پس یکنفر می خواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است. اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟

آن روز عصر روانپزشک آمد. پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم. کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم. پیشنهاد من بهار بود. چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او، وقتی نمیگرفت. دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس، کنارش بنشینم. بهار کمی ترسیده بود. آهسته سلام داد و به من خیره شد.

گفتم: خوبی بهار جان؟

با صدای حق به جانبی گفت: بله ... چرانه؟  اینجا غذای خوبی به ما دادن.

دکتر گفت: بهارخانم، شما می دونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد. یازده! نه. دوازده ...

و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟

گفت: الان نه. اونموقع ...

ناگهان با صدای زنی جدی پرسید؛ سن یه خانمو نمیپرسن! برای چی سن منو میپرسین؟

دکتر گفت: دلت نمی خواد مجبور نیستی بگی.

بهار گفت: بچه م سی و هشت سال پیش به دنیا اومد. پس الان باید مردی شده باشه.

- و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد!

گفتم که ... نگفتم؟ یادم نیست. اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود. دلم بلال می خواست. اما جمشید پیدا نکرد. گوجه سبزم خوبه. دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم. اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود، الان حدود پنجاه و دو سال داشت. گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود.

دکتر گفت: به بچه شیر می دادی؟

گفت: نمیخورد! گریه میکرد. جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن، بزرگش کنن. دادیمش رفت.

- بعد بازم دیدیش؟

با صدای کود کانه ای گفت: نه. مرد. . آخه خیلی کوچیک بود. جمشید گفت مریض بود.

سرش را روی میز گذاشت. جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم. ناگهان با خشونت دستم را کنار زد. در نگاهش، نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم.

با صدای زنانه ی جدی گفت: ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم. من بچه مو می دیدم ... جمشید میگفت مرده. ولی مهم نبود. من می دونستم زنده ست. پرویز پسر خوبی بود. جاش پیش مادر من راحت بود. من و جمشید کارای مهم تری داشتیم.

جا خوردم. این صدای بهار نبود. صدای یک زن عاقل و پخته بود.

گفتم: چه کار؟

گفت: جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم.

ویرایش! ... من و دکتر باهم گفتیم!

بهار خندید: بم نمیاد بتونم؟ درسته زود ازدواج کردم. اما جمشید خودش بم درس داد. من کلی کتاب خوندم. عاشق ادبیاتم.

این دیگر صدای بهار نبود. صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود. بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! و خندید. خنده ای زنانه و پر راز ... . 

 

ادامه دارد...