شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت چهاردهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت چهاردهم) _ چیستا یثربی

آهسته از پله ها پایین آمد. با مو های بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید.

گفت: سیمینم. دختر عموی جمشید ... . سی سالمه. هیچکس نمی دونه من کجام! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. می دونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟

جمشید با سر اشاره کرد.

سیمین گفت: پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمی دونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون می ترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات!

در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن مو هایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود.

سیمین گفت: راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو می دونست و می خواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه ... و کرد! تو می دونی که من خیلی چیزا می دونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی ... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر می کردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من. . شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده.

گفتم: تو صوفی رو دیدی؟

گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود. اون همه خون!

گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟

گفت: من و صوفی رازی رو می دونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش. من نبودم. بهار گاهی تو خواب جیغ می زنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه.

مشکات کف زد ... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان!

گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم.

گفت: اصلا می دونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی.

در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس ... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی ...

 

ادامه دارد ... 

۱۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت سیزدهم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت سیزدهم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

سلما روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!‏

این بدترین اتفاق ممکن بود که پیش آمد. نه فقط به خاطر بیماری خونی سلما بلکه، یکی از ‏عوارض داروهای روان پریشی سلما، ایجاد بهم ریختگی هورمونی،‌ بالا رفتن پرو لاکتین،‌‌ قطع ‏خونریزی و بزرگی پستان ها و خروج شیر از آنها بود که به سلما باور حاملگی را القا کرد. برای ‏او که خودش را در آخرین مشاجره ی لفظی با بهنام و مرگ او مقصر می دانست و در صدد ‏جبران اشتباهش بود،‌ این اتفاق یک قدم به عقب رفتن و شروع دوباره ی درمان بود،‌ آن هم ‏بعد از آن که بحران باورِ نبودِ بچه را بپذیرد.‏

کاری که من باید به روش خود و بدون کنترل روان پزشک انجام می دادم. کاری که باید کاملا ‏واقعی و بدون نقشه انجام می شد. نوشتن تمام هوس های من از رابطه ی جنسی با سلما ‏که هرگز اتفاق نیفتاده، بود،‌ و دادن شان به او، و درگیر کردنش با احساسِ نیاز مبرمی که به ‏آمیزش داشت، تنها راه غریزی و مردانه ای بود که به ذهنم رسید زیرا من از خود ارضایی های ‏سلما بعد از مرگ بهنام خبر داشتم و ایجاد یک وحم! تنها راهی بود که به ذهنم رسید اما ‏هرگز رفتار های یک زن روانپریش قابل پیش بینی نیست. باور سقط جنینی که هرگز ‏نبود،‌سلما را بیشتر به بهنام وفادار کرد چنان که مرا برای چهار ماه طرد کرد، هر چند من هفته ‏ای دو بار به دیدنش می رفتم و زندگی او را که گاهی با بهنام بود و گاهی با من، تماشا می ‏کردم

تا دیروز صبح که مادرش تماس گرفت و گفت:‏ سلما لباس سیاهش و درآورده، گفت که روح اون بچه به خوابش اومده و گفته از زندگی روی ‏زمین منصرف شده و برای همین نخواسته به دنیا بیاد. برای همین امروز خیلی حالش خوبه، ‏هر چند هنوزم منتظره بهنام بیاد تا این خبر خوب و بهش بده. ممکنه شما بیاید؟!‌ شاید اون ‏فقط منتظر یک نفر باشه،‌ شما یا بهنام فرقی می کنه؟!‌

رفتم و دیدیم که فرقی نکرد. شادی ش را به شکل غریبی با من شریک شد اما حالا راه ‏بهتری برای ادامه دادن با سلما انتخاب کرده ام.‏

زن، موجودی زیبا و آرام بخش است. خوش صورت باشد یا نه؟‌! خوش اخلاق باشد یا نه؟! ‏سالم باشد یا نه؟! چه فرق می کند وقتی عاشق باشی؟!‏

‏‌زن، زندگی است. نور است. گرمی دل و قدرت بازو است.‏

یک نگاهش به تو قدرت می دهد کوهها را جا به جا کنی!‏

یک لبخندش جهنم روح و روانت را بهشت می کند.‏

یک بوسه اش به تو ادعای اعجاز می دهد چنان که بتوانی جهان مرده ای را زنده کنی.‏

زن، زندگی است. کوک زندگی هم گاهی بساز نیست مثل بعضی از زنها. فقط باید کوک دلش ‏را بلد باشی تا به ساز دلت برقصد.‏

سلما زندگی است. ساز دلش خوش آهنگ است. فقط دست و دلش لرزیده است از ترس ‏تنهایی. حواسش پرت تاریکی هاست. کسی را می خواهد، کنارش باشد،‌با او حرف ‏بزند،‌موهایش رانوازش کند، درباره ی رنگ لباسش نظر بدهد و برایش رژ لب جدید بخرد و او را ‏به شام دعوت کند و در مسیر برگشت،‌ به او بگوید:‏

‏- جای امنی سراغ داری،‌ یک مرد عاشق، بی ترس از تجاوز تنهایی،‌ آرام بخوابد؟!

و او بازوانش را بگشاید که:  آغوش من.

و مرد اخم هایش را در هم کشد که : نه! تو وسوسه ی عشقی! هوست را می کنم.

و سلما بگوید: چشم هایم را می بندم. لب هایم را می دزدم و دست هایم را ببند.

و مردی که من باشم، شرط بگذارم که :‏ اگر باور داری خوشبختی مرا بس ای، قبول می کنم.

‏.‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

این پایان رمانتیکی برای این داستان خواهد بود اما بی شک واقعیت زندگی من و سلما به ‏اینجا ختم نخواهد شد. دوره ی درمانش زمان خواهد برد تا وقتی که خودش را ببخشد، ‌مرگ ‏بهنام را باور کند و مرا به عنوان تنها مرد زندگی ش بپذیرد.‏

او باید بداند، مادر شدن برتری نیست، مسؤولیت است که اگر عاشقانه پذیرفته نشود، یک ‏درد سر است!‏

‏...‏

دیر شد! میز شام رزرو نکرده ام و هنوز هم نمی دانم اگر سلما را به سفر ببرم و ناگهان بهانه ‏ی بهنام را بگیرد،‌ چه طور باید آرامش کنم!‌‏

‏ ‏

‏***‏

‏ ‏

این داستان واقعیتی است که باید دست از انکارش برداشت!‏

 

پایان

۱۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
جمعه, ۱۱ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت سیزدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت سیزدهم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندان های سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمی دانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی، آن لحظه، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند.

مشکات گفت: ترسیدی؟

گفتم: نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمی دونه تکلیفش با خودش چیه!

می دانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر می خواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس می دادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به مو هایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .. ... اه ... . بدم میاد! موش خرمای خنگ! با پای خودت اومدی تو تله ... پلنگت کجاست؟

گفتم: تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت.

- تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! می دانستم می خواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود.

گفت: خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی.

گفتم روژان؟

گفت: پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی. خدایا ما می دونیم چی هستیم؛ ولی نمی دونیم قراره چی بشیم.

گفتم: از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید.

مشکات گفت: بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی.

بهار گفت: اما بچه م.

مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا!

بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم.

گفت: حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟

گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی. دیگه هیچوقت برنمی گردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه!

گفت: به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد.

گفتم: تو چته؟ معلم خوبی بودی ... عاشق شعر، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟

گفت: می خوای بدونی؟ معاملت قبول! می دونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، می دونم عشق چیه! اما تو نمی دونی، وگرنه می دونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی می دانست که من نمی دانستم؟ نه!

داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. مو های بلند!

گفت: من روژان نیستم! ...

 

ادامه دارد ... 

۱۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
جمعه, ۱۱ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت دوازدهم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت دوازدهم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

سینی را از دستش گرفتم، ‌روی میز پذیرایی گذاشتم و گفتم:‏ چند دقیقه دیگه آروم میشه، ‌مثل همیشه.

‏- اما یک مادر هیچ وقت به درد کشیدن بچه ش عادت نمی کنه آقا یوسف.

و بغضش ترکید.‏

پرسیدم: با پدر صحبت کردین؟!

اشک هایش را پاک کرد و گریه اش را فرو خورد؛‌ کمی ‏بعد جواب داد:‏ بله. خوندن خطبه رو قبول کرد ولی هنوز با سفر موافق نیست.

‏- مشکلی نیست، قدم قدم پیش می ریم.

و با خودم فکر کردم: کافیه بتونم سلما رو از ‏این خونه بیرون ببرم و طعم این بهار دل انگیز و به کامش بنشونم.

الان که در حال نوشتن این آخرین برگ از داستان وحم هستم،‌ دوست سلما به دیدنش رفته ‏است تا به بهانه ی زنده کردن خاطرات قدیمی شان، ‌او را اصلاح و آرایش کند.‏

با یک عاقد هم هماهنگ کرده ام که بیاید خانه ی پدر سلما. خطبه را همانجا می خوانیم.‏

صبح، قبل از آنکه برای سلما پیراهن آبی فیروزه ای را که همیشه آرزو داشت، روزی بخرد و با ‏من در یک مجلس شب نشینی برقصد، بخرم ... به دیدن بهنام رفتم ... به بهشت زهرا ...‏

یک سال و نیم قبل بهنام بعد از یک مشاجره ی لفظی با سلما از خانه بیرون زده بود و تمام ‏شب را رانندگی کرده بود. روز بعد پلیس او را در جاده های حومه ی تهران،‌ پشت فرمان ‏ماشین پیدا کرده بود، در حالیکه به خاطر سکته ی مغزی، برای ابد به خواب رفته بود.‏

سلما هرگز این خبر را باور نکرد،‌ حتی زمانیکه همه در مراسم تشییع حضور داشتند،‌ سلما در ‏خانه، لباس های بهنام را اتو می کرد تا شب به مراسم شب شعر من بیاوردش.‏

اما نیم ساعت قبل از مراسم شب شعر به من اس ام اس داد که :‏ بهنام بازی در میاره، نمیاد. منم تنهایی سختمه بیام. ببخش عزیزم.

جواب دادم: غصه نخور گلم. مراسم لغو شده. راحت بخواب.

و خودم پشت تریبون رفتم و ‏از حضار به خاطر کسالت روحی و ضعف جسمی،‌ عذر خواهی کردم،‌ جلسه را به یک دوست ‏خوش نام واگذار کردم و به خانه بر گشتم.‏

تمام هفت روزی که از وفات بهنام گذشت،‌ سلما در انتظار او لب به غذا نزد و در بیمارستان ‏بستری شد.

من وقتی فهمیدم که به سلما اس ام دادم:‏ معلومه کجایی؟!

جواب آمد: شما؟!‌

خیلی زود فهمیدم کسی گوشی سلما را به ‏دست گرفته است. تماس گرفتم‌، مادرش بود. خودم را معرفی کردم و گفتم از دوستان ‏خانوادگی هستم و قصد مزاحمت نداشتم. فقط پیگیر حال و احوال خانم سلما هستم چون ‏می دانم مرگ بهنام را نپذیرفته است.‏

مادرش خواست مرا ببیند. یک قرار ملاقات گذاشتیم و به خانه شان رفتم. پدرش هم بود و یک ‏روان پزشک که این ملاقات هم پیشنهاد او بود.‏

مادر سلما از همان روزهای اول متوجه رابطه ی من و سلما شده بود. از آنجا که سلما قبل از ‏وفات بهنام هم به خاطر افسردگی شدید تحت درمان بود،‌ مادرش از ابتدا همه چیز را به ‏روانپزشک سلما گفته بود. تنها چیزی که مانع از برخورد هر نوع تنشی در بر ملا شدن این ‏رابطه شد،‌ رفتار و گفتگو های سنجیده ی من در درک شرایط سلما بود که او را روی مرز مرگ ‏و زندگی نگه داشته بود اما آن شب حرف روان پزشک چیز دیگری بود. او می خواست مطمئن ‏شود تا پایان دوره ی درمان سلما من کنارش می مانم.‏

دلیل برای نه گفتن نداشتم. سلما تا قبل از این شوک روحی، زن سالم و زیبا و خوش رفتاری ‏بود که بی هیچ توقعی از یک رابطه ی عاطفی،‌ عاشقانه کنار من و قوت قلب م بود. برای من ‏که مرد تنهایی بودم و شرایط نگهداری و حمایت از سلما را داشتم، این بهترین فرصت بود تا ‏تنها زن زندگیم را به روزهای روشن زنانگی بر گردانم هر چند، علیرغم تلاش های ما،‌ سلما ‏روز به روز بیشتر در افسردگی غرق می شد تا آنجا که خواست از بهنام حامله شود!‏

 


ادامه دارد....

۱۱ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت دوازدهم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت دوازدهم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

حس خوبی نداشتم. نه به حرف های بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار می روم.

فقط گفت: مواظب خودت باش! همین!

می شناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمی توانست برای من توضیح دهد، یعنی نمی توانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکت ها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سال های پرشور، هر وقت روی نیمکتی می نشستیم، حرف جنگ و رفتن می زدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم ...

پس مادر جمشید، می دانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی می دانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم! باید دوباره به آن خانه بر می گشتم. سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم. از بهار نمی ترسیدم. همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود

حسی به من می گفت: او نمی تواند برای من خطرناک باشد ... ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم ... در را باز کرد.

گفتم: بهار تو چرا فرار نمیکنی؟

گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟

گفتم: روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون ... می خوام هوا بخورم! فکر کردم از مشکات می ترسی ...

گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم.

گفتم: اما برای شام صدامون کردی؟

گفت: من که شام نمی خورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟

گفت: خب من خوشگل بودم ... عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمی توانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر!

گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟

چهره اش درهم رفت.

گفت: من خسته ام. می خوام بخوابم. چقدر میپرسی؟

به طرف پله ها رفت.

گفتم: کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟

گفت کی؟

گفتم: روژان! همون که شام و ناهارو می پزه.

گفت: نمی شناسم ... از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته، روی پله اول نشست.

گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم ... . تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد.

گفت: برو!

گفتم: اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمی خوای ببینیشون؟

دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا! جیغ میزد. نمی دانستم چطوری آرامش کنم؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. می دونم اونجایی! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید. انگار منتظر دیدن من بود.

- اینجا چیکار داری؟ زن فضول!

گوشی ام کجا بود! ... خدایا علی ...

 

ادامه دارد ... 

۱۰ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad