<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

تلفن مدام زنگ میزد. نمی خواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار می خواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت.

پرسید: هفتاد من های چهل و دو چند میشه؟

از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم می تونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر مو های بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم.

گفت: صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد.

گفتم: ممکنه شناسنامه تقلبی باشه.

- کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن.

- آرش چطوره؟

- غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش.

بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟

گفت: طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد.

فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو.

گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛

- وقت داری یه سری ببینمت؟

- دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که. .

- یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی می گفت مهمه، قلبم می لرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم.

- تو روژان می شناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش می رفته.

- تو پرونده ها اسمی ازش نبود.

- روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم می شه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد.

- خب. خیلیا عروسی می کنن. از ایران می رن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست!

- پرونده های قدیمی بیمارستانو می دیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر می کنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر می دن؛ اما سی و نه سال گذشته!

- تقرییا همسن پرویز!

- عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش.

- روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول می زنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان می ترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟

گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه.

علی گفت: بریم

- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو می دونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمئنم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره! ... 

 

 

ادامه دارد ...