پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت چهارم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت چهارم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟

حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا؛ اما محرم نبودیم.

پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند.

پیرمرد گفت: اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین؛ اما بگم اجاره ش برای یک ساعت، صدتومنه.

علی گفت چه خبره؟

پیرمرد گفت: شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق!

آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود.

پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. 

پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت.

علی کلون در را انداخت.

گفت: اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم!

لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی.

علی گفت: مال صوفیه؟

گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟

علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته.

گفتم؛ خونه ی ترسناکیه.

علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟

گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی!

علی گفت؛ نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟

گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم.

رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید.. آگهی پدر صوفی بود.

در زدند.

گفتم کیه؟

صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم؛ ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم.

گفتم صوفی تویی؟

سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود.

گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد!

گفتم: شما کی هستین؟

گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم...

دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم.

علی دوید، خوبی خانمی؟

گفتم آره کو!

گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!...

 

ادامه دارد...

۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت سوم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت سوم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

شام از دهان افتاده است، نیم ساعتی هست این لقمه از کباب دیگی را گرفته ام و میانه ی راه دهانم مانده است. دلم ضعف می رود از گرسنگی اما حالت تهوع دارم؛ از اضطراب است، دلشوره و دلواپسی.

بهنام هم فهمیده است اما به روی خودش نمی آورد. لقمه را از دستم می گیرد و سفره را جمع می کند. نور خانه را کم نمی کند، یعنی نمی خواهد بخوابد.

روبه روی کتابخانه ایستاده است و دنبال چیزی می گردد. کتاب نخوانده ای ندارد، پس چه می خواهد؟! می پرسم: " چیزی لازم داری؟‌"

جواب می دهد: "‌کتاب شعر یوسف حسینی کجاست؟!‌"

دلم هری می ریزد پایین هرچند او یوسف را در حد همین کتاب شعر می شناسد؛ از هیچ چیز دیگر خبر ندارد، حتی وبلاگش؛ اما بهنام را چه به شعر خوانی؟!

نگاهم را از زیر مبل می دزدم، جایی که کتاب را پنهان کرده ام. آخر این عصرهای پاییزی بی شعر های عاشقانه ی یوسف نمی گذرد.

انگار بهنام هم این را فهمیده است که وقت های دلتنگی و دلواپسی، آرامِ قلب من چیست؟!

می گویم : " همان جاست،‌درست بگرد! "

سرش را پایین می اندازد و با تحکم می پرسد: "‌کجاست؟!‌"

بغض می کنم و می پرسم : " که چه؟!‌"

بر می گردد و نگاهم می کند؛ لبخند ماتی می زند و می گوید : " که هیچ! شب بخیر."

چراغ ها را خاموش می کند و به اتاق خواب می رود.

ده دقیقه است که می لرزم؛ نه از خشم یا ترس؛ نمی دانم اسمش چیست اما دلیلش، شنیدنِ اسم یوسف بود از دهان بهنام.

قلبم که آرام می گیرد، می روم سر وقت کتاب؛ می گذارمش درون کتابخانه، جایی که راحت به چشم نیاید!

می دانم تا پیدایش نکند، دست از سر من بر نمی دارد، دوباره می آید پی اش!

میان تاریکی، کورکورانه می روم توالت، در را پشت سرم می بندم. کشوی میز توالت را بیرون می کشم. به آخرین " بی بی چک " مانده، نگاهی می اندازم، لمسش می کنم؛ هزارباره دستورالعمل روی آن را می خوانم؛ خدایا! می شود این بار، خط دوم، آبی کمرنگ!

ناگهان در باز می شود؛ بهنام است؛ با چشم های قرمز و خیس!

" بی بی چک " را از دستم می قاپد، می اندازد توی سنگ توالت و سیفون را می کشد، در را می بندد و می رود.

در کمد را باز می کنم‌، دستکش های ساق بلند گل مریم را دست می کنم و تا جایی که می شود توی چاه، به دنبال " بی بی چک " می گردم؛ نیست؛ رفته است پایین؛ رفته است فاضلاب؛ رفته است جهنم! گُه بگیرد این زندگی را گُه!

.

.

.

تا خودِ صبح توالت و بعد حمام را با تیرک و پودر و وایتکس شستم. شاید یکی از آن گازهای خطرناک متصاعد، دامن گیرم شود، نمی شود.

تا شد، سرفه کردم و عق زدم بی آنکه یکبار بهنام بیاید.

به درک! فردا برای یوسف تعریف خواهم کرد اما اول، می روم یک " بی بی چک " می خرم، بعد به یوسف زنگ می زنم. می ترسم اگر اول بگویم،‌اجازه ندهد، ‌دوازدهمی را دوباره بخرم. شاید بگوید " حکمتش این بوده که صبر کنی." اما دیگر طاقت ندارم.

به بهنام ثابت می کنم من آن زنِ روانی و مالیخولیایی نیستم. به او نشان می دهم که مادر شدن برای من عقده نیست، یک امکان است! یک معجزه!

 

 

ادامه دارد....

 

نویسنده: امیر معصومی امونیاک 

@amirnh3 :آدرس تلگرام

۰۳ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت سوم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت سوم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

بابابزرگ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت. دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.

هر چه به در کوبیدم، کسی جواب نداد.

به عکاسی برگشتم. بابابزرگ آنجا نشسته بود. منتظر من.

پدرم با تعجب به ما نگاه کرد. شاید دومین بار بود که بابابزرگ، پایش را درعکاسی میگذاشت.

بلند شد. من هم به دنبالش. رنگش، گچ دیوار بود.

گفت: کجاست؟

گفتم: اومدم عقبش. درخونه تون قفل بود!

گفت: دو تامرد اومدن ببیننش. خودش زنگ زد. گفت میره دم در زود میاد. دیگه برنگشت!

-شماره ماشینو برداشتین؟

-سیاه. شاسی بلند.

گفتم: شماره؟

عصبانی شد.

فکر کردی من پلیسم؟ دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟ گوش بده. ساکش تو خونه منه. گوشیشو برد. تو به کسی چیزی نمیگی. اصلا یادت نمیاد کیه! فقط یه مشتری بوده. همین!

گفتم: تو ساکش هیچی نیست؟ شناسنامه، کارتی؟

گفت: اگرم باشه تو خونه من گم شده. تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد. خسته بود.

گفتم: بعد؟

گفت: بابابزرگ ساکو پس نداد. برید خونه شو بگردین. من شاید چند روز دیگه اعدام شم. اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟ مگه پلیسی؟

گفتم ،مورد تو خاصه. خیلی جوونی. قتل مشکوکه! جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی تو تصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه. اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟ بله. من خبرنگارم، اما الان پای جون تو هم وسطه.

گفت: کاغذ! روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.

به کاغذنگاه کردم.

آدرس بود! دربند.

به علی زنگ زدم،

ببخشید میدونم الان سر کاری. ولی باید برم جایی. ترجیح میدم تنها نرم!

نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.

گفت: این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!

گفتم: میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم. حالا گیریم چیستا. مگه با چیستا راحتی؟

گفت: آره. به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره. میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور!

گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه. میگیم اومدیم دنبال خونه. باشه؟

در را باز کرد. روی صورتش جای زخم تازه بود. فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.

مشکوک نگاه کرد.

علی گفت: سلام حاجی. 

- حاجی باباته!  چی میخواین؟

ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.

گفتم: راستش آقا من آسم دارم. گفتن اینجا هواش خوبه. بنگاهی پیدا نمیکنیم.

باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟

گفتم: شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.

درنیمه باز بود. انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد. با موهای بلند.

پیرمرد خواست دررا ببندد.

حاج علی پایش را لای در گذاشت.

وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!

پیرمرد ترسید.

گفت: محرمید؟

 

 

ادامه دارد... 

۰۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت دوم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت دوم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

یوسف را دوست دارم. هیچ شباهت شخصیتی و رفتاری با هم نداریم اما این تضاد، تنها دلیلی نبود که جذبش شدم؛ اعتماد به نفسش مثال زدنی است، به طرز عجیبی خودش را دوست دارد، همین مردی که هست، اصلا هم برایش مهم نیست دیگران رفتار و گفتارش را چطور قضاوت می کنند، این جسارتش را دوست دارم. عجیب هم سر به هواست اما، این هم گفتن دارد که عمیق است، ژرف است، لایه های درونی وجودش هنوز نامکشوف است و این نقطه ی عطف ماست، این که کسی ما را درک نکرده است.

بر عکس یوسف، من آرام ام و سر به زیر. محجوب و محفوظ به حیا. شاید مثل یوسف مهربان باشم اما محبت من گاهی از سر مداراست نه چون یوسف از رأفت قلب؛ ولی خب در عوض وقتی من عصبانی می شوم، باز هم در مرز مدارا می مانم اما یوسف به وقت خشم دیگر رَبّ و رُبّ سرش نمی شود، از یک کنار رگ و ریشه ی طرف را می خشکاند!

ده سالی می شود که می شناسمش. در یکی از همین شب شعرها با هم آشنا شدیم. اوایل وبلاگش را می خواندم. دقیق و با وسواس؛ مرد بود اما نوشته هایش با روح و روانِ زنانه ام چنان بازی می کرد که برای ساعت ها از زندگی و دردها و تلخی هایش رها می شدم.

آن روزها خسته بودم؛ خیلی؛ از خودم؛ از بهنام؛ از نداشته هایی که شده بودند پیراهن عثمان و هر روز یکی از کَس و کارمان، پرچم می کرد و روی اعصاب مان رژه می رفت.

آن روزها دلم می خواست بمیرم؛ از بس بی جان بودم و ندار؛ دستم خالی بود از قدرت و زبانم قفل بود از فحش و ناسزا تا بر سرِ کس و ناکس بکشم و حنجره ام را از بغض خالی کنم، قلبم را از تنگنا.
آن روزها تنها بودم؛ نه مثل الان که بهنام کنارم هست؛ آن روزها هم بود، اما حضور نداشت؛ جسم خسته و گرسنه و خواب آلودش را می آورد خانه؛ بهانه گیر و بداخلاق؛ کم حرف بود؛ اگر هم صدایش در می آمد، دعوایمان می شد.

آن روزها، چند سالی بود که دکتر ها جواب مان کرده بودند؛گفته بودند تنها شانس بچه دار شدنمان عمل زیفت است، همان لقاح مصنوعی.

آن روزها، عمل ها هم جواب نداده بودند و بهنام نمی خواست باور کند که من بی گناهم.

چند ماهی از آشنایی من و یوسف گذشت تا این ها را به او گفتم؛ بعد از اولین چت کردن مان که درباره ی نقد یکی از شعر هایش بود، حرف به خودمان کشید، به زندگی مان؛ به شریک زندگی مان؛ به این که بهنام مرد خوبی است اما تلخ است؛ دست خودش هم نیست؛ دلیل دارد؛ از دلیل هایش برای یوسف گفتم و او گوش داد؛ کاری که بهنام بلد نبود.

یوسف هم خیلی چیزها بود که از مردها می گفت و من نمی دانستم. این عطش برای دانستن و سیراب شدن من، با دوستی یوسف،‌ با حرف ها و شعرهایش، همان شد که بعد از گذشت ده سال هنوز نور چشمی من است.

این خلاصه ی داستان من و یوسف است، که تا به امروز هرگز برای کسی تعریف نکرده ام.

"سلما! شام سرد شد. ول کن اون دفترچه رو، خسته نشدی از نوشتن؟!‌"

بهنام حسود است؛ حتی به این دفتر و خودکار. بروم تا نیامده است نوشته هایم را بخواند.

.

.

.

شام از دهان افتاده است، نیم ساعتی هست این لقمه از کباب دیگی را گرفته ام و میانه ی راه دهانم مانده است. دلم ضعف می رود از گرسنگی اما حالت تهوع دارم؛ از اضطراب است، دلشوره و دلواپسی.

 

 

ادامه دارد...

۰۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت دوم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت دوم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

آرش کمی آب خورد.

گفتم: دزدیدیش؟

خندید. آب در گلویش گرفت؛

گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود... ساکت شد.

گفتم: معصومیت؟

گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی!

پس کمکش کردی؟

نفس عمیقی کشید.

شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود.

گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا...

قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابابزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادربزرگم که مرد؛ بابابزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خونواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند.

صوفی رو داشتم میبردم اونجا.

گفتم، بابابزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟

آرش:

گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه.

گفت از چی قایم شه؟

گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج.

گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه ...نمیدونم چرا این حرف بابابزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم.

رسیدیم ...صوفی. . بیا! همینجاست.

گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابابزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید

- چرا میخندی دیوونه؟ 

- مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم.

بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد

- چیزی خوردی؟

صوفی گفت: نه گشنه م نیست. ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم. اینم که میره پی کارش. منو میگفت. میخواستم بزنم تو گوشش. بچه پررو!

یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد!

تو دلم گفتم: همه ش سه روزه. بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته!

بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه. نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد! شاید واقعا فکر میکرد آدم دزدیدم! حس کردم زیادی ام. صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم. لجم گرفته بود.

- صوفی خانم من دارم میرم!

گفت: به سلامت!

گفتم: بابابزرگ بیا کارت دارم.

نیومد.

اونم گفت، به سلامت!

عصبانی شدم. درو کوبیدم،رفتم!

به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم!

گفتم: با بابا بزرگت چیکار داشتی؟

گفت: نمیدونم. یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم. سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود. روز سوم رفتم عقبش. نبودن! درقفل بود! ...

 

 

ادامه دارد ...

۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad