۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آمونیاک» ثبت شده است

جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت چهارم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت چهارم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

امروز مامان اینجاست، از صبحِ کله ی سحر، بلافاصله بعد از رفتن بهنام به اداره، سرزده آمده ‏است.

از نماز صبح و پایِ سجاده تا وقتی که مامان روی تلفن همراهم تماس گرفت که: " چرا ‏در و باز نمی کنی ؟! "، خواب نه! به مرگ رفته بودم! با بدنی نیمه جان، در را باز کردم؛‌سلام ‏نکرده از رنگ و رویم فهمید، نا خوش ام، برای همین وقتی سلام کردم، جواب نداد.‏

دوباره گفتم: " سلام عرض کردم حاج خانم." چادرش را آویخت و از داخل کیف، دامنش را در ‏آورد. لباس عوض می کرد و جواب می داد: " سلام و زهر مار! سلام و درد! سلام و ... "‏

خم شدم، سجاده و چادر را در هم پیچیدم و از وسط اتاق جمع کردم،‌

گفتم:‏ "استغفر الله! از شما بعیده! اول صبح و ناله و نفرین! من به قدر کافی خدا زده هستمااا!"‏

راهش را کشید و به آشپزخانه رفت. دو تکه ظرف که از دیشب مانده بود را آب زد و زیر کتری را ‏روشن کرد. هنوز وسط اتاق نشسته بودم، سجاده بغل؛ فکر می کردم: " پس کی برم ‏داروخونه؟!"‏

یادم آمد سه شنبه است، یعنی بابا ظهر بعد از بستنِ مغازه می رفت حسینیه برای رتق و ‏فتق امور صندوق قرض الحسنه، نهار را همانجا با هیات امنا دور هم می خوردند.‏

"با توأم! " ... مامان داد می زد! ماهی تابه به دست روبه رویم ایستاده بود:‏

" اینه غذای دیشب؟! "‏

جواب دادم: "بد قیافه است اما خوشمزه بود."‏

کباب دیگی را تویِ مشت گرفت و فشرد، با غیض گفت:‏

"توو سر کافر بزنی خرد میشه! از سنگ سفت تره! اونوقت میگی خوشمزه بود! برای همین ‏خورده شده؟! "‏

به ساعت نگاه کردم، هنوز هشت نشده بود، بلند شدم، سجاده را داخل کمد گذاشتم؛ با ‏ناراحتی ماهی تابه را از دست مامان کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. ماهی تابه را زیر شیر آب ‏گرفتم تا بشورم، با هر چه از غذا مانده بود.‏

مامان هنوز توی اتاق بود. گفتم:‏

" شاه بخشیده، شاه قلی نمی بخشه؟! بهنام خورد و صداش در نیومد، شما اول صبحی رو ‏اعصاب راه می ری که چی مادر من؟!‌ فدای سرت! حالا ظهر با هم یک چلو مرغ خوب می زنیم، ‏با آلو بخارا، خوبه؟!‌ " ... صدای مامان نمی آمد.‏

با سر پنجه ی پا برگشتم پشت در اتاق و پنهانی نگاه کردم. روی دو زانو نشسته بود و گریه ‏می کرد. تلخ، از عمق جان اما بی صدا.‏

سست شدم؛ فشارم افتاد؛ همانجا چنبره زدم در خودم و نشستم؛ چون دختری مادر مرده که ‏روح ناراضی مادرش را به خواب دیده باشد و نداند که چرا!‌ دلم خواست بمیرم تا شاید از ‏کابوس گریه های مادرم رها شوم؛ نمی فهمیدم،‌ درکش نمی کردم، تمام ماجرا در نظر من یک ‏کباب دیگی نیم سوخته بود، چه ارزش این همه جان دادنِ مادرانه؟!‏

تلفنم زنگ خورد. یوسف؟!‌ هراسان و لرزان خودم را رساندم، توی اتاق، روی میز کارم بود. رد ‏تماس دادم. با چند غلط تایپی پیامک دادم: " ماملن ایمجاست! " .‏

سوال آمد: " خوبی ؟! "‏

نوشتم : " نه! " ... ارسال نکردم. دلم نیامد. این بار با دقت نوشتم: " تنها بوده، اومده اینجا."‏

دوباره پرسید: " خوبی؟! " ‏

جواب دادم : " تو رو دارم، غم ندارم."‏

نوشت: " خوب نیستی! "‏

دلم می خواست جواب بدهم: " اما خبرهای خوبی دارم." اما نمی شد،‌ نه تا وقتی که بتوانم ‏یک " بی بی چک" بخرم.‏

اما دیگر جواب ندادم. نمی شد به یوسف دروغ گفت، حالا دیگر مرا بهتر از خودم می شناخت. ‏حتی از تعداد ثانیه های تاخیر در جواب دادن پیامک ها و تماس هایش هم حال مرا می فهمید.‏

چطور می شد از او پنهان کرد که اصلا خوب نیستم.‏

 

ادامه دارد....

 

نویسنده: امیر معصومی

۰۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت سوم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت سوم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

شام از دهان افتاده است، نیم ساعتی هست این لقمه از کباب دیگی را گرفته ام و میانه ی راه دهانم مانده است. دلم ضعف می رود از گرسنگی اما حالت تهوع دارم؛ از اضطراب است، دلشوره و دلواپسی.

بهنام هم فهمیده است اما به روی خودش نمی آورد. لقمه را از دستم می گیرد و سفره را جمع می کند. نور خانه را کم نمی کند، یعنی نمی خواهد بخوابد.

روبه روی کتابخانه ایستاده است و دنبال چیزی می گردد. کتاب نخوانده ای ندارد، پس چه می خواهد؟! می پرسم: " چیزی لازم داری؟‌"

جواب می دهد: "‌کتاب شعر یوسف حسینی کجاست؟!‌"

دلم هری می ریزد پایین هرچند او یوسف را در حد همین کتاب شعر می شناسد؛ از هیچ چیز دیگر خبر ندارد، حتی وبلاگش؛ اما بهنام را چه به شعر خوانی؟!

نگاهم را از زیر مبل می دزدم، جایی که کتاب را پنهان کرده ام. آخر این عصرهای پاییزی بی شعر های عاشقانه ی یوسف نمی گذرد.

انگار بهنام هم این را فهمیده است که وقت های دلتنگی و دلواپسی، آرامِ قلب من چیست؟!

می گویم : " همان جاست،‌درست بگرد! "

سرش را پایین می اندازد و با تحکم می پرسد: "‌کجاست؟!‌"

بغض می کنم و می پرسم : " که چه؟!‌"

بر می گردد و نگاهم می کند؛ لبخند ماتی می زند و می گوید : " که هیچ! شب بخیر."

چراغ ها را خاموش می کند و به اتاق خواب می رود.

ده دقیقه است که می لرزم؛ نه از خشم یا ترس؛ نمی دانم اسمش چیست اما دلیلش، شنیدنِ اسم یوسف بود از دهان بهنام.

قلبم که آرام می گیرد، می روم سر وقت کتاب؛ می گذارمش درون کتابخانه، جایی که راحت به چشم نیاید!

می دانم تا پیدایش نکند، دست از سر من بر نمی دارد، دوباره می آید پی اش!

میان تاریکی، کورکورانه می روم توالت، در را پشت سرم می بندم. کشوی میز توالت را بیرون می کشم. به آخرین " بی بی چک " مانده، نگاهی می اندازم، لمسش می کنم؛ هزارباره دستورالعمل روی آن را می خوانم؛ خدایا! می شود این بار، خط دوم، آبی کمرنگ!

ناگهان در باز می شود؛ بهنام است؛ با چشم های قرمز و خیس!

" بی بی چک " را از دستم می قاپد، می اندازد توی سنگ توالت و سیفون را می کشد، در را می بندد و می رود.

در کمد را باز می کنم‌، دستکش های ساق بلند گل مریم را دست می کنم و تا جایی که می شود توی چاه، به دنبال " بی بی چک " می گردم؛ نیست؛ رفته است پایین؛ رفته است فاضلاب؛ رفته است جهنم! گُه بگیرد این زندگی را گُه!

.

.

.

تا خودِ صبح توالت و بعد حمام را با تیرک و پودر و وایتکس شستم. شاید یکی از آن گازهای خطرناک متصاعد، دامن گیرم شود، نمی شود.

تا شد، سرفه کردم و عق زدم بی آنکه یکبار بهنام بیاید.

به درک! فردا برای یوسف تعریف خواهم کرد اما اول، می روم یک " بی بی چک " می خرم، بعد به یوسف زنگ می زنم. می ترسم اگر اول بگویم،‌اجازه ندهد، ‌دوازدهمی را دوباره بخرم. شاید بگوید " حکمتش این بوده که صبر کنی." اما دیگر طاقت ندارم.

به بهنام ثابت می کنم من آن زنِ روانی و مالیخولیایی نیستم. به او نشان می دهم که مادر شدن برای من عقده نیست، یک امکان است! یک معجزه!

 

 

ادامه دارد....

 

نویسنده: امیر معصومی امونیاک 

@amirnh3 :آدرس تلگرام

۰۳ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت دوم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت دوم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

یوسف را دوست دارم. هیچ شباهت شخصیتی و رفتاری با هم نداریم اما این تضاد، تنها دلیلی نبود که جذبش شدم؛ اعتماد به نفسش مثال زدنی است، به طرز عجیبی خودش را دوست دارد، همین مردی که هست، اصلا هم برایش مهم نیست دیگران رفتار و گفتارش را چطور قضاوت می کنند، این جسارتش را دوست دارم. عجیب هم سر به هواست اما، این هم گفتن دارد که عمیق است، ژرف است، لایه های درونی وجودش هنوز نامکشوف است و این نقطه ی عطف ماست، این که کسی ما را درک نکرده است.

بر عکس یوسف، من آرام ام و سر به زیر. محجوب و محفوظ به حیا. شاید مثل یوسف مهربان باشم اما محبت من گاهی از سر مداراست نه چون یوسف از رأفت قلب؛ ولی خب در عوض وقتی من عصبانی می شوم، باز هم در مرز مدارا می مانم اما یوسف به وقت خشم دیگر رَبّ و رُبّ سرش نمی شود، از یک کنار رگ و ریشه ی طرف را می خشکاند!

ده سالی می شود که می شناسمش. در یکی از همین شب شعرها با هم آشنا شدیم. اوایل وبلاگش را می خواندم. دقیق و با وسواس؛ مرد بود اما نوشته هایش با روح و روانِ زنانه ام چنان بازی می کرد که برای ساعت ها از زندگی و دردها و تلخی هایش رها می شدم.

آن روزها خسته بودم؛ خیلی؛ از خودم؛ از بهنام؛ از نداشته هایی که شده بودند پیراهن عثمان و هر روز یکی از کَس و کارمان، پرچم می کرد و روی اعصاب مان رژه می رفت.

آن روزها دلم می خواست بمیرم؛ از بس بی جان بودم و ندار؛ دستم خالی بود از قدرت و زبانم قفل بود از فحش و ناسزا تا بر سرِ کس و ناکس بکشم و حنجره ام را از بغض خالی کنم، قلبم را از تنگنا.
آن روزها تنها بودم؛ نه مثل الان که بهنام کنارم هست؛ آن روزها هم بود، اما حضور نداشت؛ جسم خسته و گرسنه و خواب آلودش را می آورد خانه؛ بهانه گیر و بداخلاق؛ کم حرف بود؛ اگر هم صدایش در می آمد، دعوایمان می شد.

آن روزها، چند سالی بود که دکتر ها جواب مان کرده بودند؛گفته بودند تنها شانس بچه دار شدنمان عمل زیفت است، همان لقاح مصنوعی.

آن روزها، عمل ها هم جواب نداده بودند و بهنام نمی خواست باور کند که من بی گناهم.

چند ماهی از آشنایی من و یوسف گذشت تا این ها را به او گفتم؛ بعد از اولین چت کردن مان که درباره ی نقد یکی از شعر هایش بود، حرف به خودمان کشید، به زندگی مان؛ به شریک زندگی مان؛ به این که بهنام مرد خوبی است اما تلخ است؛ دست خودش هم نیست؛ دلیل دارد؛ از دلیل هایش برای یوسف گفتم و او گوش داد؛ کاری که بهنام بلد نبود.

یوسف هم خیلی چیزها بود که از مردها می گفت و من نمی دانستم. این عطش برای دانستن و سیراب شدن من، با دوستی یوسف،‌ با حرف ها و شعرهایش، همان شد که بعد از گذشت ده سال هنوز نور چشمی من است.

این خلاصه ی داستان من و یوسف است، که تا به امروز هرگز برای کسی تعریف نکرده ام.

"سلما! شام سرد شد. ول کن اون دفترچه رو، خسته نشدی از نوشتن؟!‌"

بهنام حسود است؛ حتی به این دفتر و خودکار. بروم تا نیامده است نوشته هایم را بخواند.

.

.

.

شام از دهان افتاده است، نیم ساعتی هست این لقمه از کباب دیگی را گرفته ام و میانه ی راه دهانم مانده است. دلم ضعف می رود از گرسنگی اما حالت تهوع دارم؛ از اضطراب است، دلشوره و دلواپسی.

 

 

ادامه دارد...

۰۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad

داستان وحم (قسمت اول) _ امیر معصومی

صدای آواز خواندن بهنام از حمام می آید؛ هنوز درگیرتحریرِ این بیت بود که:

- تا کی بی تو بود/از غم خون/دل من

- تاهاها که هه هی بی هی هی تو بود / ا هه هر غه هه هم خو هو هون دل من

من، سلما، همسر سی و پنج ساله ی بهنام که بعد از هجده سال، زندگی مشترک، هنوز در حسرت مادر شدن، مانده ام؛

خسته از تمرین های تکراری بهنام، با احتیاط از روی تخت بلند می شوم. امروز نهمین روزی است که دوره ی ماهیانه ام عقب افتاده است.

اول نیم خیز می شوم روی آرنج چپم، بعد پاهایم را از تخت آویزان می کنم. از جایم بلند می شوم.

دیگر یاد گرفته ام که موقع بلند شدن، از عضلات کمر و شکم استفاده نکنم تا مبادا روی جنین احتمالی که شاید این بار هم دل آمدن به دنیا را نداشته باشد، فشاری بیاید.

اما امید و انتظار است که سالها مرا در این خانه ی بی روح، جوان و سرزنده نگه داشته است. هنوز هم هر کس مرا در نظر اول می بیند، زن جوانِ بیست و چند ساله ای دیده می شوم. خیلی لذت دارد وقتی کسی در ایستگاه مترو یا صف نانوایی در اولین سوالش می پرسد:

- ازدواج کردی؟ 

این یعنی هر زمان به سرم زد تا بهنام را به امیدِ ازدواج دوباره و تحقق آرزوی مادر شدنم ترک کنم، شانس زیادی برای جذب مردان جوان خواهم داشت.

بر می خیزم، موهایم را گیره می زنم و نگاهم را از آینه می گیرم. ساعت شش بعد از ظهر است. چای عصرانه حتما باید کله مورچه باشد. طعم گس و تلخش را دوست دارم. بهنام نمی پسندد، مهم نیست. برای خودش نسکافه درست کند.

صدای آوازش نمی آید. پشت در حمام می روم، در را باز می کنم، حوله هست اما خودش نیست؛ از داخل اتاق خواب داد می زند که:

- من اینجام!

جواب نمی دهم، لبخند می زنم، مردک بی شرف! بارها گفته ام برهنه از حمام بیرون نیا! می داند در برابر سینه ی پشمینه و ستبرش، خوددار نیستم؛ او هم همین را می خواهد، این که هنوز نم بدنش خشک نشده است، وقتی برای بوسیدنش می روم، مرا به دام آغوشش بکشد.

اما این بار فرق می کند، باید احتیاط کنم. فردا می شود ده روز. با اطمینان بیشتری می شود بی بی چک را استفاده کرد.

می روم سراغ میز توالت. کشو را بیرون می کشم. هنوز یکی دیگر دارم. آخرین بار دوازده بسته خریده بودم . با خودم شرط کردم که اگر این ها تمام شد و جوابی نگرفتم، برای همیشه قید مادر شدن را بزنم. به "یوسف" هم قول داده ام. سرم برود، قولم نمی رود.

 

ادامه دارد...

۰۱ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad