<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

چرا مامان نباید از حاملگی من خوشحال شود؟! شاید به این بارداری امیدی نیست! شاید احتمال می دهند این یکی هم سقط می شود! زنگ پرستار را می زنم، یک بار،‌‏‎ ‎دو بار، سه ‏بار، چند بار پشت سر هم؛ پرستار و مامان با هم آمدند.‏

‏- چی شده سلما جان؟!...

پرستار سُرم و آنژوکت را چک کرد و پرسید: حالت تهوع ‏داری؟!

مامان بلافاصله لگن مخصوص را آورد.‏

‏- می خوای بری دستشویی؟!

مامان پلکان پای تخت را جلو آورد و کفش هایم را جفت ‏کرد اما از سکوتم کلافه شد؛

گفت: چی شده دختر ؟! حرف بزن!

رو به پرستار با چشمانی به اشک نشسته و گلویی که از بغض زخم بود، پرسیدم: چرا ‏مامانم از مثبت بودن آزمایش حاملگی م خوشحال نشد؟! 

خون به گونه های پرستار دوید، سرخ شد. دیدم که پیشانی ش به عرق نشست. به مامان ‏نگاه کردم. رنگش پریده بود، لبانش بی رنگ شده بودند؛ چه چیز را از من پنهان می کردند؟! ‏همه ی وجودم کوره ی آتش شد؛ دیگر تحمل نکردم. ناگهان تا کمر بلند شدم، نشستم و ‏بهنام را فریاد زدم: "بهناااااااااااااااااااام!"

همیشه با من صادق بود، حتی در بدترین شرایط.‏

نه می دیدم و نه می شنیدم. فقط بهنام را می خواستم. آنقدر فریاد زدم تا صدایم افتاد،‌ سرفه، ‏پشت سرفه. سوزشش تزریق را حس کردم. سرفه هایم قطع شد، دیگر جانی برای فریاد زدن ‏نداشتم. دلم برای تقلا های پرستار که سعی می کرد مرا روی تخت نگه دارد،‌ سوخت،‌ آرام ‏گرفتم. دراز کشیدم. خوابم برد.‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

چشمانم را که باز کردم، شب ده بود. بهنام را دیدم که به دیوار روبه رو تکیه داده بود و ‏تماشایم می کرد.‏

هیچ حسی را نمی توانستم از چهره اش بخوانم. حتی جواب لبخندم را هم نداد. بدنم کرخ ‏بود.نشد که بلند شوم و برای جلب توجه بهنام بنشینم.اطراف اتاق چشم چرخاندم. مامان ‏نبود.

پرسیدم:‏ مامان رفت ؟!

بهنام سرش را به سرزنش تکان داد و هیچ نگفت.

دوباره پرسیدم: مامان رفت؟!

پشتش را از دیوار کند؛ صندلی ِ گوشه ی اتاق را جلو آورد نشست،

گفت:‏ بله! رفت! بعد از یک سُرم و دو تا آرام بخش، ‌رسوندمش خونه تا استراحت کنه! این دیوونه ‏بازیا چی بوده از خودت در آوردی امروز؟!

از به یاد آوردن هر چه گذشته بود، طفره رفتم؛

پرسیدم: دکتر به تو چی گفت؟! درباره ی ‏آزمایشم.

شانه بالا انداخت که هیچی!

گفتم:‏ جواب آزمایش خونم مثبت بود. زل زد توی چشم هایم که خب!‏

گفتم: مامان خوشحال نشد.تو چی؟!‌

با همان احساس سرد جواب داد: وقتی بهش اعتمادی نیست، ‌مثبت و منفی ش چه فرقی ‏میکنه؟!

گفتم: فرق میکنه! این بار و از عهده ش بر میام. این با دفعه های قبل فرق میکنه. اونا لقاح ‏مصنوعی بود. این دفعه یک معجزه است. من که سالم م . این راه و تا آخرش میرم. می بینی ‏حالا!

و در اعماق قلبم به بهنام حق می دادم که حسی به این ماجرا نداشته باشد. من ‏چهار بار عمل کرده بودم و هر بار در نگه داشتن جنین ها شکست خورده بودم. مهم ضعیف ‏بودنِ جنین ها یا ناتوانی من نبود! مساله استرس و اضطرابی بود که هر بار به روح و روان ‏خودم، بهنام و اطرافیان، وارد می کردم.‏

مخصوصا بار آخر که خط دوم "بی بی چک" هم، آبی کمرنگ شد اما قبل از رفتن به آزمایشگاه، ‏‏‌درست یک ساعت قبل ش، بدنم به من خیانت کرد و جنین را پس زد.‏

و حالا! امروز با این جنجالی که در بیمارستان راه انداخته بودم، طبیعی بود که باز هم از فشار ‏عصبی و اضطراب،‌ این جنین هم از دست برود!


‏ادامه دارد....