاه و نیمه آستین، با سر برهنه، زیر دست و پای شوهرش به زمین می ‏خورد و هر بار بر می خواست تا چنگ دوباره ای به صورت و گردن مرد بیندازد و به قول خودش ‏چشمهای هیز مرد را در آورد، صحنه ای نبود که به این زودی از حافظه ی کوچه پاک شود.‏

چیزی که برای توران قابل درک نبود، التماس های عاجزانه ی زن همسایه بود در آن نبرد تن به ‏تن، که گاهی از نهاد دلش بر می خواست: " تو رو به روح مادرت قسم، بس کن! حداقل برو ‏یک خرابه شده کارت و بکن و بعد بیا خونه. تو که می دونی من دوستت دارم." و همین که مرد ‏دست سنگینش را کنار گوش زن می خواباند،‌ دوباره دست های ضعیف و بی جانش را در هوا ‏می چرخاند، شاید تکه ای از مرد به چنگش بیاد و کمی از دردی را که داشت، به او بفهماند. ‏

نبرد بی حاصلی بود و زن از اول هم می دانست این طغیان فقط جنبه ی رسوایی دارد و بس!‌ ‏
به قیمت یک پیشانی و کتفِ شکسته، توانسته بود بُت مرام و معرفت و مردانگی مرد را در ‏محله زمین بزند! بتی که حالا همه به عنوان مردی هوسران و زن باره شناخته بودند.

ولی برای توران چه اهمیتی داشت که مرد همسایه کیست و چه کاره است وقتی دیشب با ‏آمدن پلیس و ختم ماجرا،

پنجره را بست و روی مبل نشست، پاهایش را در بغل گرفت و با ‏بغض گفت: بیچاره زن! بی چاره زنِ ایرانی‍‌ !

و بعد اشک هایش بی اختیار ریخت؛ اما هومن ‏که حتی به خودش زحمت نداده بود برای تماشا بیاید و تمام وقت پای لب تاب در حال کامنت ‏دادن بود، یک جمله گفته بود : حقش بود زنک!‌

و از توران یک ماده شیر زخمی ساخته ‏بود که پی بهانه ای بود تا خرخره ی شکارش را بجود از این همه بی چشم و رویی!‌‏

‏*** ‏

بیست و چهار ساعت گذشته بود و هومن می دانست آمدن به خونه اشتباه ترین تصمیم ‏است.

بعد از تعطیل کردن مغازه،‌به توران پیامک داده بود که: حاضر باش شام بریم بیرون. ده ‏میام دنبالت.

و حالا ساعت یازده شب بود. توران و هومن،‌ مثل یک زوج فرهیخته که تحت هر شرایطی بنا را ‏بر گفتگو در یک مکان و زمان مناسب قرار می دهند، در فضای باز رستوران، رو به روی هم ‏نشسته بودند. توران عادت نداشت پی حرف و ناراحتی را بگیرد، مخصوصا که هومن با این ‏دعوت، به شیوه ی خودش دلجویی کرده بود اما موضوعی که دیشب ادب و ایمان چند ساله ی ‏زن همسایه را به باد فنا داده بود،‌ فقط یک مشکل شخصی نبود، یک معضل اجتماعی است و ‏از هومن به عنوان کسی که دستی بر قلم داشت و در گروه های مجازی متعددی فعالیت می ‏کرد،‌خیلی بعید بود که با ناهنجاری دیشب چنین غیر معقول رفتار کند.

توران به دنبال ریشه های این طرز تفکر مردانه بود، چرا زمانی که یک زن از حریم خصوصی تختش دفاع می کند و با دیدن یک بیگانه بر می آشوبد ‏و شمشیر می کشد،‌ سرکوب کردنش به هر قیمتی!‌ حق یک مرد دانسته می شود؟!‌... برای ‏همین پیش غذا که تمام شد ، پرسید :‏

- یه چی بپرسم، بی هیچ قضاوتی از من!‌جواب میدی؟!

هومن به صندلی لمید و گفت:  آره.‏

- چطور یه مرد می تونه، زنی رو که باهاش خوابیده رو فراموش کنه؟!

‏- یعنی چی؟!

هومن منتظر بود تا بحث از همان جایی شروع شود که دیشب تمام شده ‏بود اما!

سوال را دوباره از ذهنش گذراند و جواب داد: فراموش نمی کنه!

- پس چطور می تونه،‌ با داشتن خاطره،‌ با زن دیگه ای بخوابه؟!

- خب خودش و میزنه به فراموشی! چون حق خودش می دونه!

توران گـُر گرفت که هومن چنین حقی را برای خودش قائل هست اما شرط گفتگو بدون قضاوت ‏را خودش پیشنهاد داده بود!‏

هومن خدای مکالمه های کِشنده و کُشنده بود! خوب می دانست چطور باید یک زن را در ‏گفتگو بارها گرم و سرد کرد تا قابلیت ارتجاعیِ روحش تقویت شود و تا پایان سخن، شنونده ‏باقی بماند.

مکث توران را که دید گفت :‏ فرهنگ این حق رو به مرد داده، خیلی هم ظریف!

توران در ذهنش به دنبال معنای ‏فرهنگ در تعاریف جامعه شناسی گشت اما خیلی زود به نتیجه رسید که:‏ فرهنگ، شرع، عرف، چیزهایی نیستند که به مرد چنین قدرتی بدن! اون حس مردونه ای که ‏چنین جسارتی رو به مردها میده که خاطره ها شون رو ندید بگیرن، اسمش چیه؟!‏

- کدوم خاطره؟!‌

- هووومن!!! همون خاطره هایی که مردها دارن و خودشون و به فراموشی میزنن!

- ببین توران جان، اون حس، اسمی نداره! همین چیزی است که من در یک مکالمه ی ‏سه دقیقه ای، خودم و می زنم به فراموشی که یک دقیقه قبل چی گفتم! اسم نداره! تعریف ‏جامعه شناختی نداره! این یک قابلیت مردانه است! ... 

 

 

ادامه دارد.

۱۳ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad