<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد: همین خونه بود. همین درو دیوارا. همین پله ها... بهار کوچولو که تا اونوقت، مثل عروسک نگاش میکردم؛ یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد. هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره. درد می کشید. فکر نمی کردم من براش مهم باشم! بیست و سه سال تفاوت سن! روژان اونقدر از ناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد. به طرفش رفت. سعی کرد بغلش کنه. اما بهار صورت روژانو چنگ زد. روژان محکم زد تو گوش بهار. بهار دیوونه شد. موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن. هنوز صدای اون جیغ تو گوشمه. حتی صدای جیغو از وسایل خونه می شنوم! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود. رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود، اما زورش بش نمی رسید. بهار چنگ انداخته بود به موهاش، به زحمت بهارو ازش جدا کردم. روژان خیلی ترسیده بود. پابرهنه دوید طبقه بالا. گمونم می خواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه. بهار از دستم فرار کرد. زورش زیاد شده بود... پله ها را دنبال روژان بالا میرفت. بش رسید.. تو پاگرد طبقه دو. همونجا که شیدا خانم دیدش.

پیرمرد سکوت کرد. عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد 

- من یه لحظه دیر رسیدم. فقط یه لحظه. می دیدم که اون بالا می جنگن. بهار جیغ می کشید و مو های روژانو ول نمی کرد... روژان دفاع می کرد، صورت بهارو چنگ میکشید. بهار گاز می گرفت. مثل یه حیوون وحشی شده بود. دیگه رسیده بودم، اما دیر بود. روژان جلوی چشم من پرت شد پایین. از کنار دهنش خون می آمد. خونریزی مغزی. می لرزید. فهمیدم تمومه. سرشو گذاشتم رو پام. بوسیدمش. بهار ازبالا نگاه میکرد. چند لحظه بعد، روژان، خیره به من مرد!

علی گفت: و نمی تونستی بگی بهار قاتله درسته؟

جمشیدگفت: هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود. حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم. ناچار شدم بگم بهار مرده. تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده. روژان رو جای بهار خاک کردیم. حالا دیگه حوصله نوزادو نداشتم. پرویزو دادم خونواده مادر بهار.

گفتم: ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین!

گفت:من گفتم؟ نه، حتما اشتباه کردم. تا شب قتل، اون نوزاد خونه ما بود. بهار جیغ می کشید. گریه میکرد، نمی خواست بچه شو ازش بگیرن. ولی من دردسر بهارو داشتم. نمی تونستم یه بچه بی گناهم تو اون خونه بزرگ کنم. بهار افسرده شد. بچه شو می خواست. من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم. میفهمید؟ هر کاری ... پرده ها رو کشیدم. سیم تلفنو قطع کردم. با همه قطع رابطه کردم. صبح ها که میرفتم سر کار، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه. اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد ... انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت!

ناگهان من جیغ کشیدم...

گفتم: بهار!

بهار روی پله ایستاده بود.

گفت: غذا نمی خواید؟ وقتشه! .. 

 
 
ادامه دارد...