۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چیستا یثربی» ثبت شده است

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۶ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت ششم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت ششم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

- تو زنی. میفهمی. مگه نه؟

- باید برم. پایین منتظرمن.

- بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود.

- یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟

- همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه!

پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه.

بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی می کردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت.

گفت: اسمش بهاره. دوازده سالشه.

گفتم: به من چه؟

- تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه..

- تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست!

- بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟

- خب به من چه؟

- بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی.

عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد.

من گفتم قناری دوست داری؟

سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید.

گفت: بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن.

دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود.

گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟

گفت بعد چی میشه؟

- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون.

- چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم!

خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم!...

 

 

ادامه دارد...

۰۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت پنجم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت پنجم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

- خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد...
پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. 

پولش را گرفت و به علی گفت: این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. 

به علی گفتم: تو رو خدا هیچی نگو!

در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را می شنیدم. 

- من خیالباف نیستم! 

- غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! 

- پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. 

صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. می خواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار می کنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمی فهمیدم. وقتی بی حرکت شد تازه فهمیدم! جسد و گذاشتم تو ماشینش... فرار کردم. 

چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی می کرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ 

به علی گفتم: فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! 

علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمی زنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! 

گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده؛ علی جان ماشینو نگه دار! 

علی با تعجب نگاه کرد. 

موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. 

علی گفت: بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. 

- خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! 

- ولی اون! 

گفتم: من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. 

آرام گفتم: گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ 

- همکارمه. 

- فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. 

- برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، 

- گفتم که آقا کاریتون ندارم. 

- ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ 

- کیو؟ 

- زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی. می فهمی!...

 

 

ادامه دارد...

۰۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت چهارم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت چهارم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟

حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا؛ اما محرم نبودیم.

پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند.

پیرمرد گفت: اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین؛ اما بگم اجاره ش برای یک ساعت، صدتومنه.

علی گفت چه خبره؟

پیرمرد گفت: شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق!

آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود.

پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. 

پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت.

علی کلون در را انداخت.

گفت: اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم!

لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی.

علی گفت: مال صوفیه؟

گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟

علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته.

گفتم؛ خونه ی ترسناکیه.

علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟

گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی!

علی گفت؛ نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟

گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم.

رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید.. آگهی پدر صوفی بود.

در زدند.

گفتم کیه؟

صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم؛ ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم.

گفتم صوفی تویی؟

سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود.

گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد!

گفتم: شما کی هستین؟

گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم...

دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم.

علی دوید، خوبی خانمی؟

گفتم آره کو!

گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!...

 

ادامه دارد...

۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت سوم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت سوم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

بابابزرگ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت. دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.

هر چه به در کوبیدم، کسی جواب نداد.

به عکاسی برگشتم. بابابزرگ آنجا نشسته بود. منتظر من.

پدرم با تعجب به ما نگاه کرد. شاید دومین بار بود که بابابزرگ، پایش را درعکاسی میگذاشت.

بلند شد. من هم به دنبالش. رنگش، گچ دیوار بود.

گفت: کجاست؟

گفتم: اومدم عقبش. درخونه تون قفل بود!

گفت: دو تامرد اومدن ببیننش. خودش زنگ زد. گفت میره دم در زود میاد. دیگه برنگشت!

-شماره ماشینو برداشتین؟

-سیاه. شاسی بلند.

گفتم: شماره؟

عصبانی شد.

فکر کردی من پلیسم؟ دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟ گوش بده. ساکش تو خونه منه. گوشیشو برد. تو به کسی چیزی نمیگی. اصلا یادت نمیاد کیه! فقط یه مشتری بوده. همین!

گفتم: تو ساکش هیچی نیست؟ شناسنامه، کارتی؟

گفت: اگرم باشه تو خونه من گم شده. تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد. خسته بود.

گفتم: بعد؟

گفت: بابابزرگ ساکو پس نداد. برید خونه شو بگردین. من شاید چند روز دیگه اعدام شم. اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟ مگه پلیسی؟

گفتم ،مورد تو خاصه. خیلی جوونی. قتل مشکوکه! جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی تو تصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه. اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟ بله. من خبرنگارم، اما الان پای جون تو هم وسطه.

گفت: کاغذ! روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.

به کاغذنگاه کردم.

آدرس بود! دربند.

به علی زنگ زدم،

ببخشید میدونم الان سر کاری. ولی باید برم جایی. ترجیح میدم تنها نرم!

نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.

گفت: این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!

گفتم: میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم. حالا گیریم چیستا. مگه با چیستا راحتی؟

گفت: آره. به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره. میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور!

گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه. میگیم اومدیم دنبال خونه. باشه؟

در را باز کرد. روی صورتش جای زخم تازه بود. فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.

مشکوک نگاه کرد.

علی گفت: سلام حاجی. 

- حاجی باباته!  چی میخواین؟

ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.

گفتم: راستش آقا من آسم دارم. گفتن اینجا هواش خوبه. بنگاهی پیدا نمیکنیم.

باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟

گفتم: شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.

درنیمه باز بود. انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد. با موهای بلند.

پیرمرد خواست دررا ببندد.

حاج علی پایش را لای در گذاشت.

وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!

پیرمرد ترسید.

گفت: محرمید؟

 

 

ادامه دارد... 

۰۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت دوم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت دوم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

آرش کمی آب خورد.

گفتم: دزدیدیش؟

خندید. آب در گلویش گرفت؛

گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود... ساکت شد.

گفتم: معصومیت؟

گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی!

پس کمکش کردی؟

نفس عمیقی کشید.

شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود.

گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا...

قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابابزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادربزرگم که مرد؛ بابابزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خونواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند.

صوفی رو داشتم میبردم اونجا.

گفتم، بابابزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟

آرش:

گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه.

گفت از چی قایم شه؟

گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج.

گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه ...نمیدونم چرا این حرف بابابزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم.

رسیدیم ...صوفی. . بیا! همینجاست.

گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابابزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید

- چرا میخندی دیوونه؟ 

- مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم.

بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد

- چیزی خوردی؟

صوفی گفت: نه گشنه م نیست. ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم. اینم که میره پی کارش. منو میگفت. میخواستم بزنم تو گوشش. بچه پررو!

یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد!

تو دلم گفتم: همه ش سه روزه. بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته!

بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه. نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد! شاید واقعا فکر میکرد آدم دزدیدم! حس کردم زیادی ام. صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم. لجم گرفته بود.

- صوفی خانم من دارم میرم!

گفت: به سلامت!

گفتم: بابابزرگ بیا کارت دارم.

نیومد.

اونم گفت، به سلامت!

عصبانی شدم. درو کوبیدم،رفتم!

به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم!

گفتم: با بابا بزرگت چیکار داشتی؟

گفت: نمیدونم. یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم. سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود. روز سوم رفتم عقبش. نبودن! درقفل بود! ...

 

 

ادامه دارد ...

۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad