<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندان های سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمی دانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی، آن لحظه، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند.

مشکات گفت: ترسیدی؟

گفتم: نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمی دونه تکلیفش با خودش چیه!

می دانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر می خواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس می دادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به مو هایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .. ... اه ... . بدم میاد! موش خرمای خنگ! با پای خودت اومدی تو تله ... پلنگت کجاست؟

گفتم: تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت.

- تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! می دانستم می خواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود.

گفت: خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی.

گفتم روژان؟

گفت: پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی. خدایا ما می دونیم چی هستیم؛ ولی نمی دونیم قراره چی بشیم.

گفتم: از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید.

مشکات گفت: بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی.

بهار گفت: اما بچه م.

مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا!

بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم.

گفت: حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟

گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی. دیگه هیچوقت برنمی گردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه!

گفت: به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد.

گفتم: تو چته؟ معلم خوبی بودی ... عاشق شعر، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟

گفت: می خوای بدونی؟ معاملت قبول! می دونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، می دونم عشق چیه! اما تو نمی دونی، وگرنه می دونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی می دانست که من نمی دانستم؟ نه!

داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. مو های بلند!

گفت: من روژان نیستم! ...

 

ادامه دارد ...