سینی را از دستش گرفتم، روی میز پذیرایی گذاشتم و گفتم: چند دقیقه دیگه آروم میشه، مثل همیشه.
- اما یک مادر هیچ وقت به درد کشیدن بچه ش عادت نمی کنه آقا یوسف.
و بغضش ترکید.
پرسیدم: با پدر صحبت کردین؟!
اشک هایش را پاک کرد و گریه اش را فرو خورد؛ کمی بعد جواب داد: بله. خوندن خطبه رو قبول کرد ولی هنوز با سفر موافق نیست.
- مشکلی نیست، قدم قدم پیش می ریم.
و با خودم فکر کردم: کافیه بتونم سلما رو از این خونه بیرون ببرم و طعم این بهار دل انگیز و به کامش بنشونم.
الان که در حال نوشتن این آخرین برگ از داستان وحم هستم، دوست سلما به دیدنش رفته است تا به بهانه ی زنده کردن خاطرات قدیمی شان، او را اصلاح و آرایش کند.
با یک عاقد هم هماهنگ کرده ام که بیاید خانه ی پدر سلما. خطبه را همانجا می خوانیم.
صبح، قبل از آنکه برای سلما پیراهن آبی فیروزه ای را که همیشه آرزو داشت، روزی بخرد و با من در یک مجلس شب نشینی برقصد، بخرم ... به دیدن بهنام رفتم ... به بهشت زهرا ...
یک سال و نیم قبل بهنام بعد از یک مشاجره ی لفظی با سلما از خانه بیرون زده بود و تمام شب را رانندگی کرده بود. روز بعد پلیس او را در جاده های حومه ی تهران، پشت فرمان ماشین پیدا کرده بود، در حالیکه به خاطر سکته ی مغزی، برای ابد به خواب رفته بود.
سلما هرگز این خبر را باور نکرد، حتی زمانیکه همه در مراسم تشییع حضور داشتند، سلما در خانه، لباس های بهنام را اتو می کرد تا شب به مراسم شب شعر من بیاوردش.
اما نیم ساعت قبل از مراسم شب شعر به من اس ام اس داد که : بهنام بازی در میاره، نمیاد. منم تنهایی سختمه بیام. ببخش عزیزم.
جواب دادم: غصه نخور گلم. مراسم لغو شده. راحت بخواب.
و خودم پشت تریبون رفتم و از حضار به خاطر کسالت روحی و ضعف جسمی، عذر خواهی کردم، جلسه را به یک دوست خوش نام واگذار کردم و به خانه بر گشتم.
تمام هفت روزی که از وفات بهنام گذشت، سلما در انتظار او لب به غذا نزد و در بیمارستان بستری شد.
من وقتی فهمیدم که به سلما اس ام دادم: معلومه کجایی؟!
جواب آمد: شما؟!
خیلی زود فهمیدم کسی گوشی سلما را به دست گرفته است. تماس گرفتم، مادرش بود. خودم را معرفی کردم و گفتم از دوستان خانوادگی هستم و قصد مزاحمت نداشتم. فقط پیگیر حال و احوال خانم سلما هستم چون می دانم مرگ بهنام را نپذیرفته است.
مادرش خواست مرا ببیند. یک قرار ملاقات گذاشتیم و به خانه شان رفتم. پدرش هم بود و یک روان پزشک که این ملاقات هم پیشنهاد او بود.
مادر سلما از همان روزهای اول متوجه رابطه ی من و سلما شده بود. از آنجا که سلما قبل از وفات بهنام هم به خاطر افسردگی شدید تحت درمان بود، مادرش از ابتدا همه چیز را به روانپزشک سلما گفته بود. تنها چیزی که مانع از برخورد هر نوع تنشی در بر ملا شدن این رابطه شد، رفتار و گفتگو های سنجیده ی من در درک شرایط سلما بود که او را روی مرز مرگ و زندگی نگه داشته بود اما آن شب حرف روان پزشک چیز دیگری بود. او می خواست مطمئن شود تا پایان دوره ی درمان سلما من کنارش می مانم.
دلیل برای نه گفتن نداشتم. سلما تا قبل از این شوک روحی، زن سالم و زیبا و خوش رفتاری بود که بی هیچ توقعی از یک رابطه ی عاطفی، عاشقانه کنار من و قوت قلب م بود. برای من که مرد تنهایی بودم و شرایط نگهداری و حمایت از سلما را داشتم، این بهترین فرصت بود تا تنها زن زندگیم را به روزهای روشن زنانگی بر گردانم هر چند، علیرغم تلاش های ما، سلما روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!
ادامه دارد....