داستان وحم (قسمت اول) _ امیر معصومی

صدای آواز خواندن بهنام از حمام می آید؛ هنوز درگیرتحریرِ این بیت بود که:

- تا کی بی تو بود/از غم خون/دل من

- تاهاها که هه هی بی هی هی تو بود / ا هه هر غه هه هم خو هو هون دل من

من، سلما، همسر سی و پنج ساله ی بهنام که بعد از هجده سال، زندگی مشترک، هنوز در حسرت مادر شدن، مانده ام؛

خسته از تمرین های تکراری بهنام، با احتیاط از روی تخت بلند می شوم. امروز نهمین روزی است که دوره ی ماهیانه ام عقب افتاده است.

اول نیم خیز می شوم روی آرنج چپم، بعد پاهایم را از تخت آویزان می کنم. از جایم بلند می شوم.

دیگر یاد گرفته ام که موقع بلند شدن، از عضلات کمر و شکم استفاده نکنم تا مبادا روی جنین احتمالی که شاید این بار هم دل آمدن به دنیا را نداشته باشد، فشاری بیاید.

اما امید و انتظار است که سالها مرا در این خانه ی بی روح، جوان و سرزنده نگه داشته است. هنوز هم هر کس مرا در نظر اول می بیند، زن جوانِ بیست و چند ساله ای دیده می شوم. خیلی لذت دارد وقتی کسی در ایستگاه مترو یا صف نانوایی در اولین سوالش می پرسد:

- ازدواج کردی؟ 

این یعنی هر زمان به سرم زد تا بهنام را به امیدِ ازدواج دوباره و تحقق آرزوی مادر شدنم ترک کنم، شانس زیادی برای جذب مردان جوان خواهم داشت.

بر می خیزم، موهایم را گیره می زنم و نگاهم را از آینه می گیرم. ساعت شش بعد از ظهر است. چای عصرانه حتما باید کله مورچه باشد. طعم گس و تلخش را دوست دارم. بهنام نمی پسندد، مهم نیست. برای خودش نسکافه درست کند.

صدای آوازش نمی آید. پشت در حمام می روم، در را باز می کنم، حوله هست اما خودش نیست؛ از داخل اتاق خواب داد می زند که:

- من اینجام!

جواب نمی دهم، لبخند می زنم، مردک بی شرف! بارها گفته ام برهنه از حمام بیرون نیا! می داند در برابر سینه ی پشمینه و ستبرش، خوددار نیستم؛ او هم همین را می خواهد، این که هنوز نم بدنش خشک نشده است، وقتی برای بوسیدنش می روم، مرا به دام آغوشش بکشد.

اما این بار فرق می کند، باید احتیاط کنم. فردا می شود ده روز. با اطمینان بیشتری می شود بی بی چک را استفاده کرد.

می روم سراغ میز توالت. کشو را بیرون می کشم. هنوز یکی دیگر دارم. آخرین بار دوازده بسته خریده بودم . با خودم شرط کردم که اگر این ها تمام شد و جوابی نگرفتم، برای همیشه قید مادر شدن را بزنم. به "یوسف" هم قول داده ام. سرم برود، قولم نمی رود.

 

ادامه دارد...

۰۱ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۶ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت اول) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت اول) _ چیستا یثربی

خیابانها همه شبیه هم بودند. تا حالا زندان نرفته بودم. با خودم گفتم، باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟ پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه، منتظر حکم قصاص است. خانواده ی دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند. میدانستم که اسم دختر صوفی بوده. هفده ساله. پیش دانشگاهی هنر. دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند. خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم. آرش مشکات. پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد.

در اتاق نشسته بودم که او را آوردند. رنگ پریده با موهای مشکی،چشمان درشت و صورت سبزه.

گفتم: من شیدام ...خبرنگار. اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی!

تردید کرد. خواست بیرون برود.

گفتم: هیچ چی رو ضبط نمیکنم. فقط گوش میدم!

نشست. نمیدانستم از کجا شروع کنم. چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال؛ دختری را خفه کرده باشد!

گفت: عکساشو دیدین؟

گفتم: یه آلبوم عکس ازش دیدم. همه ش زیبا.

گفت: من ازش انداختم!

گفتم، سوال نمیکنم. خودت از هر جا میخوای شروع کن!

گفت: برای عکس مدرسه ش اومد آتلیه ما. دیدینش که! خیلی معصوم بود، به،باباگفتم: من عکسا رو میندازم. انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد. مجبور شد یه روز دیگه بیاد. اینباربا مادرش اومد. زیر چشمش، کمی کبود بود. هر چی بش می گفتم لبخند بزن، نمیزد. با عالم و آدم قهر بود.

گفتم: خانم موهاتون معلومه... این عکسو قبول نمیکنن!

بابی حوصلگی، عکس انداخت. از داخل لنز نگاهش میکردم. کوچولوی معصوم. انگار به زور او را عکاسی آورده بودند.

مادرش گفت، یه جور بنداز آقا، برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه. موقع نوشتن قبض؛ دستام میلرزید. اما بالاخره جرات کردم و شماره ی خودم رو پشت قبض نوشتم. صوفی دید. ولی خود را به ندیدن زد. قبض را در کیفش گذاشت. روز بعد عکس آماده بود. مدام به گوشی نگاه میکردم. خبری از تماس او نبود. برای گرفتن عکسها خودش آمد.

گفتم قابلی نداره.

گفت: داره! میخوام یه کاری برام بکنی. خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد.

گفت: بگوعکسا خراب شده! گفتم ،خب باز میارنت اینجا.

گفت: نه! این بار دستشون بم نمیرسه. ترسیدم. دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟

گفت، تو با منی یا با اونا؟

گفتم،خب معلومه باتو. ولی پولتو بردار!

گفت: بیرونت میکنن! گفتم اینجا مال پدرمه.

گفت: یه کار دیگه هم ازت میخوام. دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی! جاشو پیدا کن! فوریه. دیر بجنبی تمومه! اسمت آرش بود. نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟

 

ادامه دارد...

۰۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad