دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت نهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت نهم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

در زدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود.

- می دونستم میاین!

سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت مو هایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمی دید.

علی گفت: به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور.

پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد.

گفتم سنتونو.

- اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمی خواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره.

- و سینا ...

- سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت.

علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون!

گفت: پس پیداش کردین؟

علی گفت: نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت مو های بهار را میشست

گفت: تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم می فهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه...

ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم.

- بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد.

پیرمرد گفت: اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس!

به طبقه بالا رفت که مو های بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت.

گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود می خوابید. اگه قرص نمی خورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان می شستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمی تر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف می زدیم. حافظ می خوندیم. کارایی که هیچوقت نمی تونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمی دونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. می دونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید می رفت... 

 

 

ادامه دارد ... 

۰۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت هشتم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت هشتم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

چرا مامان نباید از حاملگی من خوشحال شود؟! شاید به این بارداری امیدی نیست! شاید احتمال می دهند این یکی هم سقط می شود! زنگ پرستار را می زنم، یک بار،‌‏‎ ‎دو بار، سه ‏بار، چند بار پشت سر هم؛ پرستار و مامان با هم آمدند.‏

‏- چی شده سلما جان؟!...

پرستار سُرم و آنژوکت را چک کرد و پرسید: حالت تهوع ‏داری؟!

مامان بلافاصله لگن مخصوص را آورد.‏

‏- می خوای بری دستشویی؟!

مامان پلکان پای تخت را جلو آورد و کفش هایم را جفت ‏کرد اما از سکوتم کلافه شد؛

گفت: چی شده دختر ؟! حرف بزن!

رو به پرستار با چشمانی به اشک نشسته و گلویی که از بغض زخم بود، پرسیدم: چرا ‏مامانم از مثبت بودن آزمایش حاملگی م خوشحال نشد؟! 

خون به گونه های پرستار دوید، سرخ شد. دیدم که پیشانی ش به عرق نشست. به مامان ‏نگاه کردم. رنگش پریده بود، لبانش بی رنگ شده بودند؛ چه چیز را از من پنهان می کردند؟! ‏همه ی وجودم کوره ی آتش شد؛ دیگر تحمل نکردم. ناگهان تا کمر بلند شدم، نشستم و ‏بهنام را فریاد زدم: "بهناااااااااااااااااااام!"

همیشه با من صادق بود، حتی در بدترین شرایط.‏

نه می دیدم و نه می شنیدم. فقط بهنام را می خواستم. آنقدر فریاد زدم تا صدایم افتاد،‌ سرفه، ‏پشت سرفه. سوزشش تزریق را حس کردم. سرفه هایم قطع شد، دیگر جانی برای فریاد زدن ‏نداشتم. دلم برای تقلا های پرستار که سعی می کرد مرا روی تخت نگه دارد،‌ سوخت،‌ آرام ‏گرفتم. دراز کشیدم. خوابم برد.‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

چشمانم را که باز کردم، شب ده بود. بهنام را دیدم که به دیوار روبه رو تکیه داده بود و ‏تماشایم می کرد.‏

هیچ حسی را نمی توانستم از چهره اش بخوانم. حتی جواب لبخندم را هم نداد. بدنم کرخ ‏بود.نشد که بلند شوم و برای جلب توجه بهنام بنشینم.اطراف اتاق چشم چرخاندم. مامان ‏نبود.

پرسیدم:‏ مامان رفت ؟!

بهنام سرش را به سرزنش تکان داد و هیچ نگفت.

دوباره پرسیدم: مامان رفت؟!

پشتش را از دیوار کند؛ صندلی ِ گوشه ی اتاق را جلو آورد نشست،

گفت:‏ بله! رفت! بعد از یک سُرم و دو تا آرام بخش، ‌رسوندمش خونه تا استراحت کنه! این دیوونه ‏بازیا چی بوده از خودت در آوردی امروز؟!

از به یاد آوردن هر چه گذشته بود، طفره رفتم؛

پرسیدم: دکتر به تو چی گفت؟! درباره ی ‏آزمایشم.

شانه بالا انداخت که هیچی!

گفتم:‏ جواب آزمایش خونم مثبت بود. زل زد توی چشم هایم که خب!‏

گفتم: مامان خوشحال نشد.تو چی؟!‌

با همان احساس سرد جواب داد: وقتی بهش اعتمادی نیست، ‌مثبت و منفی ش چه فرقی ‏میکنه؟!

گفتم: فرق میکنه! این بار و از عهده ش بر میام. این با دفعه های قبل فرق میکنه. اونا لقاح ‏مصنوعی بود. این دفعه یک معجزه است. من که سالم م . این راه و تا آخرش میرم. می بینی ‏حالا!

و در اعماق قلبم به بهنام حق می دادم که حسی به این ماجرا نداشته باشد. من ‏چهار بار عمل کرده بودم و هر بار در نگه داشتن جنین ها شکست خورده بودم. مهم ضعیف ‏بودنِ جنین ها یا ناتوانی من نبود! مساله استرس و اضطرابی بود که هر بار به روح و روان ‏خودم، بهنام و اطرافیان، وارد می کردم.‏

مخصوصا بار آخر که خط دوم "بی بی چک" هم، آبی کمرنگ شد اما قبل از رفتن به آزمایشگاه، ‏‏‌درست یک ساعت قبل ش، بدنم به من خیانت کرد و جنین را پس زد.‏

و حالا! امروز با این جنجالی که در بیمارستان راه انداخته بودم، طبیعی بود که باز هم از فشار ‏عصبی و اضطراب،‌ این جنین هم از دست برود!


‏ادامه دارد....

۰۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت هشتم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت هشتم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

تلفن مدام زنگ میزد. نمی خواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار می خواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت.

پرسید: هفتاد من های چهل و دو چند میشه؟

از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم می تونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر مو های بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم.

گفت: صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد.

گفتم: ممکنه شناسنامه تقلبی باشه.

- کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن.

- آرش چطوره؟

- غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش.

بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟

گفت: طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد.

فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو.

گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛

- وقت داری یه سری ببینمت؟

- دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که. .

- یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی می گفت مهمه، قلبم می لرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم.

- تو روژان می شناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش می رفته.

- تو پرونده ها اسمی ازش نبود.

- روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم می شه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد.

- خب. خیلیا عروسی می کنن. از ایران می رن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست!

- پرونده های قدیمی بیمارستانو می دیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر می کنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر می دن؛ اما سی و نه سال گذشته!

- تقرییا همسن پرویز!

- عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش.

- روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول می زنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان می ترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟

گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه.

علی گفت: بریم

- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو می دونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمئنم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره! ... 

 

 

ادامه دارد ... 

۰۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ milad
داستان وحم (قسمت هفتم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت هفتم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

- سلما ! عزیزم گوش کن! من برات صدقه رد کردم، با اینکه خواب سر صبح تعبیر نداره اما ‏صدقه دادم که دلم آروم شه! از صبح تا حالا کلی دهنم رو مزه مزه کردم که بگم یا نه؟!‌ دلم ‏قرار نگرفت. گفتم به خودت بگم شاید...

چشمانم سیاهی می رفت. صدای یوسف را می شنیدم که در یک تونل تاریک و مه آلود، دور ‏می شد و بهنام را می دیدم که به منشی اداره شان می گفت:‏

- این بار هم جواب آزمایشش منفی بود، این یعنی یک ماهه دیگه هم بعله!

‏و بعد یک دل سیر همدیگر را بوسیدند و مادرم را که یک عروسک را قندان پیچ کرده بود، به ‏پدرم داد تا در گوشش اذان بگوید؛ نگاهم از چشمان خاکستری عروسک جدا نمی شد. کسی ‏مچم را گرفت؛ چرخیدم؛ دختر همسایه مان بود که بهنام ماشینش را تعمیر می کرد، با ‏ابروهایی کوتاه و پهن که تاتو کرده بود، با همان رژ لب صورتیِ ذق!‏

دهانش را که جلو آورد تا در گوشم چیزی بگوید، از بوی دهانش حالم بهم خورد. هر چه تمام ‏عمر در معده ام مانده بود را، ‌در ثانیه بالا آوردم.‏

صدایی که نمی شناختم گفت: چیزی نیست! چون معده ش خالی بوده، ‌این ترشحات ‏سبزرنگ هستن. نگران نباشین؛ سُرم که تموم شد، خبرم کنین.

با تمام قدرت پلک هایم را از هم گشودم. چهره ی پرستاری که سُرم را تنظیم می کرد برایم ‏آشنا بود، انگار همین چند ثانیه قبل در خواب دیده باشم. زنی شبیه دختر همسایه مان که با ‏بهنام سَرّ و سرّ داشت، مرا تیمار می کرد!‏

پرستار لبخندی زد و گفت: به به! سلما خانم. ساعت خواب.خوبی؟! تبریک میگم خانم خانما. جواب آزمایشت همه مون ‏و غافلگیرکرد.

خدای بزرگ! درباره ی چی حرف می زد؟!

پرسیدم : آزمایش خون؟!‌

در حالیکه پرونده ام را ‏کامل می کرد، جواب داد:‏ بله. خیلی خوشحال شدم. ولی حواست باشه. این اول راهه.بیشتر مراقب خودت باش. می ‏رم تا استراحت کنی.

باور این ثانیه ها در مخیله ام نمی گنجید. اگر نوازش های مامان، واقعی بودنِ این لحظه ها را ‏به درکِ حس لاسه ا م نمی نشاند، به گمان این که در عالم خواب هستم،‌ خودم را برهنه می ‏کردم و آنقدر می دویدم تا به دریا برسم و غرق شوم در این آرزوی محال.‏

‏- سلما! بهتری مامان؟! کی بود پشت خط؟! چی گفت که از حال رفتی؟!‏

واااااااای ...وااااای بر من! حتما تا الان یوسف از نگرانی نصف العمر شده است. تلفن! تلفنم ‏کجاست؟! خدایا نکند بیافتد دست بهنام! نکند تماس ها را چک کند!‏

‏- بهنام کجاست ؟! از مامان پرسیدم. نگاهم کرد و جواب نداد.‏

‏- مامان بهنام کجاست؟ بهش نگفتین؟ نیومده؟!

مامان دلش نمی خواست جواب بدهد. ‏

گفتم :‏ باشه، تلفنم و بدین، خودم بهش می گم. ولی فقط خبر خوش رو بهش می گم.شما هم از ‏تلفن صبح چیزی بهش نگین. نمی خوام فکر کنه، دوستام باعث ناراحتیم می شن.

مامان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و تلفنم را از کیفش درآورد، به دستم داد، بعد هم ‏خسته و تکیده قامت از اتاق بیرون رفت.

قبل از اینکه شماره ی یوسف را بگیرم، با لحنی از ‏گله به مامان گفتم:‏ شما نمی خوای بهم تبریک بگی؟!

انگار که نشنیده باشد، رفت و در را پشت سرش ‏بست. چرا؟‌

از تماس با یوسف پشیمان شدم. بی تفاوتی مامان معنایی داشت! چرا نباید از ‏خبر حاملگی من خوشحال باشد؟! چرا؟!‏

 


ادامه دارد....

۰۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت هفتم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت هفتم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

پیرمرد نفسی کشید. انگار راز بزرگی از سینه اش، برداشته شده بود.

گفت: از اون به بعد با هم اینجا زندگی میکنیم. مثل یه پدر و دختر. من می تونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بود که زن داشته باشم... حالام فکر میکنم پدرشم. هر چی بخواد براش میگیرم. هر کار بخواد براش می کنم. اما نمی ذارم اینجا کسی مزاحمش بشه. الان دیگه شصت و پنج سالمه. اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست. من مراقبشم...

- چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟ اون زن، یه بچه داره. پدر آرش! چطور تونستی؟ بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!

چشمان پیرمرد کدرشد...

- گم شو برو بیرون!  تو هم مثل بقیه نفهمی. شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود. عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر می کنید!

ترسیدم. ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...

- عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای. اما قول داده بودی! به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری! نمیدونم کیو جای بهار، تو اون قبر گذاشتی؟ اما لعنت به هر چی وسوسه ست. چرا فکر می کنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه! من میدونم صوفی رو نکشته! شاید بیهوشش کرده، اما قتل، کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره! جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد. اعتراف کن و آرشو نجات بده!

آستین مرا گرفت.

- گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی! من نمیدونم اون دختر کجا رفت؟ از جون من چی می خواین؟ بهار از این صداها می ترسه.

- بهار از خیلی چیزا می ترسه ولی نمی گه! یکیش از خود تو! اگه ازت نمیترسید از من نمی خواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟ دستمو ول کن... خودم دارم میرم.

- برو به جهنم! دیگه هم اینجا پیدات نشه.

در خانه را که باز کردم، بهار از پشت شانه ام را گرفت. منم ببر! تو رو خدا!

گفتم: برمیگردم میبرمت.

گفت: دیره. اون دختره رو اذیت کرد، منم اذیت میکنه.

گفتم: میام بهار. کسی اذیتت نمی کنه. قول میدم.

در ماشین علی می لرزیدم.

گفت: چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...

گفتم: علی؟.... هیچی!..

- چی؟

- حالم بده. کاش میتونستی بغلم کنی! سکوت کرد. سرعت ماشین را زیادکرد. انگار می خواست عالم و آدم را زیر کند.

- برو عکاسی. بعدم فعلا خداحافظ.

چیزی نگفت. شبیه پلنگ زخم خورده ای بود که چیزی نمبیند.

به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدر آرش روزنامه میخواند. با ورود تند من ترسید...

- چی شده؟

- میدونستی مادرت زنده ست؟

- بله. اون مریضه.

- کیا میدونن؟

- فقط من! تصادفی فهمیدم..... یه رازه!..

- آقا؛ اون زن اونجا حبسه. مادرت!

- مادرم خطرناکه! بایدحبس باشه، وگرنه آدم میکشه! پدرم بدبخته! یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم...

 

 

ادامه دارد.... 

۰۵ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad