۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چیستا یثربی» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت شانزدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت شانزدهم) _ چیستا یثربی

این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه می خواستند سر زندگی خود برگردند.

علی گفت: آرش فعلا آزاده؛ اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره.

گفتم: می خوام باش حرف بزنم.

- خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! می دونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک می کنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی!

- حالا یه بار کمک کردیا! باشه ... تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما!

علی از آن لبخند های معنی دار همیشگی اش زد و گفت: از دست تو! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید ...

زود حرف را عوض کردم. چون می دانستم باز چه می خواهد بگوید.

- آرش! دیر میشه ها! ...

-----------------------------------------------------------

آرش رنگ و روی خوبی نداشت؛

گفتم: رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟

گفت: بیخیال. تموم شد!

گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته؛ تو می دونستی و صوفی رو بردی اونجا؟

- من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم؛ اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمی دونستم!

- گفتی بهار از مریضی مرد؛ ولی زنده ست!

- از بچه گی اینو شنیده بودم. می گفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمی ده. حتی بچه خودشو!

- آرش، صادقانه. هر چی می دونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم می تونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیداشده، می دونی مال کیه؟

- مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا.

- گفت: بله.

- فامیله؟

- نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه ش؛ خیریه ی نمی دونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟

گفتم: یعنی نمی دونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟

خندید؛

- محاله! من تو مراسم می دیدمش ... . همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش!

- موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود؛ یادته؟

- گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم: چه زرد بیخودی. چطور؟

- صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟

- حتما خوبه!

- تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش!

- برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت؛

- کی؟ جواب نداد.

- می دونستی مادربزرگت پولداره؟

- آره؛ ولی پولاشو بعد مرگ، وقف یه خیریه کردن!

پرویز وارد شد.

- بس نیست؟ وکیلش آمده! ...

 

ادامه دارد. . 

۱۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت پانزدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت پانزدهم) _ چیستا یثربی

پلیس ها داشتند همه اتاق های آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود.

به علی گفتم: جریان صوفی؟

گفت: چند روزه می خوام بت بگم؛ ولی نمی شد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری ... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟

- گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع می خوای بری ... . من الان یه عالمه سوال دارم!

- خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.

- پس روژان زنده ست؟

- نمی دونم! به هر حال بهارو که نمی تونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟

- سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار می خواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه..

یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده!

علی گفت: حیاط خلوت!

گفت: گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات.

گفت: باغچه رو بکنین. . زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم؟  یا نمی دونم. ، تو خاکم کن ... همونجا شک کردم!

بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه!

بهار داد زد: تربچه های منو خراب نکنید!

همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد.

به سیمین گفتم: پرویز داره میاد. 

آرام گفت: شما نمی دونید ...

گفتم چیو؟

زیر لب گفت: تموم نشده! هیچوقت نمیشه..

جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند.

علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت: اون زیر چی کاشتی؟

جمشید خیره گفت: آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر! ... . شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟

گفت: به تو چه؟

گفتم: چته؟

گفت: من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم! به خودشم گفتم.

بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید.

گفت: خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟

علی گفت: آره؛ ولی اول نمی خوای خانمو ببینی؟

پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟

علی به سیمین اشاره کرد.

پرویز گفت: ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم!

سیمین گفت: واقعا؟ به چشمای من نگاه کن!

صوفی داد زد؛ حاج علی جون ... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است ...

 

ادامه دارد ... 

۱۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت چهاردهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت چهاردهم) _ چیستا یثربی

آهسته از پله ها پایین آمد. با مو های بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید.

گفت: سیمینم. دختر عموی جمشید ... . سی سالمه. هیچکس نمی دونه من کجام! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. می دونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟

جمشید با سر اشاره کرد.

سیمین گفت: پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمی دونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون می ترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات!

در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن مو هایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود.

سیمین گفت: راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو می دونست و می خواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه ... و کرد! تو می دونی که من خیلی چیزا می دونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی ... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر می کردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من. . شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده.

گفتم: تو صوفی رو دیدی؟

گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود. اون همه خون!

گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟

گفت: من و صوفی رازی رو می دونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش. من نبودم. بهار گاهی تو خواب جیغ می زنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه.

مشکات کف زد ... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان!

گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم.

گفت: اصلا می دونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی.

در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس ... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی ...

 

ادامه دارد ... 

۱۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
جمعه, ۱۱ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت سیزدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت سیزدهم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندان های سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمی دانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی، آن لحظه، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند.

مشکات گفت: ترسیدی؟

گفتم: نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمی دونه تکلیفش با خودش چیه!

می دانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر می خواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس می دادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به مو هایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .. ... اه ... . بدم میاد! موش خرمای خنگ! با پای خودت اومدی تو تله ... پلنگت کجاست؟

گفتم: تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت.

- تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! می دانستم می خواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود.

گفت: خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی.

گفتم روژان؟

گفت: پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی. خدایا ما می دونیم چی هستیم؛ ولی نمی دونیم قراره چی بشیم.

گفتم: از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید.

مشکات گفت: بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی.

بهار گفت: اما بچه م.

مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا!

بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم.

گفت: حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟

گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی. دیگه هیچوقت برنمی گردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه!

گفت: به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد.

گفتم: تو چته؟ معلم خوبی بودی ... عاشق شعر، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟

گفت: می خوای بدونی؟ معاملت قبول! می دونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، می دونم عشق چیه! اما تو نمی دونی، وگرنه می دونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی می دانست که من نمی دانستم؟ نه!

داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. مو های بلند!

گفت: من روژان نیستم! ...

 

ادامه دارد ... 

۱۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت دوازدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت دوازدهم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

حس خوبی نداشتم. نه به حرف های بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار می روم.

فقط گفت: مواظب خودت باش! همین!

می شناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمی توانست برای من توضیح دهد، یعنی نمی توانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکت ها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سال های پرشور، هر وقت روی نیمکتی می نشستیم، حرف جنگ و رفتن می زدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم ...

پس مادر جمشید، می دانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی می دانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم! باید دوباره به آن خانه بر می گشتم. سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم. از بهار نمی ترسیدم. همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود

حسی به من می گفت: او نمی تواند برای من خطرناک باشد ... ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم ... در را باز کرد.

گفتم: بهار تو چرا فرار نمیکنی؟

گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟

گفتم: روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون ... می خوام هوا بخورم! فکر کردم از مشکات می ترسی ...

گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم.

گفتم: اما برای شام صدامون کردی؟

گفت: من که شام نمی خورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟

گفت: خب من خوشگل بودم ... عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمی توانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر!

گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟

چهره اش درهم رفت.

گفت: من خسته ام. می خوام بخوابم. چقدر میپرسی؟

به طرف پله ها رفت.

گفتم: کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟

گفت کی؟

گفتم: روژان! همون که شام و ناهارو می پزه.

گفت: نمی شناسم ... از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته، روی پله اول نشست.

گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم ... . تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد.

گفت: برو!

گفتم: اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمی خوای ببینیشون؟

دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا! جیغ میزد. نمی دانستم چطوری آرامش کنم؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. می دونم اونجایی! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید. انگار منتظر دیدن من بود.

- اینجا چیکار داری؟ زن فضول!

گوشی ام کجا بود! ... خدایا علی ...

 

ادامه دارد ... 

۱۰ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad