<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

سینی را از دستش گرفتم، ‌روی میز پذیرایی گذاشتم و گفتم:‏ چند دقیقه دیگه آروم میشه، ‌مثل همیشه.

‏- اما یک مادر هیچ وقت به درد کشیدن بچه ش عادت نمی کنه آقا یوسف.

و بغضش ترکید.‏

پرسیدم: با پدر صحبت کردین؟!

اشک هایش را پاک کرد و گریه اش را فرو خورد؛‌ کمی ‏بعد جواب داد:‏ بله. خوندن خطبه رو قبول کرد ولی هنوز با سفر موافق نیست.

‏- مشکلی نیست، قدم قدم پیش می ریم.

و با خودم فکر کردم: کافیه بتونم سلما رو از ‏این خونه بیرون ببرم و طعم این بهار دل انگیز و به کامش بنشونم.

الان که در حال نوشتن این آخرین برگ از داستان وحم هستم،‌ دوست سلما به دیدنش رفته ‏است تا به بهانه ی زنده کردن خاطرات قدیمی شان، ‌او را اصلاح و آرایش کند.‏

با یک عاقد هم هماهنگ کرده ام که بیاید خانه ی پدر سلما. خطبه را همانجا می خوانیم.‏

صبح، قبل از آنکه برای سلما پیراهن آبی فیروزه ای را که همیشه آرزو داشت، روزی بخرد و با ‏من در یک مجلس شب نشینی برقصد، بخرم ... به دیدن بهنام رفتم ... به بهشت زهرا ...‏

یک سال و نیم قبل بهنام بعد از یک مشاجره ی لفظی با سلما از خانه بیرون زده بود و تمام ‏شب را رانندگی کرده بود. روز بعد پلیس او را در جاده های حومه ی تهران،‌ پشت فرمان ‏ماشین پیدا کرده بود، در حالیکه به خاطر سکته ی مغزی، برای ابد به خواب رفته بود.‏

سلما هرگز این خبر را باور نکرد،‌ حتی زمانیکه همه در مراسم تشییع حضور داشتند،‌ سلما در ‏خانه، لباس های بهنام را اتو می کرد تا شب به مراسم شب شعر من بیاوردش.‏

اما نیم ساعت قبل از مراسم شب شعر به من اس ام اس داد که :‏ بهنام بازی در میاره، نمیاد. منم تنهایی سختمه بیام. ببخش عزیزم.

جواب دادم: غصه نخور گلم. مراسم لغو شده. راحت بخواب.

و خودم پشت تریبون رفتم و ‏از حضار به خاطر کسالت روحی و ضعف جسمی،‌ عذر خواهی کردم،‌ جلسه را به یک دوست ‏خوش نام واگذار کردم و به خانه بر گشتم.‏

تمام هفت روزی که از وفات بهنام گذشت،‌ سلما در انتظار او لب به غذا نزد و در بیمارستان ‏بستری شد.

من وقتی فهمیدم که به سلما اس ام دادم:‏ معلومه کجایی؟!

جواب آمد: شما؟!‌

خیلی زود فهمیدم کسی گوشی سلما را به ‏دست گرفته است. تماس گرفتم‌، مادرش بود. خودم را معرفی کردم و گفتم از دوستان ‏خانوادگی هستم و قصد مزاحمت نداشتم. فقط پیگیر حال و احوال خانم سلما هستم چون ‏می دانم مرگ بهنام را نپذیرفته است.‏

مادرش خواست مرا ببیند. یک قرار ملاقات گذاشتیم و به خانه شان رفتم. پدرش هم بود و یک ‏روان پزشک که این ملاقات هم پیشنهاد او بود.‏

مادر سلما از همان روزهای اول متوجه رابطه ی من و سلما شده بود. از آنجا که سلما قبل از ‏وفات بهنام هم به خاطر افسردگی شدید تحت درمان بود،‌ مادرش از ابتدا همه چیز را به ‏روانپزشک سلما گفته بود. تنها چیزی که مانع از برخورد هر نوع تنشی در بر ملا شدن این ‏رابطه شد،‌ رفتار و گفتگو های سنجیده ی من در درک شرایط سلما بود که او را روی مرز مرگ ‏و زندگی نگه داشته بود اما آن شب حرف روان پزشک چیز دیگری بود. او می خواست مطمئن ‏شود تا پایان دوره ی درمان سلما من کنارش می مانم.‏

دلیل برای نه گفتن نداشتم. سلما تا قبل از این شوک روحی، زن سالم و زیبا و خوش رفتاری ‏بود که بی هیچ توقعی از یک رابطه ی عاطفی،‌ عاشقانه کنار من و قوت قلب م بود. برای من ‏که مرد تنهایی بودم و شرایط نگهداری و حمایت از سلما را داشتم، این بهترین فرصت بود تا ‏تنها زن زندگیم را به روزهای روشن زنانگی بر گردانم هر چند، علیرغم تلاش های ما،‌ سلما ‏روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!‏

 


ادامه دارد....