۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آمونیاک» ثبت شده است

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت نهم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت نهم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

حالا! امروز با این جنجالی که در بیمارستان راه انداخته بودم، طبیعی بود که باز هم از فشار ‏عصبی و اضطراب،‌این جنین هم از دست برود!‏

بهنام سرش را پایین انداخته بود و فکر می کرد؛

گفتم:‏ موبایلم و بده تا حال مامان و بپرسم.

کشوی میز کنار تخت را بیرون کشید و گوشی را به دستم داد.

- قبل از اینکه تماس بگیری باید یه چیزی رو بهت بگم.

‏- چیزی شده ؟!

با خودم فکر کردم شاید برای مامان اتفاقی افتاده که می خواهد آرام ‏آرام بگوید.

- سلما! تو منظور دکتر و پرستار و اشتباه متوجه شدی. منظور اونا از آزمایش، تست حاملگی ‏نبود،‌ صحبت از رفع مشکل خونیت بود که این اواخر به شیمی درمانی خوب جواب نمی ‏داد. اما این بار جواب عالی بود. خدا تو رو دوباره به ما بخشیده سلما.

چرت می گفت. مردک مغرور ِ از خود راضی! برای این که می ترسد این حاملگی به سر نرسد، ‏به هر چرت و پرتی متوسل می شود. مشکل خونی؟!‌ یک کم کاری ساده ی تیروئید بود که ‏هفته ای یک بار برای چکاپ همراه مامان می آمدم همین بیمارستان. شیمی درمانی؟! انگار ‏اینجور معالجات سرپایی است که من در طول شش ماهه گذشته، نفهمم چه دارویی می ‏خورم و چه آزمایشی می دهم!مسخره است! مسخره! این همه ترس بهنام، مرا به خنده ‏انداخت؛ بلند بلند قهقهه می زدم؛ باورم نمی شد تا این حد در مقام انکار باشد و یا این قدر ‏ساده لوحانه تلاش کند که ذهن مرا از ماجرا پرت کند!‏

آرام که شدم، گفتم: باشه عزیزم. هر چی تو میگی! گذر زمان به هر دومون کمک می کنه!

بهنام فهمید که دست به سرش می کنم؛

گفت می رود شام بخورد و برگردد. تنها که شدم، ‏گوشی م را چک کردم. خدا مرا ببخشد، یوسف امروز از نگرانی، جان به سر شد؛ علیرغم ‏احتیاطی که همیشه به خرج می داد، امروز هفت بار تماس گرفته بود و سه بار اس ام اس ‏داده بود:

- سلام  

برایش نوشتم: خوبم.فردا که بهتر شدم، تماس می گیرم

گزارش ‏تحویل پیام که آمد،‌ با خانه ی مامان تماس گرفتم.

خواهرم گفت: مامان خوابیده.

فردا باید با دست گل و شیرینی بروم عیادتش. باید تا روزی که مامان و بهنام را می برم ‏سونوگرافی تا صدای قلب جنین را بشنوند، آرام و عاقلانه رفتار کنم،‌بای اعتمادشان را جلب ‏کنم تا در شادی م شریک شوند.‏

گوشی را از آثار یوسف، پاکسازی می کردم که پرستار شیفت شب،‌میز داروها را آورد. قرص ‏هلیم را دز یک لیوان یکبار مصرف گذاشته بود.

پرسیدم: اینها برای بچه ضرر نداره!

لبخند زد و گفت : نه.

آب را لاجرعه سر کشیدم. هر چه حالم را بهتر کند، می خورم، چهار تا قرص باشد یا هفت تا! ‏مهم سلامتی من و بچه است...‏
‏ ‏
از خواب و خوراک افتاده ام. این داروهای لعنتی هم کمکی به بهتر شدن حال و روزم نمی کند. ‏اگر این حالت تهوع برطرف شود، ‌از شرّ این سرم ها خلاص می شوم. خسته شدم از این ‏اتاقک اورژانس. دو هفته است اینجا مقیم شده ام. بهنام هر روز صبح می آید، سلام می کند، ‏برگه هایی را که پرستار شیفت شب نوشته است را چک می کند؛ چند دقیقه کنار پنجره می ‏ایستد، از جیبش کمی نانِ ریز شده که در دستمال کاغذی پیچانده، در می آورد و می ریزد ‏برای گنجشک ها.‏ گنجشک ها! آنقدر که با بهنام مهربان اند با من نیستند؛ برای او خود شیرینی می کنند برای ‏من جیغ و داد.‏

مهم نیست که بهنام حرف نمی زند،‎ ‎‏‌مهم نیست که مادرم را قدغن کرده است تا هر روز به ‏دیدن من بیاید، مهم نیست به هیچ یک از اعضای خانواده اش نگفته است که من حامله ام؛ ‏مهم این است که یوسف هر روز تماس می گیرد، سر ساعت یازده؛ خیلی خب توانسته است ‏جای همه، به من قوت قلب بدهد، یوسف زن نیست، ‌تا حالا حامله نشده است اما باور می ‏کند که من ضربان ضعیفی را زیر نافم حس می کنم؛ باور می کند حالت تهوع های من برای ‏جلب توجه نیست، او باور می کند، من می توانم این بار را به خیر و خوشی زمین بگذارم؛ فقط ... اجازه ی خیالبافی نمی دهد؛ اصلا نمی گذارد درباره ی دختر یا پسر بودن بچه حرف بزنم،

‏همیشه می گوید:‏ در حال، از ثانیه هات لذت ببر، خدا می دونه با این شرایط جسمی تو،‌ بچه چقدر جون داشته ‏باشه که بتوونه نه ماه دووم بیاره یا نه؟! پس به فردا فکر نکن، ‌تمام تلاشت و بکن که از جات ‏بلند شی، قدم بزنی، نفس های عمیق بکشی و بتونی غذا بخوری، غذای خونگی!‏


ادامه دارد....

۰۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت هشتم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت هشتم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

چرا مامان نباید از حاملگی من خوشحال شود؟! شاید به این بارداری امیدی نیست! شاید احتمال می دهند این یکی هم سقط می شود! زنگ پرستار را می زنم، یک بار،‌‏‎ ‎دو بار، سه ‏بار، چند بار پشت سر هم؛ پرستار و مامان با هم آمدند.‏

‏- چی شده سلما جان؟!...

پرستار سُرم و آنژوکت را چک کرد و پرسید: حالت تهوع ‏داری؟!

مامان بلافاصله لگن مخصوص را آورد.‏

‏- می خوای بری دستشویی؟!

مامان پلکان پای تخت را جلو آورد و کفش هایم را جفت ‏کرد اما از سکوتم کلافه شد؛

گفت: چی شده دختر ؟! حرف بزن!

رو به پرستار با چشمانی به اشک نشسته و گلویی که از بغض زخم بود، پرسیدم: چرا ‏مامانم از مثبت بودن آزمایش حاملگی م خوشحال نشد؟! 

خون به گونه های پرستار دوید، سرخ شد. دیدم که پیشانی ش به عرق نشست. به مامان ‏نگاه کردم. رنگش پریده بود، لبانش بی رنگ شده بودند؛ چه چیز را از من پنهان می کردند؟! ‏همه ی وجودم کوره ی آتش شد؛ دیگر تحمل نکردم. ناگهان تا کمر بلند شدم، نشستم و ‏بهنام را فریاد زدم: "بهناااااااااااااااااااام!"

همیشه با من صادق بود، حتی در بدترین شرایط.‏

نه می دیدم و نه می شنیدم. فقط بهنام را می خواستم. آنقدر فریاد زدم تا صدایم افتاد،‌ سرفه، ‏پشت سرفه. سوزشش تزریق را حس کردم. سرفه هایم قطع شد، دیگر جانی برای فریاد زدن ‏نداشتم. دلم برای تقلا های پرستار که سعی می کرد مرا روی تخت نگه دارد،‌ سوخت،‌ آرام ‏گرفتم. دراز کشیدم. خوابم برد.‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

چشمانم را که باز کردم، شب ده بود. بهنام را دیدم که به دیوار روبه رو تکیه داده بود و ‏تماشایم می کرد.‏

هیچ حسی را نمی توانستم از چهره اش بخوانم. حتی جواب لبخندم را هم نداد. بدنم کرخ ‏بود.نشد که بلند شوم و برای جلب توجه بهنام بنشینم.اطراف اتاق چشم چرخاندم. مامان ‏نبود.

پرسیدم:‏ مامان رفت ؟!

بهنام سرش را به سرزنش تکان داد و هیچ نگفت.

دوباره پرسیدم: مامان رفت؟!

پشتش را از دیوار کند؛ صندلی ِ گوشه ی اتاق را جلو آورد نشست،

گفت:‏ بله! رفت! بعد از یک سُرم و دو تا آرام بخش، ‌رسوندمش خونه تا استراحت کنه! این دیوونه ‏بازیا چی بوده از خودت در آوردی امروز؟!

از به یاد آوردن هر چه گذشته بود، طفره رفتم؛

پرسیدم: دکتر به تو چی گفت؟! درباره ی ‏آزمایشم.

شانه بالا انداخت که هیچی!

گفتم:‏ جواب آزمایش خونم مثبت بود. زل زد توی چشم هایم که خب!‏

گفتم: مامان خوشحال نشد.تو چی؟!‌

با همان احساس سرد جواب داد: وقتی بهش اعتمادی نیست، ‌مثبت و منفی ش چه فرقی ‏میکنه؟!

گفتم: فرق میکنه! این بار و از عهده ش بر میام. این با دفعه های قبل فرق میکنه. اونا لقاح ‏مصنوعی بود. این دفعه یک معجزه است. من که سالم م . این راه و تا آخرش میرم. می بینی ‏حالا!

و در اعماق قلبم به بهنام حق می دادم که حسی به این ماجرا نداشته باشد. من ‏چهار بار عمل کرده بودم و هر بار در نگه داشتن جنین ها شکست خورده بودم. مهم ضعیف ‏بودنِ جنین ها یا ناتوانی من نبود! مساله استرس و اضطرابی بود که هر بار به روح و روان ‏خودم، بهنام و اطرافیان، وارد می کردم.‏

مخصوصا بار آخر که خط دوم "بی بی چک" هم، آبی کمرنگ شد اما قبل از رفتن به آزمایشگاه، ‏‏‌درست یک ساعت قبل ش، بدنم به من خیانت کرد و جنین را پس زد.‏

و حالا! امروز با این جنجالی که در بیمارستان راه انداخته بودم، طبیعی بود که باز هم از فشار ‏عصبی و اضطراب،‌ این جنین هم از دست برود!


‏ادامه دارد....

۰۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ milad
داستان وحم (قسمت هفتم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت هفتم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

- سلما ! عزیزم گوش کن! من برات صدقه رد کردم، با اینکه خواب سر صبح تعبیر نداره اما ‏صدقه دادم که دلم آروم شه! از صبح تا حالا کلی دهنم رو مزه مزه کردم که بگم یا نه؟!‌ دلم ‏قرار نگرفت. گفتم به خودت بگم شاید...

چشمانم سیاهی می رفت. صدای یوسف را می شنیدم که در یک تونل تاریک و مه آلود، دور ‏می شد و بهنام را می دیدم که به منشی اداره شان می گفت:‏

- این بار هم جواب آزمایشش منفی بود، این یعنی یک ماهه دیگه هم بعله!

‏و بعد یک دل سیر همدیگر را بوسیدند و مادرم را که یک عروسک را قندان پیچ کرده بود، به ‏پدرم داد تا در گوشش اذان بگوید؛ نگاهم از چشمان خاکستری عروسک جدا نمی شد. کسی ‏مچم را گرفت؛ چرخیدم؛ دختر همسایه مان بود که بهنام ماشینش را تعمیر می کرد، با ‏ابروهایی کوتاه و پهن که تاتو کرده بود، با همان رژ لب صورتیِ ذق!‏

دهانش را که جلو آورد تا در گوشم چیزی بگوید، از بوی دهانش حالم بهم خورد. هر چه تمام ‏عمر در معده ام مانده بود را، ‌در ثانیه بالا آوردم.‏

صدایی که نمی شناختم گفت: چیزی نیست! چون معده ش خالی بوده، ‌این ترشحات ‏سبزرنگ هستن. نگران نباشین؛ سُرم که تموم شد، خبرم کنین.

با تمام قدرت پلک هایم را از هم گشودم. چهره ی پرستاری که سُرم را تنظیم می کرد برایم ‏آشنا بود، انگار همین چند ثانیه قبل در خواب دیده باشم. زنی شبیه دختر همسایه مان که با ‏بهنام سَرّ و سرّ داشت، مرا تیمار می کرد!‏

پرستار لبخندی زد و گفت: به به! سلما خانم. ساعت خواب.خوبی؟! تبریک میگم خانم خانما. جواب آزمایشت همه مون ‏و غافلگیرکرد.

خدای بزرگ! درباره ی چی حرف می زد؟!

پرسیدم : آزمایش خون؟!‌

در حالیکه پرونده ام را ‏کامل می کرد، جواب داد:‏ بله. خیلی خوشحال شدم. ولی حواست باشه. این اول راهه.بیشتر مراقب خودت باش. می ‏رم تا استراحت کنی.

باور این ثانیه ها در مخیله ام نمی گنجید. اگر نوازش های مامان، واقعی بودنِ این لحظه ها را ‏به درکِ حس لاسه ا م نمی نشاند، به گمان این که در عالم خواب هستم،‌ خودم را برهنه می ‏کردم و آنقدر می دویدم تا به دریا برسم و غرق شوم در این آرزوی محال.‏

‏- سلما! بهتری مامان؟! کی بود پشت خط؟! چی گفت که از حال رفتی؟!‏

واااااااای ...وااااای بر من! حتما تا الان یوسف از نگرانی نصف العمر شده است. تلفن! تلفنم ‏کجاست؟! خدایا نکند بیافتد دست بهنام! نکند تماس ها را چک کند!‏

‏- بهنام کجاست ؟! از مامان پرسیدم. نگاهم کرد و جواب نداد.‏

‏- مامان بهنام کجاست؟ بهش نگفتین؟ نیومده؟!

مامان دلش نمی خواست جواب بدهد. ‏

گفتم :‏ باشه، تلفنم و بدین، خودم بهش می گم. ولی فقط خبر خوش رو بهش می گم.شما هم از ‏تلفن صبح چیزی بهش نگین. نمی خوام فکر کنه، دوستام باعث ناراحتیم می شن.

مامان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و تلفنم را از کیفش درآورد، به دستم داد، بعد هم ‏خسته و تکیده قامت از اتاق بیرون رفت.

قبل از اینکه شماره ی یوسف را بگیرم، با لحنی از ‏گله به مامان گفتم:‏ شما نمی خوای بهم تبریک بگی؟!

انگار که نشنیده باشد، رفت و در را پشت سرش ‏بست. چرا؟‌

از تماس با یوسف پشیمان شدم. بی تفاوتی مامان معنایی داشت! چرا نباید از ‏خبر حاملگی من خوشحال باشد؟! چرا؟!‏

 


ادامه دارد....

۰۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت ششم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت ششم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

آن روز وقتی این حرف ها را به یوسف گفتم، تا مدت ها درباره ی خواب هایمان حرف می زدیم. ‏مثلا دیدن برف در خواب برای من خوب بود اما یوسف هر بار خواب می دید برف می بارد، مدتی ‏بعد کارهایش در هم گره می خورد.‏

پیدا کردن زبان مشترک بین من و یوسف نه تنها سخت نبود، بلکه خودِ زندگی بود. آن روز هم ‏یوسف خیلی سعی می کرد شعف صدایش را پنهان کند تا اگر مبادا خوابش تعبیر به واقعیت ‏نشد، من دلگیر نشوم.

البته بعدا خودش گفت : شادیم رو نشون ندادم که فکر نکنی،‌چشم ‏به راه نوزادی از تو هستم؛ فقط چون این اتفاق تو رو خوشحال می کنه، من هم هیجان زده ‏شدم.

آن شب که یوسف خواب دیده بود، سه روز از پریود شدن من می گذشت، اما او نمی دانست. ‏

خیلی وقت ها نمی گذاشتم بفهمد، از بس سر به سرم می گذاشت. می دانستم این کارش ‏عمدی بود. می خواست اهمیت این چند روز را در تقویم زندگی من، لوث کند. اما این تنها کاری ‏بود که یوسف نتوانست برای من انجام دهد؛ تقصیر او هم نبود. یک چیزهایی هست در تاریک ‏ترین افکار هر انسانی که از بس پنهان شان می کند از دیگران، حتی گاهی خودش هم به ‏فراموشی می سپارد. این حس غریب مادر شدن از همان احساس های گمشده ای بود که ‏حتی عشق بازی با یوسف هم نتوانست، کمرنگش کند.‏

نه این که فکر کنید مادر شدن برایم حسرت بود و هست! نه! من... همین منی که الان از تعبیر ‏خواب یوسف دارد جان به لب می شود، گاهی به سرم می زند بروم بچه ی نوزاد همسایه را ‏خفه کنم. تمام شب را گریه می کند. بهنام می گوید: ‌چون خودت بچه نداری،‌حسادت می ‏کنی و الا آن طفل معصوم به اندازه گریه می کند، همانقدر که می شاشد! ‏

اما این طور نیست؛ آنقدر با خودم صادق هستم که اعتراف کنم بچه می خواهم تا وقتی به ‏دنیا آمد بگذارمش در آغوش بهنام و بگویم:‏

‏بیا بگیر! این هم همان ارث خوری که به خاطرش مرا بارها فرستادی اتاق عمل و هربار هم ‏که جواب آزمایش منفی بود به سرت زد که مرا طلاق بدهی که شاید عقدمان قمر در عقرب ‏بوده است یا چون به حرف مادرت نکردم و صبح عروسی آب چهل روی سرم نریختم، اجاق ‏مان کور شد! بیا بگیر این همه بچه ای که به خاطرش چشم و دلت را روی من بستی. ‏

بعد هم چمدانم را بردارم و برای همیشه بروم خانه ی پدرم؛ و خبرش برسد که بهنام برای بچه ‏اش در به در دنبال یک دایه است تا شیرش دهد و کسی پیدا نشود و بالاخره بیاید سراغ خودم ‏و بگوید‌:‏

‏سلما غلط کردم. غلط کردم که نفهمیدم تو قلب زندگی من هستی. نمی دانستم که اگر ‏بچه هم باشد اما تو نباشی که دل بدهی به آن، دل بدهی به زندگی، این مرد، مرد نمی شود ‏و این خانه، خانه! ‏

من بچه می خواهم تا خودم را ثابت کنم. مثل همان بار اولی که یوسف خواب دید من حامله ‏هستم و سه روز بعد من و بهنام بر سر یک زن صیغه ای دعوایمان شد و آن زن هم وقتی دید ‏من حاضر نیستم طلاق بگیرم، عطای بهنام را به لقایش بخشید و رفت و بهنام حالیش شد که ‏هر چقدر هم مرا پشمِ چیزش حساب نکند، باز هم تاثیر خارجی بر آرزوهای ناجوانمردانه اش ‏دارم.‏

ولی این بار فرق می کند! چه وقت خواب دیدن بود! نکند حالا که من حامله شده ام، اتفاق ‏بدی بیافتد! نکند کسی بمیرد بگویند از قدم شوم بچه ی من بوده است؛‌ مبادا ...‏

‏- الو! سلما! می شنوی ؟! ‏

می شنیدم اما توان پاسخ دادن نداشتم...‏

‏- سلمای من! عزیزم! عمرم! نفسم ! ... ‌

نفسم بالا نمی آمد! خدایا! این بار چه طوفانی ‏در راه بود؟! مبادا تعبیر خواب یوسف این باشد که این آخرین شانس مادر شدن را هم از دست ‏خواهم داد! من دیگر طاقت نه شنیدن از متصدی آزمایشگاه را ندارم.‏

 

 

ادامه دارد....

۰۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت پنجم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت پنجم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

مامان با یک لیوان چای نبات و پتو به اتاق آمد. اصلا نفهمیدم کی اشک هایش را پاک کرده و ‏بیرون رفته بود؟! ‏

لیوان را روی میز کامپیوتر گذاشت که من هنوز پشت به آن نشسته بودم . پیامک های یوسف ‏را پاک می کردم. پتو را دورم پیچاند و لیوان را به دستم داد. می دانست صبحانه نمی خورم.‏

پرسید : رونِ مرغ نداری. خورشت قیمه درست می کنم با همون آلو.‏

گفتم : معذرت می خوام مامان! خدا شاهده ...

اجازه نداد جمله ام را تمام کنم.

گفت:‏ خورشت و بار می ذارم،‌ می رم خرید. میوه هم نداری.‏

با خودم فکر کردم کاش با مامان رفیق بودیم. آنقدر که می توانستم از او بخواهم برایم بی بی ‏چک بخرد بی آنکه تا فهمیدن نتیجه، طپش قلب بگیرد و چهارده معصوم را از عرش به فرش ‏بیاورد.‏

صدای پیاز داغ خورشت، گرسنگی ام را تحریک کرد و حالت تهوع ام را!‏ بی آنکه مامان بفهمد می روم توالت. زنی درون آینه از خوشحالی، چشمانش می درخشد!‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

یوسف دیگر پیام نداد. امروز ساکت است. همیشه در موقعیت های این چنینی که هر کس ‏غیر از بهنام، با من بود، حالا چه خانه، چه بیرون، چه کوچه و بازار و مهمانی، پیام های ‏کوتاهی می داد.

تک کلمه ای! تک جمله ای! : بوس، بغل، فدایی بشم؟! ...‏

اما امروز! ‌انگار تمام غم و دلخوری من از رفتار دیشب بهنام، ندانسته، روی قلب او هم ‏سنگینی می کرد. شاید هم از این دلخور بود که نگفتم چرا نا خوشم ام؟

هر چه بود، دست من هم به نوشتن پیام نمی رفت. در عوض مامان حسابی حرف زدنش گل ‏انداخته بود. نه فقط برای دلجویی از ناله و نفرین های صبح، که برای جلب توجه من از هر دری ‏سخن می گفت تا شاید نگاهم را از این لب تاپ لعنتی بلند کنم و چشم در چشم، دخترانه دل ‏بدهم و قلوه بگیرم. مگر می شود؟‌‏

چشمم به فیس بوک، گوشم به مامان و همه ی حواسم به لحظه ایست که می خواهم خبر ‏حامگی ام را به یوسف بده. اول از همه به او می گویم. بهنام به تاوان اینکه هرگز احساس مرا ‏باور نداشت، تا دو سه ماه به او نخواهم گفت. خودش هم نمی فهمید. حالت تهوع م را که ‏مسخره می گیرد، به بی نظمی دوره ی ماهیانه ام هم عادت دارد.‏

مادرم هم دیرتر بفهمد بهتر است. عمرش کوتاه می شود تا این نه ماه و نه روز سر آید.‏

گفت: جواب نمی دی؟! ...

مامان تلفن همراه را جلوی چشمانم تاب می دهد. یوسف است! نمی ‏شود جواب ندهم. صدایم را صاف می کنم و می گویم: جانم؟! سلام.‏

صدای محتاط و آرام یوسف غمگین است.

جواب می دهد:‏ سلام سلما. بهتر شدی؟!‏

‏- اره، خوبم. تو چطوری؟ چیزی شده؟!‏

خلاصه می گوید: دیشب خواب دیدم. حامله بودی!...

خوشحال نمی شوم. بغض خفتم می ‏کند. ‏

من و یوسف معبِّر خواب های هم هستیم. در تمام این ده سال کم پیش آمده بود، اتفاقی ‏غافلگیرمان کند؛ همیشه قبلش یا من خواب می دیدم یا یوسف. حالا دیگر سمبل خواب های ‏هم را می شناختیم. یادم هست اولین باری که یوسف خواب دید من حامله ام، خودش حس ‏خوبی داشت اما من، از همان زمان تجرد، هر وقت این خواب را می دیدم، یک هفته نشده، ‏اتفاق تلخی برایم می افتاد. یاد گرفته بودم، بعد از دیدن این چنین خواب هایی، صدقه ی ‏جاریه بدهم. همان روزش یک مستحق را با لباس یا غذایی خوشحال می کردم. معامله ی ‏راحتی بود با قضا و بلا!‏

 


ادامه دارد....

۰۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad