<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

یوسف را دوست دارم. هیچ شباهت شخصیتی و رفتاری با هم نداریم اما این تضاد، تنها دلیلی نبود که جذبش شدم؛ اعتماد به نفسش مثال زدنی است، به طرز عجیبی خودش را دوست دارد، همین مردی که هست، اصلا هم برایش مهم نیست دیگران رفتار و گفتارش را چطور قضاوت می کنند، این جسارتش را دوست دارم. عجیب هم سر به هواست اما، این هم گفتن دارد که عمیق است، ژرف است، لایه های درونی وجودش هنوز نامکشوف است و این نقطه ی عطف ماست، این که کسی ما را درک نکرده است.

بر عکس یوسف، من آرام ام و سر به زیر. محجوب و محفوظ به حیا. شاید مثل یوسف مهربان باشم اما محبت من گاهی از سر مداراست نه چون یوسف از رأفت قلب؛ ولی خب در عوض وقتی من عصبانی می شوم، باز هم در مرز مدارا می مانم اما یوسف به وقت خشم دیگر رَبّ و رُبّ سرش نمی شود، از یک کنار رگ و ریشه ی طرف را می خشکاند!

ده سالی می شود که می شناسمش. در یکی از همین شب شعرها با هم آشنا شدیم. اوایل وبلاگش را می خواندم. دقیق و با وسواس؛ مرد بود اما نوشته هایش با روح و روانِ زنانه ام چنان بازی می کرد که برای ساعت ها از زندگی و دردها و تلخی هایش رها می شدم.

آن روزها خسته بودم؛ خیلی؛ از خودم؛ از بهنام؛ از نداشته هایی که شده بودند پیراهن عثمان و هر روز یکی از کَس و کارمان، پرچم می کرد و روی اعصاب مان رژه می رفت.

آن روزها دلم می خواست بمیرم؛ از بس بی جان بودم و ندار؛ دستم خالی بود از قدرت و زبانم قفل بود از فحش و ناسزا تا بر سرِ کس و ناکس بکشم و حنجره ام را از بغض خالی کنم، قلبم را از تنگنا.
آن روزها تنها بودم؛ نه مثل الان که بهنام کنارم هست؛ آن روزها هم بود، اما حضور نداشت؛ جسم خسته و گرسنه و خواب آلودش را می آورد خانه؛ بهانه گیر و بداخلاق؛ کم حرف بود؛ اگر هم صدایش در می آمد، دعوایمان می شد.

آن روزها، چند سالی بود که دکتر ها جواب مان کرده بودند؛گفته بودند تنها شانس بچه دار شدنمان عمل زیفت است، همان لقاح مصنوعی.

آن روزها، عمل ها هم جواب نداده بودند و بهنام نمی خواست باور کند که من بی گناهم.

چند ماهی از آشنایی من و یوسف گذشت تا این ها را به او گفتم؛ بعد از اولین چت کردن مان که درباره ی نقد یکی از شعر هایش بود، حرف به خودمان کشید، به زندگی مان؛ به شریک زندگی مان؛ به این که بهنام مرد خوبی است اما تلخ است؛ دست خودش هم نیست؛ دلیل دارد؛ از دلیل هایش برای یوسف گفتم و او گوش داد؛ کاری که بهنام بلد نبود.

یوسف هم خیلی چیزها بود که از مردها می گفت و من نمی دانستم. این عطش برای دانستن و سیراب شدن من، با دوستی یوسف،‌ با حرف ها و شعرهایش، همان شد که بعد از گذشت ده سال هنوز نور چشمی من است.

این خلاصه ی داستان من و یوسف است، که تا به امروز هرگز برای کسی تعریف نکرده ام.

"سلما! شام سرد شد. ول کن اون دفترچه رو، خسته نشدی از نوشتن؟!‌"

بهنام حسود است؛ حتی به این دفتر و خودکار. بروم تا نیامده است نوشته هایم را بخواند.

.

.

.

شام از دهان افتاده است، نیم ساعتی هست این لقمه از کباب دیگی را گرفته ام و میانه ی راه دهانم مانده است. دلم ضعف می رود از گرسنگی اما حالت تهوع دارم؛ از اضطراب است، دلشوره و دلواپسی.

 

 

ادامه دارد...