۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چیستا یثربی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت بیست و یکم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت بیست و یکم) _ چیستا یثربی

دستم را روی شانه اش گذاشتم. خنده اش قطع نمیشد.

گفتم: خوبی بهار؟

دستم را با خشونت کنار زد.

- اگه مزاحما نباشن بله! ... ولی همیشه بودن.

دکتر گفت: مزاحما کیان؟

بهار گفت: یکیش بابام ... پیرمرد مریض؛ وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم. از هجده سالگی دیگه سهم منو می داد به یه خیریه! فکرشو بکنید. ما بچه داشتیم. جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه، می خواست پولشو بده خیریه! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد. دوستش شناسنامه ی جعلی رو آورد. ده سال کوچیکم کرد! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم! اما پیرمرد لعنتی فهمید. بلند شد اومد خونه ی ما. سر من داد زد. می خواست جمشید و بزنه ... باید ادبش میکردم. همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد!

گفتم: ادبش کردی؟

گفت: آره! کاری نداشت. بیماری قلبی داشت... کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه... قرصاشو از جیب کتش برداشتم، ریختم تو مستراح. وقتی داشت از خونه ی ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه ی جعلی رو به پلیس میگه. اما کبود شده بود. دستش رو قلبش بود. می دونستم تا بره تو ماشین، قرص می خواد...

خندید، دوباره زنانه و پر عشوه،

- گفتم که کاری نداشت. بی ادب بود. تنبیه شد! همه فکر کردن سکته بوده ... حتی دکترش!

گفتم: مزاحم بعدی کی بود؟ ناخن هایش را در دستش فشار داد.

گفت: همیشه بودن ... هر کی در میزد مزاحم بود. از صدای در خوشم نمیاد!

گفتم: پدرت از زن دومش بچه ی دیگه ای هم داشت؟

گفت: آره؛ یه ماچه و یه توله سگ! ...

گفتم: کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.

دکتر گفت: یعنی نمی دونی؟

گفت: ماچه رو دیدم.. تصادفی. توله سگه گم شده.. اما اونم به زودی پیداش میشه.. ماچه به من سلام داد. احمق منو نشناخت... گمونم ماچهه وکیل شده... داشت یا تو حرف میزد. قیافه ش یادم نمیره. حتی اگه صد بار عمل کنه. اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش. وقتی بچه بود. می خواستم چشمشو در بیارم! الانم حتما وکیل تقلبیه! اون موقع ها بش میگفتن مینا. اما حالا شده بیتا ... ماچه ی زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید. اون حق پسر من بود. حق من بود نه اون بچه ها! خیلی دنبال ماچه کردم. میگفتن غیب شده. یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت. دعا کردم بمیره بره جهنم. رفت. اما نه جهنم! مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود.

گفتم: اسمشو یادت میاد؟

گفت: اون موقع بش میگفتن مجید. دنبالشم! میگن دکتر شده. آخرین باری که دیدمش سه ساله بود. الان حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا! ...

 

 

ادامه دارد ... . 

۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت بیستم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت بیستم) _ چیستا یثربی

پس یکنفر می خواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است. اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟

آن روز عصر روانپزشک آمد. پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم. کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم. پیشنهاد من بهار بود. چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او، وقتی نمیگرفت. دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس، کنارش بنشینم. بهار کمی ترسیده بود. آهسته سلام داد و به من خیره شد.

گفتم: خوبی بهار جان؟

با صدای حق به جانبی گفت: بله ... چرانه؟  اینجا غذای خوبی به ما دادن.

دکتر گفت: بهارخانم، شما می دونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد. یازده! نه. دوازده ...

و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟

گفت: الان نه. اونموقع ...

ناگهان با صدای زنی جدی پرسید؛ سن یه خانمو نمیپرسن! برای چی سن منو میپرسین؟

دکتر گفت: دلت نمی خواد مجبور نیستی بگی.

بهار گفت: بچه م سی و هشت سال پیش به دنیا اومد. پس الان باید مردی شده باشه.

- و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد!

گفتم که ... نگفتم؟ یادم نیست. اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود. دلم بلال می خواست. اما جمشید پیدا نکرد. گوجه سبزم خوبه. دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم. اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود، الان حدود پنجاه و دو سال داشت. گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود.

دکتر گفت: به بچه شیر می دادی؟

گفت: نمیخورد! گریه میکرد. جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن، بزرگش کنن. دادیمش رفت.

- بعد بازم دیدیش؟

با صدای کود کانه ای گفت: نه. مرد. . آخه خیلی کوچیک بود. جمشید گفت مریض بود.

سرش را روی میز گذاشت. جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم. ناگهان با خشونت دستم را کنار زد. در نگاهش، نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم.

با صدای زنانه ی جدی گفت: ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم. من بچه مو می دیدم ... جمشید میگفت مرده. ولی مهم نبود. من می دونستم زنده ست. پرویز پسر خوبی بود. جاش پیش مادر من راحت بود. من و جمشید کارای مهم تری داشتیم.

جا خوردم. این صدای بهار نبود. صدای یک زن عاقل و پخته بود.

گفتم: چه کار؟

گفت: جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم.

ویرایش! ... من و دکتر باهم گفتیم!

بهار خندید: بم نمیاد بتونم؟ درسته زود ازدواج کردم. اما جمشید خودش بم درس داد. من کلی کتاب خوندم. عاشق ادبیاتم.

این دیگر صدای بهار نبود. صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود. بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! و خندید. خنده ای زنانه و پر راز ... . 

 

ادامه دارد...

۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
milad
پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت نوزدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت نوزدهم) _ چیستا یثربی

از خواب پریدم ... . چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم ...

علی تا حال زار مرا دید، فهمید که چه اتفاقی افتاده است.

گفت: باز کابوس؟

گفتم: علی این واقعی بود! عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد. پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و. .

گفت: صبر، صبر کن. یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟

گفتم: خب معلومه. اون یه بچه ی معصومه. قربانی یه وسوسه کثیف شده. علی دفترچه ای در آورد.

گفت: اینو فقط به تو نشون می دم. این دفتر خاطرات بهاره. تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده ... . مادرش بهم داد. خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بم بده. دفتر پر از نقاشی های بی ربط و سیاه بود. آدم هایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود؛ بمیر!

گفتم: خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوءاستفاده شده.

گفت: این چی؟ نقاشی من بود. با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود. با شال و عینکم. و زیر آن نوشته بود: شیدا بمیر!

گفتم: مامانش اینو از کجا آورده؟

گفت: نمی دونم. یه نفر با پیک دیروز اورده دم در. بعد از تخلیه خونه ... هر کی بوده می خواسته به ما هشدار بده!

گفتم: ولی من که همیشه با بهار خوب بودم!

گفت: یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟ اون خونه هم که پر از در مخفیه. فکر میکنی کی پرتت کرد؟

گفتم: به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه.

گفت: بله. امروز همه شونو میببینه!

گفتم: و صوفی رو؟

گفت: اون نه!

گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون!! !

گفت: یه کاری بش دادم. داره برای من جاسوسی میکنه.

گفتم: چرا به اون؟  

گفت: چون فقط اون می تونه بره اونجا ... نترس حسود خانم! صوفی جای بچه ی منه. نمی تونستم بگم چه ماموریتی بش دادم. . یا چند روز پیش اولین بار، تو کلانتری در چه حالی دیدمش!

گفتم به من بگو!

گفت: تا جواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم.

گفتم دو قتل! اولی که هویتش معلوم نیست ... . دومی. یعنی مادر جمشید حدودا نود سالو داشته.

گفت آره. نمی دونم چرا اعلام کردن میانه سال!!

گفتم: و موضوع سینا. چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟

گفت: که شناخته نشن. .

گفتم: از کی می ترسن که نباید شناخته شن؟

گفت: شاید هیچکی. شاید فقط نقشه ای دارن ... . بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده. چشماش سنشو نشون می ده. اینا از دم می خوان یه کاری بکنن.

گفتم: کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن؛ میانه سال؟

گفت: امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد. اما می خوام یه چیزی بهت بگم .. ... بین خودمون باشه! من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم ... . به نظرم هر دو عاشقشن! ...

گفتم. خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه.

گفت: نه. بیشتر از اون ... می خوام بیتا سرمدم تست بده. من شک دارم اون وکیل باشه. چهار بار آمریکا عمل کرده. با پول جمشیدمشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل زیبایی! می خواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده

 

ادامه دارد ... 

۱۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
milad
چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت هجدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت هجدهم) _ چیستا یثربی

- از این راه به نتیجه نمیرسم. همه ش دروغ! هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه.

علی برایم چای ریخت.

گفت: سینا،برادر ناتنی آرش،تو یاسوج سربازه. دیشب بهم زنگ زد. گفت: شناسنامه ها! باورشون نکنید. همه جعلین. تو اداره ثبت آشنا داشتن. سن هیچکدوم واقعی نیست. منظورم اصلیاست.

بعد گفت: چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟ شاید بهتر فکر کنی!

گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه. یکی که از همه باهوشتره! ولی چرا؟ و کیه؟

شب، دماوند بودم. مفصل تلفنی با سینا حرف زدم. نکاتی گفت که ذهنم رادرگیر قصه ای کرد. قصه ای مخوف!. قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس انچه شنیده بودم و یا حدس میزدم، پیش خودم تجسم کردم.

قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است کند. زیبا. خوش آواز. شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده. مشکات آن موقع محصل بودو اصلا سال چهل نبود! ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند. دهه پنجاه بود. یک قصه تجسم کردم. فقط قصه! از آنچه نصفه شنیده بودم،دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز می خواند. پدرش الکلیست،مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود. او را میزند. لباس بهار پاره میشود. هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکندو میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد. بهار از آن پس ساکت میشود. دیگرحرف نمیزند. فقط جیغ میکشد. دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند. تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست، میشنود. پس بهار باید سریع شوهر کند! مادرش می دانسته که خانواده مشکات یک پسرناتنی شرور به نام جمشید دارند. دو خانواده فامیل دور بوده اند. جمشید را خارج فرستاده بودند.

به جمشید در رویایم میگویم چرا خارج؟

میگوید؛ مادر خوانده ام مدام مرا میزد. میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود. صدای مادر مومشکی زیبایم که در جوانی مریض شد و مرد. من تنها فرزندش بودم. مادرم به خواب من می آمد. نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت. قصه دختری زیبا مثل خودش بامو های بلند مشکی.

جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند. وقتی برمیگردد، بیست و دوساله است و بهار ده؛ مو های سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد. یک باربهارموقع کاشتن لوبیا به او میگوید که کاش او را هم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه در می آمد. جمشید شک میکند. بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشید میگوید. جمشید که خودش هم از کمبود مادر رنج میکشد با او عروسی میکند. پدر بهار، زنش را طلاق می دهد و از زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود. پدر نمی خواهد به بهار ارثی برسد. پس نقشه ای میکشد، نقشه ای شوم،حتی به قیمت مرگ بهار! و جمشید میفهمد. پول برای او مهم نیست. بهار مهم است ...

 

ادامه دارد ... 

۱۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت هفدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت هفدهم) _ چیستا یثربی

- علی جان من خسته شدم. اینا همه دروغ میگن. بهار که سه بار همون قصه لوبیا و آواز خوندنو تعریف کرده؛ مشکات میگه شوهر بهاره؛ مجبور شده بگه زنش مرده، که کسی مزاحمشون نشه؛ چون مریضی بهار بعد از تولد بچه ش، انقدر شدید بود که نمی خواست کسی رو ببینه. مشکات میگه پرویز بچه خودشه و هر کی خلافشو میگه آزمایش ژنتیک بدن! هیچکسم از گم شدن صوفی، جسد دره و جسد حیاط پشتی چیزی نمی دونه؛ کسی هم روژان رو نمیشناسه! من واقعا حس میکنم اینا همه با هم دارن یه چیزی رو پنهان میکنن! حالا هر کی به روش خودش!

علی گفت: برای همینه که پلیسم تو مصاحبه ها به نتیجه نرسید. اونا خوب دروغ میگن؛ اصلا انگار یه خانواده ن که همه باهم ارث دروغگویی دارن! جسد رفته برای تشخیص هویت. راستی وکیل خانواده مشکات کارت داره؛ خانم سرمد! زنی میانه سال با مو های بلوطی و صورتی بسیار زیبا

پشت میز نشسته بود؛ از جایش بلند شد.

- من بیتا هستم؛ بیتا سرمد، وکیل خانوادگی مشکات.

وکالتنامه و اوراقش را روی میز گذاشت.

گفت: شنیدم خیلی درگیر این پرونده اید. گفتم شاید بتونم کمکتون کنم.

گفتم چه کمکی؟

- بپرسید؛ هر چی دلتون می خواد؛ من بدونم جواب می دم. لبخند شیرینی داشت؛ اما گوشه ی چشم راستش، نشان از یک زخم کهنه داشت؛ که البته از زیباییش کم نکرده بود.

- فقط بگید می دونید قاتل کیه؟

خندید!

- با چه سوالی شروع کردین! اولا کدوم یکی؟ ثانیا وکیلا حق ندارن این چیزا رو بگن. من می تونم ثابت کنم پرویز پسر مشکاته؛ افسردگی بهار بعد از زایمان، باعث میشه اونو بدن مادر بهار بزرگ کنه. مشکات عاشق بهاره و برای اینکه دیگه کسی به اونجا نیاد مراسم خاکسپاری تقلبی راه میندازه و میگه بهار مرده که خانواده بهار ولش کنن!

- مادر بهار که مراقب پرویز بود. کی ولشون کنه؟

- معلومه، پدر بهار! آقای پولدار ... مدام مزاحمشون میشده. خودش زن گرفته بود؛ یه دخترجوون؛ اما چی از جون مشکات می خواست، نمی دونم! می دونی که پدره از بهار متنفر بوده.

- کیو جای بهار خاک کردن؟

- پول بدی جسد بی نام و نشون هست. بعدشم جسد و انتقال دادن، که به وقت پلیس سالها بعد کالبدشکافی نکنه. قبر خالیه. طبق وصیت پدر بهار، ارثش فقط وقتی به بهار میرسه که بهار زنده باشه؛ بعد باید بدن بنیاد خیریه که به مشکات نرسه؛ پدر بهار سه ماه قبل مرگ تقلبی بهار میمیره و مشکاتم نقشه مرگ تقلبی بهارو میکشه.

- پس اون دختره روژان! فکر میکردم برای نجات بهار از کشتن روژانه که میگن مرده، روژان رو جاش خاک کردن. بیتا لبخندی زد؛ روژان مرادی فقط یه هفته تو اون خونه بود؛ بعد میره کردستان و معلم میشه؛ مدارکش هست؛ هرگز زن مشکات نشد.

علی وارد شد.

- جسد حیاط شناسایی شد؛ مادر جمشیده! ... جمشید مشکات .. ...

 

ادامه دارد ... 

۱۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad