۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چیستا یثربی» ثبت شده است

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت یازدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت یازدهم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

غذا آماده ست! البته ما نخوردیم و رفتیم. اما نمی دانم چرا این جمله بهار از ذهنم بیرون نمی رفت. بالای پلکان، مغرور ایستاده بود. انگار کد بانوی خانه اموات بود. بهاری که من میشناختم، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمی کردم اهل خانه داری باشد!

علی گفت: خب لابد تو این سال ها یاد گرفته.

چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد. اما این روزها حس میکردم از من فرار می کند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه می رفتیم. دستش را گرفتم.

گفتم: سردمه!

آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت: فشارت افتاده.

حرفی نزد بی احساس! حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمی خواست به من بگوید. از عصری بد عنق شده بود. سر کوچه ما خداحافظی کرد، ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود. دلم برایش می سوخت؟ از او می ترسیدم؟ مو های بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟ می توانستم خودم را جای او بگذارم؟ کنیز بی نام و نشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمی فهمیدم چرا مشکاتِ معلم، با این همه تفاوت سنی با او ازدواج کرده. باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد. صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد! می خواستم با بهار تنها باشم. دعایم گرفت. با خوشرویی در را به رویم باز کرد.

گفت: چای؟

گفتم نه ممنون. بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.

با ذوق کودکانه گفت: مثلا چه حرفایی؟! ... .

گفتم: تو عاشق همسرت بودی؟

گفت نه! دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی و سیب زمینی بکاریم. مادرمم دیگه منو نمی خواست.

عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفتم: اینو میشناسی؟

گفت: مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟

- چرا. ولی باز گم شده!

- نه. داره بازی می کنه!

-چطور؟

- آدما به این گندگی که گم نمیشن! حتما یه جا قایم شده. با من کلی قایم موشک بازی کرد. تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم ... میاد. خودش بم گفت!. برای همین ساکشو نبرده ... .

-  بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟

- خب من خوشگل بودم ... اما اون شکل بابا ها بود. بعدشم لوبیا خوب می کاشتم ... کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز می خوندم ... شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان. صدای غمگینی داشت؛

- یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟

- نه! خب نه! پول بابامم بود ... . اون همه پول! بابام زود مرد. جز من کسی براش نمونده بود. همه ی پولاش به من می رسید. اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود. بعد از اون باید دکتر می رفتم که ببینه قیم می خوام یا نه. اگه شوهر می کردم، شوهرم قیمم می شد. همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم ... ... زل زده به من. . مثل یه خوراکی خوشمزه! ترسیدم ... به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود!

بهم گفت: چه مو های سیاه قشنگی! پسر من عاشق مو های مشکیه.

من گفتم: خب همه عاشق مو های منن. مامانم نیشگونم گرفت! .. ...

 

ادامه دارد ... . 

۰۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت دهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت دهم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد: همین خونه بود. همین درو دیوارا. همین پله ها... بهار کوچولو که تا اونوقت، مثل عروسک نگاش میکردم؛ یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد. هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره. درد می کشید. فکر نمی کردم من براش مهم باشم! بیست و سه سال تفاوت سن! روژان اونقدر از ناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد. به طرفش رفت. سعی کرد بغلش کنه. اما بهار صورت روژانو چنگ زد. روژان محکم زد تو گوش بهار. بهار دیوونه شد. موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن. هنوز صدای اون جیغ تو گوشمه. حتی صدای جیغو از وسایل خونه می شنوم! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود. رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود، اما زورش بش نمی رسید. بهار چنگ انداخته بود به موهاش، به زحمت بهارو ازش جدا کردم. روژان خیلی ترسیده بود. پابرهنه دوید طبقه بالا. گمونم می خواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه. بهار از دستم فرار کرد. زورش زیاد شده بود... پله ها را دنبال روژان بالا میرفت. بش رسید.. تو پاگرد طبقه دو. همونجا که شیدا خانم دیدش.

پیرمرد سکوت کرد. عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد 

- من یه لحظه دیر رسیدم. فقط یه لحظه. می دیدم که اون بالا می جنگن. بهار جیغ می کشید و مو های روژانو ول نمی کرد... روژان دفاع می کرد، صورت بهارو چنگ میکشید. بهار گاز می گرفت. مثل یه حیوون وحشی شده بود. دیگه رسیده بودم، اما دیر بود. روژان جلوی چشم من پرت شد پایین. از کنار دهنش خون می آمد. خونریزی مغزی. می لرزید. فهمیدم تمومه. سرشو گذاشتم رو پام. بوسیدمش. بهار ازبالا نگاه میکرد. چند لحظه بعد، روژان، خیره به من مرد!

علی گفت: و نمی تونستی بگی بهار قاتله درسته؟

جمشیدگفت: هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود. حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم. ناچار شدم بگم بهار مرده. تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده. روژان رو جای بهار خاک کردیم. حالا دیگه حوصله نوزادو نداشتم. پرویزو دادم خونواده مادر بهار.

گفتم: ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین!

گفت:من گفتم؟ نه، حتما اشتباه کردم. تا شب قتل، اون نوزاد خونه ما بود. بهار جیغ می کشید. گریه میکرد، نمی خواست بچه شو ازش بگیرن. ولی من دردسر بهارو داشتم. نمی تونستم یه بچه بی گناهم تو اون خونه بزرگ کنم. بهار افسرده شد. بچه شو می خواست. من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم. میفهمید؟ هر کاری ... پرده ها رو کشیدم. سیم تلفنو قطع کردم. با همه قطع رابطه کردم. صبح ها که میرفتم سر کار، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه. اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد ... انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت!

ناگهان من جیغ کشیدم...

گفتم: بهار!

بهار روی پله ایستاده بود.

گفت: غذا نمی خواید؟ وقتشه! .. 

 
 
ادامه دارد...
۰۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت نهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت نهم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

در زدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود.

- می دونستم میاین!

سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت مو هایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمی دید.

علی گفت: به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور.

پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد.

گفتم سنتونو.

- اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمی خواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره.

- و سینا ...

- سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت.

علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون!

گفت: پس پیداش کردین؟

علی گفت: نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت مو های بهار را میشست

گفت: تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم می فهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه...

ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم.

- بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد.

پیرمرد گفت: اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس!

به طبقه بالا رفت که مو های بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت.

گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود می خوابید. اگه قرص نمی خورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان می شستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمی تر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف می زدیم. حافظ می خوندیم. کارایی که هیچوقت نمی تونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمی دونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. می دونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید می رفت... 

 

 

ادامه دارد ... 

۰۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت هشتم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت هشتم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

تلفن مدام زنگ میزد. نمی خواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار می خواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت.

پرسید: هفتاد من های چهل و دو چند میشه؟

از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم می تونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر مو های بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم.

گفت: صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد.

گفتم: ممکنه شناسنامه تقلبی باشه.

- کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن.

- آرش چطوره؟

- غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش.

بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟

گفت: طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد.

فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو.

گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛

- وقت داری یه سری ببینمت؟

- دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که. .

- یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی می گفت مهمه، قلبم می لرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم.

- تو روژان می شناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش می رفته.

- تو پرونده ها اسمی ازش نبود.

- روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم می شه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد.

- خب. خیلیا عروسی می کنن. از ایران می رن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست!

- پرونده های قدیمی بیمارستانو می دیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر می کنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر می دن؛ اما سی و نه سال گذشته!

- تقرییا همسن پرویز!

- عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش.

- روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول می زنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان می ترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟

گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه.

علی گفت: بریم

- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو می دونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمئنم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره! ... 

 

 

ادامه دارد ... 

۰۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت هفتم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت هفتم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

پیرمرد نفسی کشید. انگار راز بزرگی از سینه اش، برداشته شده بود.

گفت: از اون به بعد با هم اینجا زندگی میکنیم. مثل یه پدر و دختر. من می تونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بود که زن داشته باشم... حالام فکر میکنم پدرشم. هر چی بخواد براش میگیرم. هر کار بخواد براش می کنم. اما نمی ذارم اینجا کسی مزاحمش بشه. الان دیگه شصت و پنج سالمه. اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست. من مراقبشم...

- چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟ اون زن، یه بچه داره. پدر آرش! چطور تونستی؟ بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!

چشمان پیرمرد کدرشد...

- گم شو برو بیرون!  تو هم مثل بقیه نفهمی. شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود. عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر می کنید!

ترسیدم. ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...

- عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای. اما قول داده بودی! به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری! نمیدونم کیو جای بهار، تو اون قبر گذاشتی؟ اما لعنت به هر چی وسوسه ست. چرا فکر می کنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه! من میدونم صوفی رو نکشته! شاید بیهوشش کرده، اما قتل، کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره! جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد. اعتراف کن و آرشو نجات بده!

آستین مرا گرفت.

- گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی! من نمیدونم اون دختر کجا رفت؟ از جون من چی می خواین؟ بهار از این صداها می ترسه.

- بهار از خیلی چیزا می ترسه ولی نمی گه! یکیش از خود تو! اگه ازت نمیترسید از من نمی خواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟ دستمو ول کن... خودم دارم میرم.

- برو به جهنم! دیگه هم اینجا پیدات نشه.

در خانه را که باز کردم، بهار از پشت شانه ام را گرفت. منم ببر! تو رو خدا!

گفتم: برمیگردم میبرمت.

گفت: دیره. اون دختره رو اذیت کرد، منم اذیت میکنه.

گفتم: میام بهار. کسی اذیتت نمی کنه. قول میدم.

در ماشین علی می لرزیدم.

گفت: چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...

گفتم: علی؟.... هیچی!..

- چی؟

- حالم بده. کاش میتونستی بغلم کنی! سکوت کرد. سرعت ماشین را زیادکرد. انگار می خواست عالم و آدم را زیر کند.

- برو عکاسی. بعدم فعلا خداحافظ.

چیزی نگفت. شبیه پلنگ زخم خورده ای بود که چیزی نمبیند.

به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدر آرش روزنامه میخواند. با ورود تند من ترسید...

- چی شده؟

- میدونستی مادرت زنده ست؟

- بله. اون مریضه.

- کیا میدونن؟

- فقط من! تصادفی فهمیدم..... یه رازه!..

- آقا؛ اون زن اونجا حبسه. مادرت!

- مادرم خطرناکه! بایدحبس باشه، وگرنه آدم میکشه! پدرم بدبخته! یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم...

 

 

ادامه دارد.... 

۰۵ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad