پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت یازدهم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت یازدهم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

گفتم:‏ هنوز طپش قلب بچه رو حس می کنم. دکتر گفته تاثیر دارو ها بود.

گفت نباید نگران باشم.

دستش را از کنار گردن، پایین آورد و تا روی شکمم سلول به سلول لمسم کرد. دستش را ‏همانجا نگه داشت. حسی درون رحمم خودش را جمع کرد و مچاله شد. آه کشیدم. هراسان ‏دستش را برداشت،

پرسید: دردت اومد؟!

چنان تشنه ی لذت یک لمس و نوازش مردانه بودم که چشمهایم سنگین شد و خوابم گرفت. ‏

فقط یادم هست که پرسیدم:‏ به نظرت برای بچه ضرر داره؟!‌  

یوسف هم جواب داد: نه

و برای بوسیدن لب هایم ‏نز...دیک ... ش...د ...‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

یوسف نوشت!‌:‏

سلام. من یوسف ام. این وبلاگ بین من و سلما، ‌مشترک است. از آن روز که به بیمارستان ‏رفتم و دفترچه ی یادداشت های روزانه ام، که فقط برای سلما نوشته بودم را برایش هدیه ‏بردم،‌ عذاب وجدان دارم. هنوز هم نمی دانم آن روز چطور کنترل اوضاع از دستم خارج شد،‌ ‏مثلا رفته بودم، آرام جانش باشم، بلای جانش شدم. چهل و هفت روز از آن اتفاق می گذرد و ‏سلما هنوز عزادار است. گفته تا بهنام بر نگردد، ‌این لباس های سیاه را از تنش در نمی آورد ‏اما خدا شاهد است که اگر من می دانستم یک بوسه بر پیشانی سلما،‌ ما را به روز سیاه ‏بنشاند.‏

دیگر تلفن هایم را جواب نمی دهد. به دیدنش هم که می روم،‌ حرف نمی زند. مادرش که ‏نمی داند آن روز بین ما چه گذشت اما ممنون است که بلاخره سلما را با واقعیت روبه رو کرده ‏ام!‌ حالا یکی برود به مادر سلما بگوید من کاره ای نبودم. آن دفترچه ی خاطرات، همه وهم و ‏خیال های من بود از روزی که سلما را در آغوش بکشم! از کجا می دانستم خواندن خاطرات ‏من و وحم های سلما همان و خونریزی دوباره ی سلما، همان!!!‏

و حالا مرا مقصر بداند که عشقبازی با تو باعث سقط جنین من شد!‌!! بسوزد پدر عاشقی با ‏یک شاعر!‏

سلما گفت که دیگر نمی نویسد.

دیروز که به دیدنش رفتم و دزدکی پشت در اتاق تماشایش ‏می کردم،‌ گفت. البته نمی خواستم فال گوش بایستم اما وقتی دستم را روی دستگیره ‏گذاشتم، شنیدم که با کسی حرف می زند. صدایش گنگ و مبهم بود. در را به آرامی باز کردم،‌ ‏ایستاده بود کنار پنجره، با پیراهن سفید و نیمه آستینی که به زانوهایش نمی رسید. ایستاده ‏بود و موهایش را شانه می کرد. همان ها که قهوه ای روشن است و تا سر شانه اش بیشتر ‏بلند نیست. یک دسته مو را می گرفت توی دستش،‌ شانه ی صورتی و دندانه درشتِ ‏پلاستیک را روی آن ها می کشید و هر کدام از سرِ شانه هایش پایین تر می آمد را با قیچی ‏دم دستش می زد! هنوز هم نمی فهمیدم با صندلی خالی رو به رویش چه گفتگو می کرد؟!‏

از مرتبی موهایش که مطمئن شد،‌ آنها را گیره زد و لبه ی تخت نشست. با وسواس تمام ‏شروع کرد به گرفتن ناخن هایش، همین دو روز قبل کوتاه شان کرده بود، بالاخره گوشت ‏دستش می رفت زیر ناخنگیر! باید مانع این کارش می شدم،‌ در را باز کردم و رفتم داخل؛ ‏متوجه حضورم نشد، حتی وقتی کنارش روی تخت نشستم. بی تفاوت،

به گفتگو با صندلی ‏ادامه داد:‏ بی خود اصرار می کنی یوسف. گفتم که دیگه نمی نویسم، ‌نه تا وقتی که بهنام بر گرده.

همانطور که بلند شدم و به سمت صندلی خالی رفتم تا آنجا بنشینم،‌ به جایِ یوسفِ نامرئی ‏روی صندلی جواب دادم:‏ سلمای من! بهنام چهار ماهه که رفته و بر نگشته، غیر از اینه؟!

و بعد خیلی آرام روی ‏صندلی نشستم. سلما کمی فکر کرد،‌ دست از گرفتن ناخن هایش بر داشت و به پنجره خیره ‏شد؛‌‏

گفتم: مامان خیلی خوشحاله که بر گشتی خونه و بیشتر از هر چیز خوشحال بود که ‏پیرهنت و عوض کردی؛ خیلی بهت میاد، مبارکت باشه.

خیلی سریع و ناگهانی پیراهنش را در آورد و به سمتم دوید، هنوز کامل از روی صندلی بلند ‏نشده بودم که دستانش را دور گردنم حلقه کرد و لب پشت لب. غافلگیر شدم. در باز بود و هر ‏آن ممکن بود، مادرش وارد اتاق بشود. آرام و گرم، بوسیدمش،‌ بازوانش را گرفتم و با فشردن ‏اندام سرد و نحیفش بر سینه ام،‌ هیجانش را کنترل کردم، آرام آرام او را به سمت تخت بردم تا ‏پیراهنش را تنش کنم. با خنده ای شیطنت بار، خودش را جدا کرد و لباس ش را پوشید.‏

بعد هم دست مرا گرفت و کشان کشان از اتاق بیرون برد، کمی اطراف سالن را نگاه کرد و ‏سریع به اتاقش برگشت و در را پشت سرش بست.‏

صدای هق هق گریه های سلما، سینی چای و شیرینی را در دستان مادرش لرزاند.

سینی را ‏از دستش گرفتم، ‌روی میز پذیرایی گذاشتم و گفتم:‏ چند دقیقه دیگه آروم میشه، ‌مثل همیشه.

 

 

ادامه دارد....

۱۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت یازدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت یازدهم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

غذا آماده ست! البته ما نخوردیم و رفتیم. اما نمی دانم چرا این جمله بهار از ذهنم بیرون نمی رفت. بالای پلکان، مغرور ایستاده بود. انگار کد بانوی خانه اموات بود. بهاری که من میشناختم، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمی کردم اهل خانه داری باشد!

علی گفت: خب لابد تو این سال ها یاد گرفته.

چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد. اما این روزها حس میکردم از من فرار می کند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه می رفتیم. دستش را گرفتم.

گفتم: سردمه!

آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت: فشارت افتاده.

حرفی نزد بی احساس! حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمی خواست به من بگوید. از عصری بد عنق شده بود. سر کوچه ما خداحافظی کرد، ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود. دلم برایش می سوخت؟ از او می ترسیدم؟ مو های بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟ می توانستم خودم را جای او بگذارم؟ کنیز بی نام و نشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمی فهمیدم چرا مشکاتِ معلم، با این همه تفاوت سنی با او ازدواج کرده. باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد. صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد! می خواستم با بهار تنها باشم. دعایم گرفت. با خوشرویی در را به رویم باز کرد.

گفت: چای؟

گفتم نه ممنون. بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.

با ذوق کودکانه گفت: مثلا چه حرفایی؟! ... .

گفتم: تو عاشق همسرت بودی؟

گفت نه! دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی و سیب زمینی بکاریم. مادرمم دیگه منو نمی خواست.

عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفتم: اینو میشناسی؟

گفت: مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟

- چرا. ولی باز گم شده!

- نه. داره بازی می کنه!

-چطور؟

- آدما به این گندگی که گم نمیشن! حتما یه جا قایم شده. با من کلی قایم موشک بازی کرد. تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم ... میاد. خودش بم گفت!. برای همین ساکشو نبرده ... .

-  بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟

- خب من خوشگل بودم ... اما اون شکل بابا ها بود. بعدشم لوبیا خوب می کاشتم ... کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز می خوندم ... شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان. صدای غمگینی داشت؛

- یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟

- نه! خب نه! پول بابامم بود ... . اون همه پول! بابام زود مرد. جز من کسی براش نمونده بود. همه ی پولاش به من می رسید. اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود. بعد از اون باید دکتر می رفتم که ببینه قیم می خوام یا نه. اگه شوهر می کردم، شوهرم قیمم می شد. همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم ... ... زل زده به من. . مثل یه خوراکی خوشمزه! ترسیدم ... به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود!

بهم گفت: چه مو های سیاه قشنگی! پسر من عاشق مو های مشکیه.

من گفتم: خب همه عاشق مو های منن. مامانم نیشگونم گرفت! .. ...

 

ادامه دارد ... . 

۰۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت دهم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت دهم) _ امیر معصومی

< قسمت اول 

قسمت قبلی

 

راست می گویند "بشین" با "بتمرگ" یک معنا دارد اما اثرش متفاوت. حکایت همین مشکل ‏‏خونی من است. روزی که به یوسف زنگ زدم و خبر حاملگیم را دادم، شوک شد،‌ درست ده ‏دقیقه پشت خط نفس نمی کشید و من یک ریز، سیر تا پیاز همه چیز را برایش گفتم، حرف ‏هایم که تمام شد

گفت:‏ اتفاق خوبیه که قبل از مادر شدنت، کم خونی ت برطرف شده!  

و اونجا بی هیچ بحثی ‏پذیرفتم که شش ماه قبل، من، برای چه به بیمارستان می آمدم و تحت درمان بودم. حالا که او ‏مرا باور داشت،‌ من هم باور کردم که مشکل فقط یک کم کاری تیروئید نبوده است اما حالا که ‏خوب شده چه اهمیتی دارد؟!‏

امروز و این لحظه، حق با یوسف است. در طول این دو هفته فقط سه بار دکتر اجازه ی ترخیص ‏داد که بروم خانه،‌ آنهم چون بهنام نبود، به رستوران سر کوچه سوپ سفارش می دادم و نیم ‏ساعت نشده،‌ همه را بالا می آوردم و باز مادرم می آمد و به اورژانس زنگ می زد.‏

این بار که مرخص شوم، ‌می روم خانه ی مامان. بهنام نیامد که نیامد. خیلی وقت است که ‏دیگر هیچ دعوتی را قبول نمی کند. دو سالی می شود. به درک! من هم به جهنم!‌ گناه این ‏بچه چیست پاسوزِ ما شود. این بار حتما می روم خانه ی مامان، مطمئنا خوشحال می شود.‏

ساعت ده صبح است،‌دکتر تا چند دقیقه ی دیگر می آید، خدا کند امروز مرخصم کند.‏

.‏

‏.‏

‏.‏

حدس بزنید امروز چه کسی به دیدنم آمد؟!‌ سه ماه است که خانه ی مامان کارم شده، خوردن ‏و خوابیدن و درست یک ماه است که دیگر بهنام پایش را اینجا نگذاشته است؛ باورتان می ‏شود که حتی یک اس ام اس هم بین مان رد و بدل نشده است؟!‏

با این حال! دیروز که مامان و خاله،‌ در گوش هم پچ پچ می کردند و فهمیدم که مامان اسم ‏بهنام را آورد

و من ‌صدایم را بلند کردم و گفتم: بهنام رفته سفر،‌ ماموریت. با من هماهنگ کرد ‏و رفت.

وقتی مامان با غیض و ناراحتی زیر لب غرید: ایشالاه که دیگه بر نگرده. ‏خیلی دلم شکست.

چطور دلش می آمد نفرین کند؟!‌ بله قبول دارم،‌ بهنام غد و خودخواه بود ‏اما هر چه باشد حالا دیگر پدر بچه ی من است.

خودش همیشه می گوید: مرغ آمین توو ‏راهه. مراقب حرف زدنتون باشین، ‌مبادا آمین دعاتون از راه برسه.

پس چرا نفرین.‏

همان دیروز،‌ یوسف که زنگ زد، ‌هنوز از هق هق و گریه های زیر پتو، صدایم صاف نشده بود.

‏وقتی پرسید: گریه کردی؟!
جواب دادم: مامان بهنام و نفرین میکنه. اصلا رعایت حال من و نمی کنه. اون لعنتی هم هیچ ‏خبری ازش نیست. به نظرت بهش زنگ بزنم؟!

یوسف مکثی کرد و گفت: اجازه بده، فردا ‏بهت جواب بدم.

اما من به فردا نرسیدم. دیشب یهو و بی دلیل افتادم سر خونریزی. نصفه های شب از سردی ‏و لزجی ملافه و تشک بیدار شدم. چراغ خواب را که روشن کردم،‌ همه جا لکه های بزرگ و ‏سیاه رنگی می دیدم تا کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد. وقتی خون را تشخیص دادم،‌ ‏فریاد هایم بند نمی آمد،‌ فکر می کنم چهل همسایه ی دور و نزدیک هم فهمیدند که شد؟ ... ‏تا مرا رساندند بیمارستان و جلوی خونریزی را گرفتند و دوباره خوابم برد، شد ساعت یازده ‏ظهر یعنی یوسف که زنگ زد،‌من خواب بودم. بعدا فهمیدم که مامان تلفنم را جواب داده است و ‏وقتی یوسف خودش را از دوستان خانوادگی ما معرفی کرده بود،‌مامان هم گفته بود که من ‏کسالت دارم و بیمارستان هستم. وقتی ساعت ملاقات، یوسف با یک بسته ی کوچک کادو ‏شده از در وارد شد،‌ شوکه شدم. بی اختیار می خندیدم و جلوی اشک هایم را هم نمی ‏توانستم بگیرم. مامان عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت، در را هم پشت سرش بست.‏

من که دیگر جانی برایم نمانده بود تا به احترام یوسف بنشینم، خودش نزدیک آمد و لبه ی ‏تخت نشست.

دوباره سلام کرد و گفت : قابل شما رو نداره.

و هدیه را به سمتم گرفت. ‏دستم را بالا آوردم اما آنژوکت و سرم سنگینی کرد و دستم کنارم افتاد.‏
یوسف بسته را کنار بالشت گذاشت، همان دستش را تکیه گاه کرد. دست دیگرش را کنار ‏صورتم گذاشت،‌کمی تا گردنم پایین آورد، خم شد و پیشانی م را بوسید.

گفتم :‏ هنوز طپش قلب بچه رو حس می کنم. دکتر گفته تاثیر دارو ها بود.

گفت نباید نگران باشم.

 


‏ادامه دارد....

۰۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت دهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت دهم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد: همین خونه بود. همین درو دیوارا. همین پله ها... بهار کوچولو که تا اونوقت، مثل عروسک نگاش میکردم؛ یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد. هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره. درد می کشید. فکر نمی کردم من براش مهم باشم! بیست و سه سال تفاوت سن! روژان اونقدر از ناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد. به طرفش رفت. سعی کرد بغلش کنه. اما بهار صورت روژانو چنگ زد. روژان محکم زد تو گوش بهار. بهار دیوونه شد. موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن. هنوز صدای اون جیغ تو گوشمه. حتی صدای جیغو از وسایل خونه می شنوم! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود. رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود، اما زورش بش نمی رسید. بهار چنگ انداخته بود به موهاش، به زحمت بهارو ازش جدا کردم. روژان خیلی ترسیده بود. پابرهنه دوید طبقه بالا. گمونم می خواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه. بهار از دستم فرار کرد. زورش زیاد شده بود... پله ها را دنبال روژان بالا میرفت. بش رسید.. تو پاگرد طبقه دو. همونجا که شیدا خانم دیدش.

پیرمرد سکوت کرد. عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد 

- من یه لحظه دیر رسیدم. فقط یه لحظه. می دیدم که اون بالا می جنگن. بهار جیغ می کشید و مو های روژانو ول نمی کرد... روژان دفاع می کرد، صورت بهارو چنگ میکشید. بهار گاز می گرفت. مثل یه حیوون وحشی شده بود. دیگه رسیده بودم، اما دیر بود. روژان جلوی چشم من پرت شد پایین. از کنار دهنش خون می آمد. خونریزی مغزی. می لرزید. فهمیدم تمومه. سرشو گذاشتم رو پام. بوسیدمش. بهار ازبالا نگاه میکرد. چند لحظه بعد، روژان، خیره به من مرد!

علی گفت: و نمی تونستی بگی بهار قاتله درسته؟

جمشیدگفت: هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود. حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم. ناچار شدم بگم بهار مرده. تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده. روژان رو جای بهار خاک کردیم. حالا دیگه حوصله نوزادو نداشتم. پرویزو دادم خونواده مادر بهار.

گفتم: ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین!

گفت:من گفتم؟ نه، حتما اشتباه کردم. تا شب قتل، اون نوزاد خونه ما بود. بهار جیغ می کشید. گریه میکرد، نمی خواست بچه شو ازش بگیرن. ولی من دردسر بهارو داشتم. نمی تونستم یه بچه بی گناهم تو اون خونه بزرگ کنم. بهار افسرده شد. بچه شو می خواست. من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم. میفهمید؟ هر کاری ... پرده ها رو کشیدم. سیم تلفنو قطع کردم. با همه قطع رابطه کردم. صبح ها که میرفتم سر کار، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه. اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد ... انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت!

ناگهان من جیغ کشیدم...

گفتم: بهار!

بهار روی پله ایستاده بود.

گفت: غذا نمی خواید؟ وقتشه! .. 

 
 
ادامه دارد...
۰۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت نهم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت نهم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

حالا! امروز با این جنجالی که در بیمارستان راه انداخته بودم، طبیعی بود که باز هم از فشار ‏عصبی و اضطراب،‌این جنین هم از دست برود!‏

بهنام سرش را پایین انداخته بود و فکر می کرد؛

گفتم:‏ موبایلم و بده تا حال مامان و بپرسم.

کشوی میز کنار تخت را بیرون کشید و گوشی را به دستم داد.

- قبل از اینکه تماس بگیری باید یه چیزی رو بهت بگم.

‏- چیزی شده ؟!

با خودم فکر کردم شاید برای مامان اتفاقی افتاده که می خواهد آرام ‏آرام بگوید.

- سلما! تو منظور دکتر و پرستار و اشتباه متوجه شدی. منظور اونا از آزمایش، تست حاملگی ‏نبود،‌ صحبت از رفع مشکل خونیت بود که این اواخر به شیمی درمانی خوب جواب نمی ‏داد. اما این بار جواب عالی بود. خدا تو رو دوباره به ما بخشیده سلما.

چرت می گفت. مردک مغرور ِ از خود راضی! برای این که می ترسد این حاملگی به سر نرسد، ‏به هر چرت و پرتی متوسل می شود. مشکل خونی؟!‌ یک کم کاری ساده ی تیروئید بود که ‏هفته ای یک بار برای چکاپ همراه مامان می آمدم همین بیمارستان. شیمی درمانی؟! انگار ‏اینجور معالجات سرپایی است که من در طول شش ماهه گذشته، نفهمم چه دارویی می ‏خورم و چه آزمایشی می دهم!مسخره است! مسخره! این همه ترس بهنام، مرا به خنده ‏انداخت؛ بلند بلند قهقهه می زدم؛ باورم نمی شد تا این حد در مقام انکار باشد و یا این قدر ‏ساده لوحانه تلاش کند که ذهن مرا از ماجرا پرت کند!‏

آرام که شدم، گفتم: باشه عزیزم. هر چی تو میگی! گذر زمان به هر دومون کمک می کنه!

بهنام فهمید که دست به سرش می کنم؛

گفت می رود شام بخورد و برگردد. تنها که شدم، ‏گوشی م را چک کردم. خدا مرا ببخشد، یوسف امروز از نگرانی، جان به سر شد؛ علیرغم ‏احتیاطی که همیشه به خرج می داد، امروز هفت بار تماس گرفته بود و سه بار اس ام اس ‏داده بود:

- سلام  

برایش نوشتم: خوبم.فردا که بهتر شدم، تماس می گیرم

گزارش ‏تحویل پیام که آمد،‌ با خانه ی مامان تماس گرفتم.

خواهرم گفت: مامان خوابیده.

فردا باید با دست گل و شیرینی بروم عیادتش. باید تا روزی که مامان و بهنام را می برم ‏سونوگرافی تا صدای قلب جنین را بشنوند، آرام و عاقلانه رفتار کنم،‌بای اعتمادشان را جلب ‏کنم تا در شادی م شریک شوند.‏

گوشی را از آثار یوسف، پاکسازی می کردم که پرستار شیفت شب،‌میز داروها را آورد. قرص ‏هلیم را دز یک لیوان یکبار مصرف گذاشته بود.

پرسیدم: اینها برای بچه ضرر نداره!

لبخند زد و گفت : نه.

آب را لاجرعه سر کشیدم. هر چه حالم را بهتر کند، می خورم، چهار تا قرص باشد یا هفت تا! ‏مهم سلامتی من و بچه است...‏
‏ ‏
از خواب و خوراک افتاده ام. این داروهای لعنتی هم کمکی به بهتر شدن حال و روزم نمی کند. ‏اگر این حالت تهوع برطرف شود، ‌از شرّ این سرم ها خلاص می شوم. خسته شدم از این ‏اتاقک اورژانس. دو هفته است اینجا مقیم شده ام. بهنام هر روز صبح می آید، سلام می کند، ‏برگه هایی را که پرستار شیفت شب نوشته است را چک می کند؛ چند دقیقه کنار پنجره می ‏ایستد، از جیبش کمی نانِ ریز شده که در دستمال کاغذی پیچانده، در می آورد و می ریزد ‏برای گنجشک ها.‏ گنجشک ها! آنقدر که با بهنام مهربان اند با من نیستند؛ برای او خود شیرینی می کنند برای ‏من جیغ و داد.‏

مهم نیست که بهنام حرف نمی زند،‎ ‎‏‌مهم نیست که مادرم را قدغن کرده است تا هر روز به ‏دیدن من بیاید، مهم نیست به هیچ یک از اعضای خانواده اش نگفته است که من حامله ام؛ ‏مهم این است که یوسف هر روز تماس می گیرد، سر ساعت یازده؛ خیلی خب توانسته است ‏جای همه، به من قوت قلب بدهد، یوسف زن نیست، ‌تا حالا حامله نشده است اما باور می ‏کند که من ضربان ضعیفی را زیر نافم حس می کنم؛ باور می کند حالت تهوع های من برای ‏جلب توجه نیست، او باور می کند، من می توانم این بار را به خیر و خوشی زمین بگذارم؛ فقط ... اجازه ی خیالبافی نمی دهد؛ اصلا نمی گذارد درباره ی دختر یا پسر بودن بچه حرف بزنم،

‏همیشه می گوید:‏ در حال، از ثانیه هات لذت ببر، خدا می دونه با این شرایط جسمی تو،‌ بچه چقدر جون داشته ‏باشه که بتوونه نه ماه دووم بیاره یا نه؟! پس به فردا فکر نکن، ‌تمام تلاشت و بکن که از جات ‏بلند شی، قدم بزنی، نفس های عمیق بکشی و بتونی غذا بخوری، غذای خونگی!‏


ادامه دارد....

۰۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad