دستم را روی شانه اش گذاشتم. خنده اش قطع نمیشد.

گفتم: خوبی بهار؟

دستم را با خشونت کنار زد.

- اگه مزاحما نباشن بله! ... ولی همیشه بودن.

دکتر گفت: مزاحما کیان؟

بهار گفت: یکیش بابام ... پیرمرد مریض؛ وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم. از هجده سالگی دیگه سهم منو می داد به یه خیریه! فکرشو بکنید. ما بچه داشتیم. جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه، می خواست پولشو بده خیریه! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد. دوستش شناسنامه ی جعلی رو آورد. ده سال کوچیکم کرد! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم! اما پیرمرد لعنتی فهمید. بلند شد اومد خونه ی ما. سر من داد زد. می خواست جمشید و بزنه ... باید ادبش میکردم. همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد!

گفتم: ادبش کردی؟

گفت: آره! کاری نداشت. بیماری قلبی داشت... کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه... قرصاشو از جیب کتش برداشتم، ریختم تو مستراح. وقتی داشت از خونه ی ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه ی جعلی رو به پلیس میگه. اما کبود شده بود. دستش رو قلبش بود. می دونستم تا بره تو ماشین، قرص می خواد...

خندید، دوباره زنانه و پر عشوه،

- گفتم که کاری نداشت. بی ادب بود. تنبیه شد! همه فکر کردن سکته بوده ... حتی دکترش!

گفتم: مزاحم بعدی کی بود؟ ناخن هایش را در دستش فشار داد.

گفت: همیشه بودن ... هر کی در میزد مزاحم بود. از صدای در خوشم نمیاد!

گفتم: پدرت از زن دومش بچه ی دیگه ای هم داشت؟

گفت: آره؛ یه ماچه و یه توله سگ! ...

گفتم: کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.

دکتر گفت: یعنی نمی دونی؟

گفت: ماچه رو دیدم.. تصادفی. توله سگه گم شده.. اما اونم به زودی پیداش میشه.. ماچه به من سلام داد. احمق منو نشناخت... گمونم ماچهه وکیل شده... داشت یا تو حرف میزد. قیافه ش یادم نمیره. حتی اگه صد بار عمل کنه. اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش. وقتی بچه بود. می خواستم چشمشو در بیارم! الانم حتما وکیل تقلبیه! اون موقع ها بش میگفتن مینا. اما حالا شده بیتا ... ماچه ی زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید. اون حق پسر من بود. حق من بود نه اون بچه ها! خیلی دنبال ماچه کردم. میگفتن غیب شده. یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت. دعا کردم بمیره بره جهنم. رفت. اما نه جهنم! مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود.

گفتم: اسمشو یادت میاد؟

گفت: اون موقع بش میگفتن مجید. دنبالشم! میگن دکتر شده. آخرین باری که دیدمش سه ساله بود. الان حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا! ...

 

 

ادامه دارد ... .