سلما روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!
این بدترین اتفاق ممکن بود که پیش آمد. نه فقط به خاطر بیماری خونی سلما بلکه، یکی از عوارض داروهای روان پریشی سلما، ایجاد بهم ریختگی هورمونی، بالا رفتن پرو لاکتین، قطع خونریزی و بزرگی پستان ها و خروج شیر از آنها بود که به سلما باور حاملگی را القا کرد. برای او که خودش را در آخرین مشاجره ی لفظی با بهنام و مرگ او مقصر می دانست و در صدد جبران اشتباهش بود، این اتفاق یک قدم به عقب رفتن و شروع دوباره ی درمان بود، آن هم بعد از آن که بحران باورِ نبودِ بچه را بپذیرد.
کاری که من باید به روش خود و بدون کنترل روان پزشک انجام می دادم. کاری که باید کاملا واقعی و بدون نقشه انجام می شد. نوشتن تمام هوس های من از رابطه ی جنسی با سلما که هرگز اتفاق نیفتاده، بود، و دادن شان به او، و درگیر کردنش با احساسِ نیاز مبرمی که به آمیزش داشت، تنها راه غریزی و مردانه ای بود که به ذهنم رسید زیرا من از خود ارضایی های سلما بعد از مرگ بهنام خبر داشتم و ایجاد یک وحم! تنها راهی بود که به ذهنم رسید اما هرگز رفتار های یک زن روانپریش قابل پیش بینی نیست. باور سقط جنینی که هرگز نبود،سلما را بیشتر به بهنام وفادار کرد چنان که مرا برای چهار ماه طرد کرد، هر چند من هفته ای دو بار به دیدنش می رفتم و زندگی او را که گاهی با بهنام بود و گاهی با من، تماشا می کردم
تا دیروز صبح که مادرش تماس گرفت و گفت: سلما لباس سیاهش و درآورده، گفت که روح اون بچه به خوابش اومده و گفته از زندگی روی زمین منصرف شده و برای همین نخواسته به دنیا بیاد. برای همین امروز خیلی حالش خوبه، هر چند هنوزم منتظره بهنام بیاد تا این خبر خوب و بهش بده. ممکنه شما بیاید؟! شاید اون فقط منتظر یک نفر باشه، شما یا بهنام فرقی می کنه؟!
رفتم و دیدیم که فرقی نکرد. شادی ش را به شکل غریبی با من شریک شد اما حالا راه بهتری برای ادامه دادن با سلما انتخاب کرده ام.
زن، موجودی زیبا و آرام بخش است. خوش صورت باشد یا نه؟! خوش اخلاق باشد یا نه؟! سالم باشد یا نه؟! چه فرق می کند وقتی عاشق باشی؟!
زن، زندگی است. نور است. گرمی دل و قدرت بازو است.
یک نگاهش به تو قدرت می دهد کوهها را جا به جا کنی!
یک لبخندش جهنم روح و روانت را بهشت می کند.
یک بوسه اش به تو ادعای اعجاز می دهد چنان که بتوانی جهان مرده ای را زنده کنی.
زن، زندگی است. کوک زندگی هم گاهی بساز نیست مثل بعضی از زنها. فقط باید کوک دلش را بلد باشی تا به ساز دلت برقصد.
سلما زندگی است. ساز دلش خوش آهنگ است. فقط دست و دلش لرزیده است از ترس تنهایی. حواسش پرت تاریکی هاست. کسی را می خواهد، کنارش باشد،با او حرف بزند،موهایش رانوازش کند، درباره ی رنگ لباسش نظر بدهد و برایش رژ لب جدید بخرد و او را به شام دعوت کند و در مسیر برگشت، به او بگوید:
- جای امنی سراغ داری، یک مرد عاشق، بی ترس از تجاوز تنهایی، آرام بخوابد؟!
و او بازوانش را بگشاید که: آغوش من.
و مرد اخم هایش را در هم کشد که : نه! تو وسوسه ی عشقی! هوست را می کنم.
و سلما بگوید: چشم هایم را می بندم. لب هایم را می دزدم و دست هایم را ببند.
و مردی که من باشم، شرط بگذارم که : اگر باور داری خوشبختی مرا بس ای، قبول می کنم.
.
.
.
.
این پایان رمانتیکی برای این داستان خواهد بود اما بی شک واقعیت زندگی من و سلما به اینجا ختم نخواهد شد. دوره ی درمانش زمان خواهد برد تا وقتی که خودش را ببخشد، مرگ بهنام را باور کند و مرا به عنوان تنها مرد زندگی ش بپذیرد.
او باید بداند، مادر شدن برتری نیست، مسؤولیت است که اگر عاشقانه پذیرفته نشود، یک درد سر است!
...
دیر شد! میز شام رزرو نکرده ام و هنوز هم نمی دانم اگر سلما را به سفر ببرم و ناگهان بهانه ی بهنام را بگیرد، چه طور باید آرامش کنم!
***
این داستان واقعیتی است که باید دست از انکارش برداشت!
پایان