آن روز وقتی این حرف ها را به یوسف گفتم، تا مدت ها درباره ی خواب هایمان حرف می زدیم. مثلا دیدن برف در خواب برای من خوب بود اما یوسف هر بار خواب می دید برف می بارد، مدتی بعد کارهایش در هم گره می خورد.
پیدا کردن زبان مشترک بین من و یوسف نه تنها سخت نبود، بلکه خودِ زندگی بود. آن روز هم یوسف خیلی سعی می کرد شعف صدایش را پنهان کند تا اگر مبادا خوابش تعبیر به واقعیت نشد، من دلگیر نشوم.
البته بعدا خودش گفت : شادیم رو نشون ندادم که فکر نکنی،چشم به راه نوزادی از تو هستم؛ فقط چون این اتفاق تو رو خوشحال می کنه، من هم هیجان زده شدم.
آن شب که یوسف خواب دیده بود، سه روز از پریود شدن من می گذشت، اما او نمی دانست.
خیلی وقت ها نمی گذاشتم بفهمد، از بس سر به سرم می گذاشت. می دانستم این کارش عمدی بود. می خواست اهمیت این چند روز را در تقویم زندگی من، لوث کند. اما این تنها کاری بود که یوسف نتوانست برای من انجام دهد؛ تقصیر او هم نبود. یک چیزهایی هست در تاریک ترین افکار هر انسانی که از بس پنهان شان می کند از دیگران، حتی گاهی خودش هم به فراموشی می سپارد. این حس غریب مادر شدن از همان احساس های گمشده ای بود که حتی عشق بازی با یوسف هم نتوانست، کمرنگش کند.
نه این که فکر کنید مادر شدن برایم حسرت بود و هست! نه! من... همین منی که الان از تعبیر خواب یوسف دارد جان به لب می شود، گاهی به سرم می زند بروم بچه ی نوزاد همسایه را خفه کنم. تمام شب را گریه می کند. بهنام می گوید: چون خودت بچه نداری،حسادت می کنی و الا آن طفل معصوم به اندازه گریه می کند، همانقدر که می شاشد!
اما این طور نیست؛ آنقدر با خودم صادق هستم که اعتراف کنم بچه می خواهم تا وقتی به دنیا آمد بگذارمش در آغوش بهنام و بگویم:
بیا بگیر! این هم همان ارث خوری که به خاطرش مرا بارها فرستادی اتاق عمل و هربار هم که جواب آزمایش منفی بود به سرت زد که مرا طلاق بدهی که شاید عقدمان قمر در عقرب بوده است یا چون به حرف مادرت نکردم و صبح عروسی آب چهل روی سرم نریختم، اجاق مان کور شد! بیا بگیر این همه بچه ای که به خاطرش چشم و دلت را روی من بستی.
بعد هم چمدانم را بردارم و برای همیشه بروم خانه ی پدرم؛ و خبرش برسد که بهنام برای بچه اش در به در دنبال یک دایه است تا شیرش دهد و کسی پیدا نشود و بالاخره بیاید سراغ خودم و بگوید:
سلما غلط کردم. غلط کردم که نفهمیدم تو قلب زندگی من هستی. نمی دانستم که اگر بچه هم باشد اما تو نباشی که دل بدهی به آن، دل بدهی به زندگی، این مرد، مرد نمی شود و این خانه، خانه!
من بچه می خواهم تا خودم را ثابت کنم. مثل همان بار اولی که یوسف خواب دید من حامله هستم و سه روز بعد من و بهنام بر سر یک زن صیغه ای دعوایمان شد و آن زن هم وقتی دید من حاضر نیستم طلاق بگیرم، عطای بهنام را به لقایش بخشید و رفت و بهنام حالیش شد که هر چقدر هم مرا پشمِ چیزش حساب نکند، باز هم تاثیر خارجی بر آرزوهای ناجوانمردانه اش دارم.
ولی این بار فرق می کند! چه وقت خواب دیدن بود! نکند حالا که من حامله شده ام، اتفاق بدی بیافتد! نکند کسی بمیرد بگویند از قدم شوم بچه ی من بوده است؛ مبادا ...
- الو! سلما! می شنوی ؟!
می شنیدم اما توان پاسخ دادن نداشتم...
- سلمای من! عزیزم! عمرم! نفسم ! ...
نفسم بالا نمی آمد! خدایا! این بار چه طوفانی در راه بود؟! مبادا تعبیر خواب یوسف این باشد که این آخرین شانس مادر شدن را هم از دست خواهم داد! من دیگر طاقت نه شنیدن از متصدی آزمایشگاه را ندارم.
ادامه دارد....