۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آمونیاک» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان جوهر وفاداری (قسمت اول) _ امیر معصومی

داستان جوهر وفاداری (قسمت اول) _ امیر معصومی

خاطره ی شب قبل از جلوی چشمانِ توران محو نمی شد. تصویر زن ِ محجبه و متینِ همسایه، ‏که با یک پیراهن کوتاه و نیمه آستین، با سر برهنه، زیر دست و پای شوهرش به زمین می ‏خورد و هر بار بر می خواست تا چنگ دوباره ای به صورت و گردن مرد بیندازد و به قول خودش ‏چشمهای هیز مرد را در آورد، صحنه ای نبود که به این زودی از حافظه ی کوچه پاک شود.‏

چیزی که برای توران قابل درک نبود، التماس های عاجزانه ی زن همسایه بود در آن نبرد تن به ‏تن، که گاهی از نهاد دلش بر می خواست: " تو رو به روح مادرت قسم، بس کن! حداقل برو ‏یک خرابه شده کارت و بکن و بعد بیا خونه. تو که می دونی من دوستت دارم." و همین که مرد ‏دست سنگینش را کنار گوش زن می خواباند،‌ دوباره دست های ضعیف و بی جانش را در هوا ‏می چرخاند، شاید تکه ای از مرد به چنگش بیاد و کمی از دردی را که داشت، به او بفهماند. ‏

نبرد بی حاصلی بود و زن از اول هم می دانست این طغیان فقط جنبه ی رسوایی دارد و بس!‌ ‏
به قیمت یک پیشانی و کتفِ شکسته، توانسته بود بُت مرام و معرفت و مردانگی مرد را در ‏محله زمین بزند! بتی که حالا همه به عنوان مردی هوسران و زن باره شناخته بودند.

ولی برای توران چه اهمیتی داشت که مرد همسایه کیست و چه کاره است وقتی دیشب با ‏آمدن پلیس و ختم ماجرا،

پنجره را بست و روی مبل نشست، پاهایش را در بغل گرفت و با ‏بغض گفت: بیچاره زن! بی چاره زنِ ایرانی‍‌ !

و بعد اشک هایش بی اختیار ریخت؛ اما هومن ‏که حتی به خودش زحمت نداده بود برای تماشا بیاید و تمام وقت پای لب تاب در حال کامنت ‏دادن بود، یک جمله گفته بود : حقش بود زنک!‌

و از توران یک ماده شیر زخمی ساخته ‏بود که پی بهانه ای بود تا خرخره ی شکارش را بجود از این همه بی چشم و رویی!‌‏

‏*** ‏

بیست و چهار ساعت گذشته بود و هومن می دانست آمدن به خونه اشتباه ترین تصمیم ‏است.

بعد از تعطیل کردن مغازه،‌به توران پیامک داده بود که: حاضر باش شام بریم بیرون. ده ‏میام دنبالت.

و حالا ساعت یازده شب بود. توران و هومن،‌ مثل یک زوج فرهیخته که تحت هر شرایطی بنا را ‏بر گفتگو در یک مکان و زمان مناسب قرار می دهند، در فضای باز رستوران، رو به روی هم ‏نشسته بودند. توران عادت نداشت پی حرف و ناراحتی را بگیرد، مخصوصا که هومن با این ‏دعوت، به شیوه ی خودش دلجویی کرده بود اما موضوعی که دیشب ادب و ایمان چند ساله ی ‏زن همسایه را به باد فنا داده بود،‌ فقط یک مشکل شخصی نبود، یک معضل اجتماعی است و ‏از هومن به عنوان کسی که دستی بر قلم داشت و در گروه های مجازی متعددی فعالیت می ‏کرد،‌خیلی بعید بود که با ناهنجاری دیشب چنین غیر معقول رفتار کند.

توران به دنبال ریشه های این طرز تفکر مردانه بود، چرا زمانی که یک زن از حریم خصوصی تختش دفاع می کند و با دیدن یک بیگانه بر می آشوبد ‏و شمشیر می کشد،‌ سرکوب کردنش به هر قیمتی!‌ حق یک مرد دانسته می شود؟!‌... برای ‏همین پیش غذا که تمام شد ، پرسید :‏

- یه چی بپرسم، بی هیچ قضاوتی از من!‌جواب میدی؟!

هومن به صندلی لمید و گفت:  آره.‏

- چطور یه مرد می تونه، زنی رو که باهاش خوابیده رو فراموش کنه؟!

‏- یعنی چی؟!

هومن منتظر بود تا بحث از همان جایی شروع شود که دیشب تمام شده ‏بود اما!

سوال را دوباره از ذهنش گذراند و جواب داد: فراموش نمی کنه!

- پس چطور می تونه،‌ با داشتن خاطره،‌ با زن دیگه ای بخوابه؟!

- خب خودش و میزنه به فراموشی! چون حق خودش می دونه!

توران گـُر گرفت که هومن چنین حقی را برای خودش قائل هست اما شرط گفتگو بدون قضاوت ‏را خودش پیشنهاد داده بود!‏

هومن خدای مکالمه های کِشنده و کُشنده بود! خوب می دانست چطور باید یک زن را در ‏گفتگو بارها گرم و سرد کرد تا قابلیت ارتجاعیِ روحش تقویت شود و تا پایان سخن، شنونده ‏باقی بماند.

مکث توران را که دید گفت :‏ فرهنگ این حق رو به مرد داده، خیلی هم ظریف!

توران در ذهنش به دنبال معنای ‏فرهنگ در تعاریف جامعه شناسی گشت اما خیلی زود به نتیجه رسید که:‏ فرهنگ، شرع، عرف، چیزهایی نیستند که به مرد چنین قدرتی بدن! اون حس مردونه ای که ‏چنین جسارتی رو به مردها میده که خاطره ها شون رو ندید بگیرن، اسمش چیه؟!‏

- کدوم خاطره؟!‌

- هووومن!!! همون خاطره هایی که مردها دارن و خودشون و به فراموشی میزنن!

- ببین توران جان، اون حس، اسمی نداره! همین چیزی است که من در یک مکالمه ی ‏سه دقیقه ای، خودم و می زنم به فراموشی که یک دقیقه قبل چی گفتم! اسم نداره! تعریف ‏جامعه شناختی نداره! این یک قابلیت مردانه است! ... 

 

 

ادامه دارد.

۱۳ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت سیزدهم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت سیزدهم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

سلما روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!‏

این بدترین اتفاق ممکن بود که پیش آمد. نه فقط به خاطر بیماری خونی سلما بلکه، یکی از ‏عوارض داروهای روان پریشی سلما، ایجاد بهم ریختگی هورمونی،‌ بالا رفتن پرو لاکتین،‌‌ قطع ‏خونریزی و بزرگی پستان ها و خروج شیر از آنها بود که به سلما باور حاملگی را القا کرد. برای ‏او که خودش را در آخرین مشاجره ی لفظی با بهنام و مرگ او مقصر می دانست و در صدد ‏جبران اشتباهش بود،‌ این اتفاق یک قدم به عقب رفتن و شروع دوباره ی درمان بود،‌ آن هم ‏بعد از آن که بحران باورِ نبودِ بچه را بپذیرد.‏

کاری که من باید به روش خود و بدون کنترل روان پزشک انجام می دادم. کاری که باید کاملا ‏واقعی و بدون نقشه انجام می شد. نوشتن تمام هوس های من از رابطه ی جنسی با سلما ‏که هرگز اتفاق نیفتاده، بود،‌ و دادن شان به او، و درگیر کردنش با احساسِ نیاز مبرمی که به ‏آمیزش داشت، تنها راه غریزی و مردانه ای بود که به ذهنم رسید زیرا من از خود ارضایی های ‏سلما بعد از مرگ بهنام خبر داشتم و ایجاد یک وحم! تنها راهی بود که به ذهنم رسید اما ‏هرگز رفتار های یک زن روانپریش قابل پیش بینی نیست. باور سقط جنینی که هرگز ‏نبود،‌سلما را بیشتر به بهنام وفادار کرد چنان که مرا برای چهار ماه طرد کرد، هر چند من هفته ‏ای دو بار به دیدنش می رفتم و زندگی او را که گاهی با بهنام بود و گاهی با من، تماشا می ‏کردم

تا دیروز صبح که مادرش تماس گرفت و گفت:‏ سلما لباس سیاهش و درآورده، گفت که روح اون بچه به خوابش اومده و گفته از زندگی روی ‏زمین منصرف شده و برای همین نخواسته به دنیا بیاد. برای همین امروز خیلی حالش خوبه، ‏هر چند هنوزم منتظره بهنام بیاد تا این خبر خوب و بهش بده. ممکنه شما بیاید؟!‌ شاید اون ‏فقط منتظر یک نفر باشه،‌ شما یا بهنام فرقی می کنه؟!‌

رفتم و دیدیم که فرقی نکرد. شادی ش را به شکل غریبی با من شریک شد اما حالا راه ‏بهتری برای ادامه دادن با سلما انتخاب کرده ام.‏

زن، موجودی زیبا و آرام بخش است. خوش صورت باشد یا نه؟‌! خوش اخلاق باشد یا نه؟! ‏سالم باشد یا نه؟! چه فرق می کند وقتی عاشق باشی؟!‏

‏‌زن، زندگی است. نور است. گرمی دل و قدرت بازو است.‏

یک نگاهش به تو قدرت می دهد کوهها را جا به جا کنی!‏

یک لبخندش جهنم روح و روانت را بهشت می کند.‏

یک بوسه اش به تو ادعای اعجاز می دهد چنان که بتوانی جهان مرده ای را زنده کنی.‏

زن، زندگی است. کوک زندگی هم گاهی بساز نیست مثل بعضی از زنها. فقط باید کوک دلش ‏را بلد باشی تا به ساز دلت برقصد.‏

سلما زندگی است. ساز دلش خوش آهنگ است. فقط دست و دلش لرزیده است از ترس ‏تنهایی. حواسش پرت تاریکی هاست. کسی را می خواهد، کنارش باشد،‌با او حرف ‏بزند،‌موهایش رانوازش کند، درباره ی رنگ لباسش نظر بدهد و برایش رژ لب جدید بخرد و او را ‏به شام دعوت کند و در مسیر برگشت،‌ به او بگوید:‏

‏- جای امنی سراغ داری،‌ یک مرد عاشق، بی ترس از تجاوز تنهایی،‌ آرام بخوابد؟!

و او بازوانش را بگشاید که:  آغوش من.

و مرد اخم هایش را در هم کشد که : نه! تو وسوسه ی عشقی! هوست را می کنم.

و سلما بگوید: چشم هایم را می بندم. لب هایم را می دزدم و دست هایم را ببند.

و مردی که من باشم، شرط بگذارم که :‏ اگر باور داری خوشبختی مرا بس ای، قبول می کنم.

‏.‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

این پایان رمانتیکی برای این داستان خواهد بود اما بی شک واقعیت زندگی من و سلما به ‏اینجا ختم نخواهد شد. دوره ی درمانش زمان خواهد برد تا وقتی که خودش را ببخشد، ‌مرگ ‏بهنام را باور کند و مرا به عنوان تنها مرد زندگی ش بپذیرد.‏

او باید بداند، مادر شدن برتری نیست، مسؤولیت است که اگر عاشقانه پذیرفته نشود، یک ‏درد سر است!‏

‏...‏

دیر شد! میز شام رزرو نکرده ام و هنوز هم نمی دانم اگر سلما را به سفر ببرم و ناگهان بهانه ‏ی بهنام را بگیرد،‌ چه طور باید آرامش کنم!‌‏

‏ ‏

‏***‏

‏ ‏

این داستان واقعیتی است که باید دست از انکارش برداشت!‏

 

پایان

۱۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
جمعه, ۱۱ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت دوازدهم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت دوازدهم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

سینی را از دستش گرفتم، ‌روی میز پذیرایی گذاشتم و گفتم:‏ چند دقیقه دیگه آروم میشه، ‌مثل همیشه.

‏- اما یک مادر هیچ وقت به درد کشیدن بچه ش عادت نمی کنه آقا یوسف.

و بغضش ترکید.‏

پرسیدم: با پدر صحبت کردین؟!

اشک هایش را پاک کرد و گریه اش را فرو خورد؛‌ کمی ‏بعد جواب داد:‏ بله. خوندن خطبه رو قبول کرد ولی هنوز با سفر موافق نیست.

‏- مشکلی نیست، قدم قدم پیش می ریم.

و با خودم فکر کردم: کافیه بتونم سلما رو از ‏این خونه بیرون ببرم و طعم این بهار دل انگیز و به کامش بنشونم.

الان که در حال نوشتن این آخرین برگ از داستان وحم هستم،‌ دوست سلما به دیدنش رفته ‏است تا به بهانه ی زنده کردن خاطرات قدیمی شان، ‌او را اصلاح و آرایش کند.‏

با یک عاقد هم هماهنگ کرده ام که بیاید خانه ی پدر سلما. خطبه را همانجا می خوانیم.‏

صبح، قبل از آنکه برای سلما پیراهن آبی فیروزه ای را که همیشه آرزو داشت، روزی بخرد و با ‏من در یک مجلس شب نشینی برقصد، بخرم ... به دیدن بهنام رفتم ... به بهشت زهرا ...‏

یک سال و نیم قبل بهنام بعد از یک مشاجره ی لفظی با سلما از خانه بیرون زده بود و تمام ‏شب را رانندگی کرده بود. روز بعد پلیس او را در جاده های حومه ی تهران،‌ پشت فرمان ‏ماشین پیدا کرده بود، در حالیکه به خاطر سکته ی مغزی، برای ابد به خواب رفته بود.‏

سلما هرگز این خبر را باور نکرد،‌ حتی زمانیکه همه در مراسم تشییع حضور داشتند،‌ سلما در ‏خانه، لباس های بهنام را اتو می کرد تا شب به مراسم شب شعر من بیاوردش.‏

اما نیم ساعت قبل از مراسم شب شعر به من اس ام اس داد که :‏ بهنام بازی در میاره، نمیاد. منم تنهایی سختمه بیام. ببخش عزیزم.

جواب دادم: غصه نخور گلم. مراسم لغو شده. راحت بخواب.

و خودم پشت تریبون رفتم و ‏از حضار به خاطر کسالت روحی و ضعف جسمی،‌ عذر خواهی کردم،‌ جلسه را به یک دوست ‏خوش نام واگذار کردم و به خانه بر گشتم.‏

تمام هفت روزی که از وفات بهنام گذشت،‌ سلما در انتظار او لب به غذا نزد و در بیمارستان ‏بستری شد.

من وقتی فهمیدم که به سلما اس ام دادم:‏ معلومه کجایی؟!

جواب آمد: شما؟!‌

خیلی زود فهمیدم کسی گوشی سلما را به ‏دست گرفته است. تماس گرفتم‌، مادرش بود. خودم را معرفی کردم و گفتم از دوستان ‏خانوادگی هستم و قصد مزاحمت نداشتم. فقط پیگیر حال و احوال خانم سلما هستم چون ‏می دانم مرگ بهنام را نپذیرفته است.‏

مادرش خواست مرا ببیند. یک قرار ملاقات گذاشتیم و به خانه شان رفتم. پدرش هم بود و یک ‏روان پزشک که این ملاقات هم پیشنهاد او بود.‏

مادر سلما از همان روزهای اول متوجه رابطه ی من و سلما شده بود. از آنجا که سلما قبل از ‏وفات بهنام هم به خاطر افسردگی شدید تحت درمان بود،‌ مادرش از ابتدا همه چیز را به ‏روانپزشک سلما گفته بود. تنها چیزی که مانع از برخورد هر نوع تنشی در بر ملا شدن این ‏رابطه شد،‌ رفتار و گفتگو های سنجیده ی من در درک شرایط سلما بود که او را روی مرز مرگ ‏و زندگی نگه داشته بود اما آن شب حرف روان پزشک چیز دیگری بود. او می خواست مطمئن ‏شود تا پایان دوره ی درمان سلما من کنارش می مانم.‏

دلیل برای نه گفتن نداشتم. سلما تا قبل از این شوک روحی، زن سالم و زیبا و خوش رفتاری ‏بود که بی هیچ توقعی از یک رابطه ی عاطفی،‌ عاشقانه کنار من و قوت قلب م بود. برای من ‏که مرد تنهایی بودم و شرایط نگهداری و حمایت از سلما را داشتم، این بهترین فرصت بود تا ‏تنها زن زندگیم را به روزهای روشن زنانگی بر گردانم هر چند، علیرغم تلاش های ما،‌ سلما ‏روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!‏

 


ادامه دارد....

۱۱ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت یازدهم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت یازدهم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

گفتم:‏ هنوز طپش قلب بچه رو حس می کنم. دکتر گفته تاثیر دارو ها بود.

گفت نباید نگران باشم.

دستش را از کنار گردن، پایین آورد و تا روی شکمم سلول به سلول لمسم کرد. دستش را ‏همانجا نگه داشت. حسی درون رحمم خودش را جمع کرد و مچاله شد. آه کشیدم. هراسان ‏دستش را برداشت،

پرسید: دردت اومد؟!

چنان تشنه ی لذت یک لمس و نوازش مردانه بودم که چشمهایم سنگین شد و خوابم گرفت. ‏

فقط یادم هست که پرسیدم:‏ به نظرت برای بچه ضرر داره؟!‌  

یوسف هم جواب داد: نه

و برای بوسیدن لب هایم ‏نز...دیک ... ش...د ...‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

یوسف نوشت!‌:‏

سلام. من یوسف ام. این وبلاگ بین من و سلما، ‌مشترک است. از آن روز که به بیمارستان ‏رفتم و دفترچه ی یادداشت های روزانه ام، که فقط برای سلما نوشته بودم را برایش هدیه ‏بردم،‌ عذاب وجدان دارم. هنوز هم نمی دانم آن روز چطور کنترل اوضاع از دستم خارج شد،‌ ‏مثلا رفته بودم، آرام جانش باشم، بلای جانش شدم. چهل و هفت روز از آن اتفاق می گذرد و ‏سلما هنوز عزادار است. گفته تا بهنام بر نگردد، ‌این لباس های سیاه را از تنش در نمی آورد ‏اما خدا شاهد است که اگر من می دانستم یک بوسه بر پیشانی سلما،‌ ما را به روز سیاه ‏بنشاند.‏

دیگر تلفن هایم را جواب نمی دهد. به دیدنش هم که می روم،‌ حرف نمی زند. مادرش که ‏نمی داند آن روز بین ما چه گذشت اما ممنون است که بلاخره سلما را با واقعیت روبه رو کرده ‏ام!‌ حالا یکی برود به مادر سلما بگوید من کاره ای نبودم. آن دفترچه ی خاطرات، همه وهم و ‏خیال های من بود از روزی که سلما را در آغوش بکشم! از کجا می دانستم خواندن خاطرات ‏من و وحم های سلما همان و خونریزی دوباره ی سلما، همان!!!‏

و حالا مرا مقصر بداند که عشقبازی با تو باعث سقط جنین من شد!‌!! بسوزد پدر عاشقی با ‏یک شاعر!‏

سلما گفت که دیگر نمی نویسد.

دیروز که به دیدنش رفتم و دزدکی پشت در اتاق تماشایش ‏می کردم،‌ گفت. البته نمی خواستم فال گوش بایستم اما وقتی دستم را روی دستگیره ‏گذاشتم، شنیدم که با کسی حرف می زند. صدایش گنگ و مبهم بود. در را به آرامی باز کردم،‌ ‏ایستاده بود کنار پنجره، با پیراهن سفید و نیمه آستینی که به زانوهایش نمی رسید. ایستاده ‏بود و موهایش را شانه می کرد. همان ها که قهوه ای روشن است و تا سر شانه اش بیشتر ‏بلند نیست. یک دسته مو را می گرفت توی دستش،‌ شانه ی صورتی و دندانه درشتِ ‏پلاستیک را روی آن ها می کشید و هر کدام از سرِ شانه هایش پایین تر می آمد را با قیچی ‏دم دستش می زد! هنوز هم نمی فهمیدم با صندلی خالی رو به رویش چه گفتگو می کرد؟!‏

از مرتبی موهایش که مطمئن شد،‌ آنها را گیره زد و لبه ی تخت نشست. با وسواس تمام ‏شروع کرد به گرفتن ناخن هایش، همین دو روز قبل کوتاه شان کرده بود، بالاخره گوشت ‏دستش می رفت زیر ناخنگیر! باید مانع این کارش می شدم،‌ در را باز کردم و رفتم داخل؛ ‏متوجه حضورم نشد، حتی وقتی کنارش روی تخت نشستم. بی تفاوت،

به گفتگو با صندلی ‏ادامه داد:‏ بی خود اصرار می کنی یوسف. گفتم که دیگه نمی نویسم، ‌نه تا وقتی که بهنام بر گرده.

همانطور که بلند شدم و به سمت صندلی خالی رفتم تا آنجا بنشینم،‌ به جایِ یوسفِ نامرئی ‏روی صندلی جواب دادم:‏ سلمای من! بهنام چهار ماهه که رفته و بر نگشته، غیر از اینه؟!

و بعد خیلی آرام روی ‏صندلی نشستم. سلما کمی فکر کرد،‌ دست از گرفتن ناخن هایش بر داشت و به پنجره خیره ‏شد؛‌‏

گفتم: مامان خیلی خوشحاله که بر گشتی خونه و بیشتر از هر چیز خوشحال بود که ‏پیرهنت و عوض کردی؛ خیلی بهت میاد، مبارکت باشه.

خیلی سریع و ناگهانی پیراهنش را در آورد و به سمتم دوید، هنوز کامل از روی صندلی بلند ‏نشده بودم که دستانش را دور گردنم حلقه کرد و لب پشت لب. غافلگیر شدم. در باز بود و هر ‏آن ممکن بود، مادرش وارد اتاق بشود. آرام و گرم، بوسیدمش،‌ بازوانش را گرفتم و با فشردن ‏اندام سرد و نحیفش بر سینه ام،‌ هیجانش را کنترل کردم، آرام آرام او را به سمت تخت بردم تا ‏پیراهنش را تنش کنم. با خنده ای شیطنت بار، خودش را جدا کرد و لباس ش را پوشید.‏

بعد هم دست مرا گرفت و کشان کشان از اتاق بیرون برد، کمی اطراف سالن را نگاه کرد و ‏سریع به اتاقش برگشت و در را پشت سرش بست.‏

صدای هق هق گریه های سلما، سینی چای و شیرینی را در دستان مادرش لرزاند.

سینی را ‏از دستش گرفتم، ‌روی میز پذیرایی گذاشتم و گفتم:‏ چند دقیقه دیگه آروم میشه، ‌مثل همیشه.

 

 

ادامه دارد....

۱۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت دهم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت دهم) _ امیر معصومی

< قسمت اول 

قسمت قبلی

 

راست می گویند "بشین" با "بتمرگ" یک معنا دارد اما اثرش متفاوت. حکایت همین مشکل ‏‏خونی من است. روزی که به یوسف زنگ زدم و خبر حاملگیم را دادم، شوک شد،‌ درست ده ‏دقیقه پشت خط نفس نمی کشید و من یک ریز، سیر تا پیاز همه چیز را برایش گفتم، حرف ‏هایم که تمام شد

گفت:‏ اتفاق خوبیه که قبل از مادر شدنت، کم خونی ت برطرف شده!  

و اونجا بی هیچ بحثی ‏پذیرفتم که شش ماه قبل، من، برای چه به بیمارستان می آمدم و تحت درمان بودم. حالا که او ‏مرا باور داشت،‌ من هم باور کردم که مشکل فقط یک کم کاری تیروئید نبوده است اما حالا که ‏خوب شده چه اهمیتی دارد؟!‏

امروز و این لحظه، حق با یوسف است. در طول این دو هفته فقط سه بار دکتر اجازه ی ترخیص ‏داد که بروم خانه،‌ آنهم چون بهنام نبود، به رستوران سر کوچه سوپ سفارش می دادم و نیم ‏ساعت نشده،‌ همه را بالا می آوردم و باز مادرم می آمد و به اورژانس زنگ می زد.‏

این بار که مرخص شوم، ‌می روم خانه ی مامان. بهنام نیامد که نیامد. خیلی وقت است که ‏دیگر هیچ دعوتی را قبول نمی کند. دو سالی می شود. به درک! من هم به جهنم!‌ گناه این ‏بچه چیست پاسوزِ ما شود. این بار حتما می روم خانه ی مامان، مطمئنا خوشحال می شود.‏

ساعت ده صبح است،‌دکتر تا چند دقیقه ی دیگر می آید، خدا کند امروز مرخصم کند.‏

.‏

‏.‏

‏.‏

حدس بزنید امروز چه کسی به دیدنم آمد؟!‌ سه ماه است که خانه ی مامان کارم شده، خوردن ‏و خوابیدن و درست یک ماه است که دیگر بهنام پایش را اینجا نگذاشته است؛ باورتان می ‏شود که حتی یک اس ام اس هم بین مان رد و بدل نشده است؟!‏

با این حال! دیروز که مامان و خاله،‌ در گوش هم پچ پچ می کردند و فهمیدم که مامان اسم ‏بهنام را آورد

و من ‌صدایم را بلند کردم و گفتم: بهنام رفته سفر،‌ ماموریت. با من هماهنگ کرد ‏و رفت.

وقتی مامان با غیض و ناراحتی زیر لب غرید: ایشالاه که دیگه بر نگرده. ‏خیلی دلم شکست.

چطور دلش می آمد نفرین کند؟!‌ بله قبول دارم،‌ بهنام غد و خودخواه بود ‏اما هر چه باشد حالا دیگر پدر بچه ی من است.

خودش همیشه می گوید: مرغ آمین توو ‏راهه. مراقب حرف زدنتون باشین، ‌مبادا آمین دعاتون از راه برسه.

پس چرا نفرین.‏

همان دیروز،‌ یوسف که زنگ زد، ‌هنوز از هق هق و گریه های زیر پتو، صدایم صاف نشده بود.

‏وقتی پرسید: گریه کردی؟!
جواب دادم: مامان بهنام و نفرین میکنه. اصلا رعایت حال من و نمی کنه. اون لعنتی هم هیچ ‏خبری ازش نیست. به نظرت بهش زنگ بزنم؟!

یوسف مکثی کرد و گفت: اجازه بده، فردا ‏بهت جواب بدم.

اما من به فردا نرسیدم. دیشب یهو و بی دلیل افتادم سر خونریزی. نصفه های شب از سردی ‏و لزجی ملافه و تشک بیدار شدم. چراغ خواب را که روشن کردم،‌ همه جا لکه های بزرگ و ‏سیاه رنگی می دیدم تا کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد. وقتی خون را تشخیص دادم،‌ ‏فریاد هایم بند نمی آمد،‌ فکر می کنم چهل همسایه ی دور و نزدیک هم فهمیدند که شد؟ ... ‏تا مرا رساندند بیمارستان و جلوی خونریزی را گرفتند و دوباره خوابم برد، شد ساعت یازده ‏ظهر یعنی یوسف که زنگ زد،‌من خواب بودم. بعدا فهمیدم که مامان تلفنم را جواب داده است و ‏وقتی یوسف خودش را از دوستان خانوادگی ما معرفی کرده بود،‌مامان هم گفته بود که من ‏کسالت دارم و بیمارستان هستم. وقتی ساعت ملاقات، یوسف با یک بسته ی کوچک کادو ‏شده از در وارد شد،‌ شوکه شدم. بی اختیار می خندیدم و جلوی اشک هایم را هم نمی ‏توانستم بگیرم. مامان عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت، در را هم پشت سرش بست.‏

من که دیگر جانی برایم نمانده بود تا به احترام یوسف بنشینم، خودش نزدیک آمد و لبه ی ‏تخت نشست.

دوباره سلام کرد و گفت : قابل شما رو نداره.

و هدیه را به سمتم گرفت. ‏دستم را بالا آوردم اما آنژوکت و سرم سنگینی کرد و دستم کنارم افتاد.‏
یوسف بسته را کنار بالشت گذاشت، همان دستش را تکیه گاه کرد. دست دیگرش را کنار ‏صورتم گذاشت،‌کمی تا گردنم پایین آورد، خم شد و پیشانی م را بوسید.

گفتم :‏ هنوز طپش قلب بچه رو حس می کنم. دکتر گفته تاثیر دارو ها بود.

گفت نباید نگران باشم.

 


‏ادامه دارد....

۰۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad