شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت ششم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت ششم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

آن روز وقتی این حرف ها را به یوسف گفتم، تا مدت ها درباره ی خواب هایمان حرف می زدیم. ‏مثلا دیدن برف در خواب برای من خوب بود اما یوسف هر بار خواب می دید برف می بارد، مدتی ‏بعد کارهایش در هم گره می خورد.‏

پیدا کردن زبان مشترک بین من و یوسف نه تنها سخت نبود، بلکه خودِ زندگی بود. آن روز هم ‏یوسف خیلی سعی می کرد شعف صدایش را پنهان کند تا اگر مبادا خوابش تعبیر به واقعیت ‏نشد، من دلگیر نشوم.

البته بعدا خودش گفت : شادیم رو نشون ندادم که فکر نکنی،‌چشم ‏به راه نوزادی از تو هستم؛ فقط چون این اتفاق تو رو خوشحال می کنه، من هم هیجان زده ‏شدم.

آن شب که یوسف خواب دیده بود، سه روز از پریود شدن من می گذشت، اما او نمی دانست. ‏

خیلی وقت ها نمی گذاشتم بفهمد، از بس سر به سرم می گذاشت. می دانستم این کارش ‏عمدی بود. می خواست اهمیت این چند روز را در تقویم زندگی من، لوث کند. اما این تنها کاری ‏بود که یوسف نتوانست برای من انجام دهد؛ تقصیر او هم نبود. یک چیزهایی هست در تاریک ‏ترین افکار هر انسانی که از بس پنهان شان می کند از دیگران، حتی گاهی خودش هم به ‏فراموشی می سپارد. این حس غریب مادر شدن از همان احساس های گمشده ای بود که ‏حتی عشق بازی با یوسف هم نتوانست، کمرنگش کند.‏

نه این که فکر کنید مادر شدن برایم حسرت بود و هست! نه! من... همین منی که الان از تعبیر ‏خواب یوسف دارد جان به لب می شود، گاهی به سرم می زند بروم بچه ی نوزاد همسایه را ‏خفه کنم. تمام شب را گریه می کند. بهنام می گوید: ‌چون خودت بچه نداری،‌حسادت می ‏کنی و الا آن طفل معصوم به اندازه گریه می کند، همانقدر که می شاشد! ‏

اما این طور نیست؛ آنقدر با خودم صادق هستم که اعتراف کنم بچه می خواهم تا وقتی به ‏دنیا آمد بگذارمش در آغوش بهنام و بگویم:‏

‏بیا بگیر! این هم همان ارث خوری که به خاطرش مرا بارها فرستادی اتاق عمل و هربار هم ‏که جواب آزمایش منفی بود به سرت زد که مرا طلاق بدهی که شاید عقدمان قمر در عقرب ‏بوده است یا چون به حرف مادرت نکردم و صبح عروسی آب چهل روی سرم نریختم، اجاق ‏مان کور شد! بیا بگیر این همه بچه ای که به خاطرش چشم و دلت را روی من بستی. ‏

بعد هم چمدانم را بردارم و برای همیشه بروم خانه ی پدرم؛ و خبرش برسد که بهنام برای بچه ‏اش در به در دنبال یک دایه است تا شیرش دهد و کسی پیدا نشود و بالاخره بیاید سراغ خودم ‏و بگوید‌:‏

‏سلما غلط کردم. غلط کردم که نفهمیدم تو قلب زندگی من هستی. نمی دانستم که اگر ‏بچه هم باشد اما تو نباشی که دل بدهی به آن، دل بدهی به زندگی، این مرد، مرد نمی شود ‏و این خانه، خانه! ‏

من بچه می خواهم تا خودم را ثابت کنم. مثل همان بار اولی که یوسف خواب دید من حامله ‏هستم و سه روز بعد من و بهنام بر سر یک زن صیغه ای دعوایمان شد و آن زن هم وقتی دید ‏من حاضر نیستم طلاق بگیرم، عطای بهنام را به لقایش بخشید و رفت و بهنام حالیش شد که ‏هر چقدر هم مرا پشمِ چیزش حساب نکند، باز هم تاثیر خارجی بر آرزوهای ناجوانمردانه اش ‏دارم.‏

ولی این بار فرق می کند! چه وقت خواب دیدن بود! نکند حالا که من حامله شده ام، اتفاق ‏بدی بیافتد! نکند کسی بمیرد بگویند از قدم شوم بچه ی من بوده است؛‌ مبادا ...‏

‏- الو! سلما! می شنوی ؟! ‏

می شنیدم اما توان پاسخ دادن نداشتم...‏

‏- سلمای من! عزیزم! عمرم! نفسم ! ... ‌

نفسم بالا نمی آمد! خدایا! این بار چه طوفانی ‏در راه بود؟! مبادا تعبیر خواب یوسف این باشد که این آخرین شانس مادر شدن را هم از دست ‏خواهم داد! من دیگر طاقت نه شنیدن از متصدی آزمایشگاه را ندارم.‏

 

 

ادامه دارد....

۰۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۶ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت ششم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت ششم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

- تو زنی. میفهمی. مگه نه؟

- باید برم. پایین منتظرمن.

- بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود.

- یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟

- همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه!

پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه.

بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی می کردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت.

گفت: اسمش بهاره. دوازده سالشه.

گفتم: به من چه؟

- تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه..

- تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست!

- بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟

- خب به من چه؟

- بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی.

عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد.

من گفتم قناری دوست داری؟

سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید.

گفت: بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن.

دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود.

گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟

گفت بعد چی میشه؟

- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون.

- چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم!

خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم!...

 

 

ادامه دارد...

۰۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت پنجم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت پنجم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

مامان با یک لیوان چای نبات و پتو به اتاق آمد. اصلا نفهمیدم کی اشک هایش را پاک کرده و ‏بیرون رفته بود؟! ‏

لیوان را روی میز کامپیوتر گذاشت که من هنوز پشت به آن نشسته بودم . پیامک های یوسف ‏را پاک می کردم. پتو را دورم پیچاند و لیوان را به دستم داد. می دانست صبحانه نمی خورم.‏

پرسید : رونِ مرغ نداری. خورشت قیمه درست می کنم با همون آلو.‏

گفتم : معذرت می خوام مامان! خدا شاهده ...

اجازه نداد جمله ام را تمام کنم.

گفت:‏ خورشت و بار می ذارم،‌ می رم خرید. میوه هم نداری.‏

با خودم فکر کردم کاش با مامان رفیق بودیم. آنقدر که می توانستم از او بخواهم برایم بی بی ‏چک بخرد بی آنکه تا فهمیدن نتیجه، طپش قلب بگیرد و چهارده معصوم را از عرش به فرش ‏بیاورد.‏

صدای پیاز داغ خورشت، گرسنگی ام را تحریک کرد و حالت تهوع ام را!‏ بی آنکه مامان بفهمد می روم توالت. زنی درون آینه از خوشحالی، چشمانش می درخشد!‏

‏.‏

‏.‏

‏.‏

یوسف دیگر پیام نداد. امروز ساکت است. همیشه در موقعیت های این چنینی که هر کس ‏غیر از بهنام، با من بود، حالا چه خانه، چه بیرون، چه کوچه و بازار و مهمانی، پیام های ‏کوتاهی می داد.

تک کلمه ای! تک جمله ای! : بوس، بغل، فدایی بشم؟! ...‏

اما امروز! ‌انگار تمام غم و دلخوری من از رفتار دیشب بهنام، ندانسته، روی قلب او هم ‏سنگینی می کرد. شاید هم از این دلخور بود که نگفتم چرا نا خوشم ام؟

هر چه بود، دست من هم به نوشتن پیام نمی رفت. در عوض مامان حسابی حرف زدنش گل ‏انداخته بود. نه فقط برای دلجویی از ناله و نفرین های صبح، که برای جلب توجه من از هر دری ‏سخن می گفت تا شاید نگاهم را از این لب تاپ لعنتی بلند کنم و چشم در چشم، دخترانه دل ‏بدهم و قلوه بگیرم. مگر می شود؟‌‏

چشمم به فیس بوک، گوشم به مامان و همه ی حواسم به لحظه ایست که می خواهم خبر ‏حامگی ام را به یوسف بده. اول از همه به او می گویم. بهنام به تاوان اینکه هرگز احساس مرا ‏باور نداشت، تا دو سه ماه به او نخواهم گفت. خودش هم نمی فهمید. حالت تهوع م را که ‏مسخره می گیرد، به بی نظمی دوره ی ماهیانه ام هم عادت دارد.‏

مادرم هم دیرتر بفهمد بهتر است. عمرش کوتاه می شود تا این نه ماه و نه روز سر آید.‏

گفت: جواب نمی دی؟! ...

مامان تلفن همراه را جلوی چشمانم تاب می دهد. یوسف است! نمی ‏شود جواب ندهم. صدایم را صاف می کنم و می گویم: جانم؟! سلام.‏

صدای محتاط و آرام یوسف غمگین است.

جواب می دهد:‏ سلام سلما. بهتر شدی؟!‏

‏- اره، خوبم. تو چطوری؟ چیزی شده؟!‏

خلاصه می گوید: دیشب خواب دیدم. حامله بودی!...

خوشحال نمی شوم. بغض خفتم می ‏کند. ‏

من و یوسف معبِّر خواب های هم هستیم. در تمام این ده سال کم پیش آمده بود، اتفاقی ‏غافلگیرمان کند؛ همیشه قبلش یا من خواب می دیدم یا یوسف. حالا دیگر سمبل خواب های ‏هم را می شناختیم. یادم هست اولین باری که یوسف خواب دید من حامله ام، خودش حس ‏خوبی داشت اما من، از همان زمان تجرد، هر وقت این خواب را می دیدم، یک هفته نشده، ‏اتفاق تلخی برایم می افتاد. یاد گرفته بودم، بعد از دیدن این چنین خواب هایی، صدقه ی ‏جاریه بدهم. همان روزش یک مستحق را با لباس یا غذایی خوشحال می کردم. معامله ی ‏راحتی بود با قضا و بلا!‏

 


ادامه دارد....

۰۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ milad
داستان شیدا و صوفی (قسمت پنجم) _ چیستا یثربی

داستان شیدا و صوفی (قسمت پنجم) _ چیستا یثربی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

- خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد...
پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. 

پولش را گرفت و به علی گفت: این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. 

به علی گفتم: تو رو خدا هیچی نگو!

در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را می شنیدم. 

- من خیالباف نیستم! 

- غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! 

- پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. 

صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. می خواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار می کنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمی فهمیدم. وقتی بی حرکت شد تازه فهمیدم! جسد و گذاشتم تو ماشینش... فرار کردم. 

چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی می کرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ 

به علی گفتم: فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! 

علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمی زنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! 

گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده؛ علی جان ماشینو نگه دار! 

علی با تعجب نگاه کرد. 

موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. 

علی گفت: بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. 

- خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! 

- ولی اون! 

گفتم: من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. 

آرام گفتم: گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ 

- همکارمه. 

- فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. 

- برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، 

- گفتم که آقا کاریتون ندارم. 

- ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ 

- کیو؟ 

- زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی. می فهمی!...

 

 

ادامه دارد...

۰۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad
جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ milad
داستان وحم (قسمت چهارم) _ امیر معصومی

داستان وحم (قسمت چهارم) _ امیر معصومی

<< قسمت اول

< قسمت قبلی

 

امروز مامان اینجاست، از صبحِ کله ی سحر، بلافاصله بعد از رفتن بهنام به اداره، سرزده آمده ‏است.

از نماز صبح و پایِ سجاده تا وقتی که مامان روی تلفن همراهم تماس گرفت که: " چرا ‏در و باز نمی کنی ؟! "، خواب نه! به مرگ رفته بودم! با بدنی نیمه جان، در را باز کردم؛‌سلام ‏نکرده از رنگ و رویم فهمید، نا خوش ام، برای همین وقتی سلام کردم، جواب نداد.‏

دوباره گفتم: " سلام عرض کردم حاج خانم." چادرش را آویخت و از داخل کیف، دامنش را در ‏آورد. لباس عوض می کرد و جواب می داد: " سلام و زهر مار! سلام و درد! سلام و ... "‏

خم شدم، سجاده و چادر را در هم پیچیدم و از وسط اتاق جمع کردم،‌

گفتم:‏ "استغفر الله! از شما بعیده! اول صبح و ناله و نفرین! من به قدر کافی خدا زده هستمااا!"‏

راهش را کشید و به آشپزخانه رفت. دو تکه ظرف که از دیشب مانده بود را آب زد و زیر کتری را ‏روشن کرد. هنوز وسط اتاق نشسته بودم، سجاده بغل؛ فکر می کردم: " پس کی برم ‏داروخونه؟!"‏

یادم آمد سه شنبه است، یعنی بابا ظهر بعد از بستنِ مغازه می رفت حسینیه برای رتق و ‏فتق امور صندوق قرض الحسنه، نهار را همانجا با هیات امنا دور هم می خوردند.‏

"با توأم! " ... مامان داد می زد! ماهی تابه به دست روبه رویم ایستاده بود:‏

" اینه غذای دیشب؟! "‏

جواب دادم: "بد قیافه است اما خوشمزه بود."‏

کباب دیگی را تویِ مشت گرفت و فشرد، با غیض گفت:‏

"توو سر کافر بزنی خرد میشه! از سنگ سفت تره! اونوقت میگی خوشمزه بود! برای همین ‏خورده شده؟! "‏

به ساعت نگاه کردم، هنوز هشت نشده بود، بلند شدم، سجاده را داخل کمد گذاشتم؛ با ‏ناراحتی ماهی تابه را از دست مامان کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. ماهی تابه را زیر شیر آب ‏گرفتم تا بشورم، با هر چه از غذا مانده بود.‏

مامان هنوز توی اتاق بود. گفتم:‏

" شاه بخشیده، شاه قلی نمی بخشه؟! بهنام خورد و صداش در نیومد، شما اول صبحی رو ‏اعصاب راه می ری که چی مادر من؟!‌ فدای سرت! حالا ظهر با هم یک چلو مرغ خوب می زنیم، ‏با آلو بخارا، خوبه؟!‌ " ... صدای مامان نمی آمد.‏

با سر پنجه ی پا برگشتم پشت در اتاق و پنهانی نگاه کردم. روی دو زانو نشسته بود و گریه ‏می کرد. تلخ، از عمق جان اما بی صدا.‏

سست شدم؛ فشارم افتاد؛ همانجا چنبره زدم در خودم و نشستم؛ چون دختری مادر مرده که ‏روح ناراضی مادرش را به خواب دیده باشد و نداند که چرا!‌ دلم خواست بمیرم تا شاید از ‏کابوس گریه های مادرم رها شوم؛ نمی فهمیدم،‌ درکش نمی کردم، تمام ماجرا در نظر من یک ‏کباب دیگی نیم سوخته بود، چه ارزش این همه جان دادنِ مادرانه؟!‏

تلفنم زنگ خورد. یوسف؟!‌ هراسان و لرزان خودم را رساندم، توی اتاق، روی میز کارم بود. رد ‏تماس دادم. با چند غلط تایپی پیامک دادم: " ماملن ایمجاست! " .‏

سوال آمد: " خوبی ؟! "‏

نوشتم : " نه! " ... ارسال نکردم. دلم نیامد. این بار با دقت نوشتم: " تنها بوده، اومده اینجا."‏

دوباره پرسید: " خوبی؟! " ‏

جواب دادم : " تو رو دارم، غم ندارم."‏

نوشت: " خوب نیستی! "‏

دلم می خواست جواب بدهم: " اما خبرهای خوبی دارم." اما نمی شد،‌ نه تا وقتی که بتوانم ‏یک " بی بی چک" بخرم.‏

اما دیگر جواب ندادم. نمی شد به یوسف دروغ گفت، حالا دیگر مرا بهتر از خودم می شناخت. ‏حتی از تعداد ثانیه های تاخیر در جواب دادن پیامک ها و تماس هایش هم حال مرا می فهمید.‏

چطور می شد از او پنهان کرد که اصلا خوب نیستم.‏

 

ادامه دارد....

 

نویسنده: امیر معصومی

۰۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
milad